۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

عمری که گذشت: 28. در کنار دوستان

سفر یک شبانه روزه و خسته کننده با وارد شدن قطار به ایستگاه راه آهن پایتخت اون کشور بلوک شرق در اون دوران سرانجام به پایان رسید. از پنجرۀ قطار دوست دیرین رو به همراه برادراش دیدم، هر سه تایی به پیشواز من اومده بودن. در آغوششون گرفتم و صورتهاشون رو غرق بوسه های خودم کردم... احساس میکردم که سالها ازشون دور بودم در حالیکه حتی چند ماه هم نگذشته بود!
یکراست از ایستگاه راه آهن به رستورانی رفتیم. دوست دیرین توی همون چند ماه انگار که کلی تغییر کرده بود و لباسهای خیلی رسمی به تن داشت که من هرگز اون رو به این گونه ملبس ندیده بودم. برام خیلی عجیب بود و وقتی علت این تغییر لباس رو ازش پرسیدم گفت که اینجا بهتره که آدم با سر و وضع مرتب بگرده... سر غذا دیگه همۀ اخباری رو که توی اون مدت اونا ازشون دور مونده بودن بهشون دادم، از پسرداییها گفتم براشون، از دختر ارمنی و اونها هم اخبار رو میشنیدن و میخندیدن. دوست دیرین ماههای آخر قبل از کوچشون با دختری توی شهر ما دوست شده بود که این دختر بعد از رفتنشون ارتباط دوستانه اش رو با من قطع نکرده بود. دختری بود که ظاهراً خیلی کمبود محبت داشت و با مادربزرگش زندگی میکرد. من هیچوقت ازش در مورد والدینش سؤال نکردم ولی اونجور که متوجه شده بودم مادربزرگه بود که بزرگش کرده بود. خیلی مهربون بود ولی با هر کسی که رابطۀ دوستی برقرار میکرد دیگه مرتب و هر روز میخواست در تماس باشه! با دوستهای دیگه ام که آشناش کردم دیگه از دستش امان نداشتن و هر روز خونۀ یکیشون بود. وقتی به دوست دیرین گفتم که اون هنوز با من ارتباط داره دیدم هر سه تا برادر نگاههای مرموزانه و توأم با لبخند به من میکنن :) گفتم باور کنین که ما فقط دوست هستیم و حتی یک شب که تا دیروقت خونۀ من بود و گپ میزدیم، آخرین اتوبوسش رو از دست داد و مجبور شد که پیش من بیتوته کنه،  من یک جنتلمن به تمام معنا بودم... و با گفتن این جریان هر سه تایی کم مونده بود با مشت توی فرق سر من بکوبن...:) جالب اینجا بود که این دختر خانم اون چند هفته ای که برادر دوست دیرین به دیدار ما اومده بود، اول دوست دختر اون برادر بود! بهم گفتن ای بیچاره، اون میخواسته همۀ برادرها رو "آباد" کنه :)
سه تا برادر توی یک خونۀ یک خوابه زندگی میکردن و به نظر میومد که جاشون خیلی تنگ باشه. حالا من هم که به عنوان مهمون پیششون رفته بودم و شده بودیم چهار نفر توی اون آپارتمان. وضع اقتصادی اون کشور توی اون سالها از افتضاح یک چیزی هم اونطرفتر بود. مردم بیچاره اش توی فقر مطلق زندگی میکردن و خارجیهایی که براشون ارز خارجی میومد شاهانه میگذروندن. وقتی میگم شاهانه واقعاً اغراق نمیکنم! خارجیها جاهایی میتونستن برن که فقط با پرداخت دلار میتونستن خرید کنن و اجناسی در اختیارشون بود که مردم بومی حتی در خوابشون هم نمیتونستن ببینن. تنیجۀ این جریان این بود که دخترها و زنهای بومی برای دسترسی به چیزای خارجی، چیزایی مثل یک آدامس ساده که حتی وقتی آدم بهش فکر میکنه متأثر میشه، حاضر به هر کاری بودن! وقتی اینا رو برادرا برام تعریف میکردن ، باورم نمیشد و فکر میکردم که دارن اغراق میکنن ولی بعد از گذشت یکی دو روز دیدم که نه تنها مبالغه نمیکردن بلکه شاید حتی دست پایین رو هم گرفته بودن. برادر کوچیک دوست دیرین که در دختربازی اون دوران زبانرد بود انگار که وارد بهشت کرده بودنش. توی همون یک دو روز اول بود که ما توی خونه نشسته بودیم و اگه درست خاطرم مونده باشه، من و اون برادر دیگه داشتیم تخته نرد بازی میکردیم. دیدم برادر کوچیکه شال و کلاه کرده و داره از خونه بیرون میره. خداحافظی کرد از ما و گفت که باید برای کاری بیرون بره و چند ساعت بعد برمیگرده.... بعد از حدود یک ربعی در حالیکه ما گرم بازی و تاس ریختن و کرکری خوندن بودیم، دیدیم در باز شد و برادر کوچیکه با دختر خانمی سر و کله اش پیدا شد. از دوست دیرین پرسیدم که این خانمه کیه؟ دوست دخترشه؟! لبخندی زد و گفت بهت قول میدم از توی خیابون پیداش کرده، بهش قول آدامس خارجیی، شکلاتی چیزی داده! و من با ناباوری فقط لبخندی زدم و به بازیم ادامه دادم ولی حرفهای دوست دیرین همینطور داشتن توی ذهنم میچرخیدن... بازی تموم شد، فکر کنم من بردم :) از دوست دیرین سراغ برادر کوچیکه رو گرفتم چون دیدم خبری ازش نیست، گفتم شاید با اون دختر خانم دوباره از خونه بیرون زده باشن... و در کمال حیرت من دوست دیرین گفت: مطمئنم که داره توی حموم "ترتیبش" رو میده!... و بهتون قول میدم که دختری که اون روز اومده بود یک دختر کاملاً عادی بود توی اون جامعه و اون دوران! و این واقعیت تلخ اون کشور و کشورهای اطرافش بود متأسفانه! و البته  خارجیها با اینکه مشکل مالی نداشتن ولی از گزند بعضی جریانها در هر حال در امان نبودن! ساعت هشت شب به بعد خیلی از شبها آب قطع میشد و به همین شکل برق...
از اونجایی که همیشه به زبون علاقه مند بودم و هنوز هم البته هستم، از همون بدو ورودم به اون کشور زبونشون توجهم رو جلب کرده بود. دوست دیرین و برادرش خودشون هم مبتدی بودن و در هر حال یاد گرفتن ولی خوب دیگه اونقدرها یاد گرفته بودن که از پس کارهای خودشون بربیان. خیلی سریع یک چیزایی یاد گرفتم تا جایی که یکبار که به خونه اشون تلفن زدن و به دلیلی دست همه بند بود و من مجبور شدم گوشی رو بردارم، گفتم: که فلانی خونه نیست... دوست دیرین میگفت: پسر، تو دیر اومدی زود هم میخوای بری، هنوز نرسیده داری زبون اینا رو صحبت میکنی... آخی، الان هم که یاد این خاطره ها میفتم از شیرینیشون لبخندی کنج لبام جا میگیرن، لبخند به این عمری که گذشت، لبخند به عمری که نفهمیدم چطوری گذشت!
افسوس که نامۀ جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی دی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

هیچ نظری موجود نیست: