۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

دوستان چشم به راه

.سفر در سفر هم پشت سر گذاشته شد. نمیدونم جریان از چه قراره که هر وقت پا به اون خطه میذارم از آرامشی برخوردار میشم که هر دفعه هم بیشتر حسش میکنم. دیدار و بودن با عزیزان مسلماً این آرامش رو صد چندان میکنه.
توی این چند روزه فرصت نوشتن زیادی دست نداده ولی تا دلتون بخواد فرصت فکر کردن بوده، فکرهای خوب، فکرهای مثبت، و فکرهای شیرین... چقدر خوب فکر کردن و مثبت فکر کردن شیرینه، هر چند که فقط خیاله، خیالی که ژرفاش مرز نداره، خیالی که با خودش میبره آدم رو، خیالی که آدم رو در خودش غرق میکنه، خیالی که عمقش به بلندای مهر و محبته! وقتی که برگردم میدونم که سرما و تاریکی دوباره جلوی در نشسته و چشم به راهمن، درست مثل اون پرنده ای که پدربزرگ معتاد و وابسته اش کرده بود، و وقتی چند هفته ای سفر کرده بود در بازگشت جسدش رو جلوی در خونه پیدا کرده بود... من هم باید برم، باید زودتر برم تا یک وقت خدای ناکرده سرما جلوی در خونه ام از فرط تنهاییش غصه نخوره، تاریکی قهر نکنه و شبها گوشه ای بشینه و جز بزنه... و همگی چشم به راه عموناصر هستن و عموناصر دلش نمیاد این رفقای قدیمی که سالهاست مونسش هستن یک وقت بهشون آسیبی وارد بیاد... دل عموناصره دیگه، طاقت رنجوندن حتی این "دوستهای چشم به راه" رو هم نداره.

هیچ نظری موجود نیست: