۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

داستان مهاجرت 37

بعد از برگشتن از مسافرت به کشور تحصیلی قبلی که به طریقی توفیق اجباری شده بود برای من، از ترم بهاره دیگه زمان زیادی باقی نمونده بود. کوارتر آخر بود و بعدش هم که به قول بچه مدرسه ایها سه ماه تعطیلی...
این جریان سه ماه تعطیل البته جای بحث داره برای دانشجوها در این کشور، چونکه در واقع تعطیلی به اون معنا برای دانشجوها در طول تابستون وجود نداره! وام و کمک هزینۀ تحصیلیی که به دانشجویان تعلق میگیره فقط برای 9 ماه از ساله یعنی طول مدت سال تحصیلی. سه ماه تابستون رو اساس رو بر این گذاشتن که دانشجو باید بره کار کنه و خرجش رو خودش دربیاره، اصطلاحاً "کار تابستونی" انجام بده! قدیما که این کشور وضعش خیلی خوب بود، یعنی اون موقعها که ما هنوز به اینجا کوچ نکرده بودیم، اینجا برای دانشجوهای ساکن کشورهای دیگۀ این قاره شهرت بهشت رو داشت. من یادم هست که میگفتن دانشجوها میومدن و با کار کردن مدت سه ماه، هزینۀ کل سالشون رو درمیاوردن. ولی خوب از اونجایی که همیشه هر چی که به ما میرسه وامیرسه، از وقتی که ما پامون رو به خاک اینجا گذاشتیم، همه اش شنیدیم که "قبلاً اینجوری بود"، "قبلنها عالی بود و  این مزایا رو برای ما قائل بودن" و چه و چه... نتیجتاً اون زمونا دیگه کارهای تابستونی به وفور سابق نبودن و دانشجوها اگر در طول سال کمی پس انداز نمیکردن، حداقل خیلیهاشون کلاشون پس معرکه بود!
تا چشم به هم بزنم امتحانهای کوارتر چهارم هم بعد از هفت هفته سر و کله اشون پیدا شد و ما ها سر جلسه مشغول سر و کله زدن با سؤالها بودیم. روز آخر امتحانها هم با بچه های هموطن دانشگاه تصمیم گرفتیم که بریم و با خوردن یک چلوکباب درست و حسابی پایان اون سال تحصیلی رو جشن بگیریم. اون زمونها تعداد رستورانهای هموطن توی این شهر زیاد نبود و اگر اشتباه نکنم درست توی اون دوران فقط یک رستوران اینچنینی وجود داشت. و خلاصه جاتون خالی "نباشه" چون بعد از کلی منتطر نگه داشتن دانشجوهای گرسنه  و پنج ساعت سر جلسه نشسته، بهمون گفتن: شرمنده، برنجمون تموم شد :) و سرتون رو درد نیارم، کباب با سیب زمینی سرخ کرده برامون آوردن :) ... با اینکه این ترکیبش رو تا به اون لحظه نخورده بودیم، ولی بازم خیلی بهمون چسبید... و خاطره ای شد برامون که شاید هیچ کدممون تا آخر عمر فراموش نکنیم!
تابستون اومد و با اومدنش نوبت به سفر همسر و پسرم شد. قصد داشتن که بعد از چند سال بعد از مهاجرت ما به این کشور، سری به وطن بزنن. برای اینکار باید به به کشور قبلی میرفتن و از اونجا تازه میتونستن پاسپورتهای وطنی رو نشون بدن و سوار هواپیما به مقصد وطن بشن... اینجا این کار امکانش وجود نداشت! حتی بلیطشون باید از همون کشور خریداری میشد و این کار رو البته دوستان قدیمی در اونجا ترتیباتش رو برامون دادن. برای پروازشون از اینجا هم به کشور قبلی بلیطی با قیمت مناسب پیدا کردیم، فقط اشکالش این بود که از شهر ما نبود این پرواز و باید به پایتخت کشور همسایۀ ما میرفتن. تا اونجا هم چند ساعتی با قطار راه بود. سفری بسیار طولانی براشون میشد ولی خوبیش به این بود که شبی رو کشور قبلی میموندن و بعد از استراحت سوار هواپیمای بعدی  به مقصد میهن میشدن.
 بار و بندیل زیادی داشتن و پسرم هم که در هر حال هنوز خیلی کوچیک بود. دیدم این سفر با قطار براشون خیلی سخت میشه اگه بخوان تنهایی برن، بنابرین تصمیم گرفتم توی این راه باهاشون همراهی کنم تا فرودگاه پایتخت کشور همسایه. خوشبختانه قطار یکراست به فرودگاه میرفت و دیگه نیازی به عوض کردن نبود! بعد هم به این شکل برنامه ریزی کردم که موقع برگشتن به جای برگشتن به شهر خودمون از همونجا قطار رو در مسیر شهری که دوست دیرین توش زندگی میکرد، بگیرم و چند روزی رو پیش اونا باشم... راستش رو بخواین برگشتن به خونۀ خالی هم اصلاً لطفی نداشت! این نصمیمم رو به دوست دیرین اطلاع دادم . اونا هم کلی خوشحال شدن...
روز سفر فرا رسید. استرس معمول سفر وجود داشت و اجتناب ناپذیر بود! اما خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی آغاز شد. بعد از چند ساعتی توی قطار به مقصدمون یعنی فرودگاه رسیدیم. اون وسط یک جایی باید قطارمون از مرز آبی عبور میکرد، یعنی قطار به اون طویلی و درازی میرفت توی دل یک کشتی، و کشتی هم قطار رو با همۀ مسافراش میبرد به اون طرف آب.  قطارمون کمی تأخیر کرد و به اون کشتیی که باید میرسیدیم، نرسیدیم، به فاصله چند ده متری از کنارۀ بندر بود وقتی که قطار ما به اونجا رسید... صدای مسافری رو شنیدم که با انگشت نشانه کشتی رو به بغل دستیش نشون میداد و میگفت: "این همون کشتیی بود که ما الان باید سوارش میبودیم!"... این تأخیر کمی ما رو نگران کرد چون اگر کشتی بعدی یک کمی دیر میکرد، ممکن بود که اونا از هواپیماشون جا بمونن! ولی خوشبختانه کشتی بعدی سر وقت اومد و بعدش هم قطار به محض رسیدن به خشکی در اونطرف آب به حرکتش ادامه داد، و کمتر از ساعتی بعد، ما در فرودگاه بودیم... و دیری نگذشت که پسرم رو که اشک توی چشماش جمع شده بود، در آغوش گرفتم و ازشون خداحافظی کردم... در فرودگاه بعدی قرار بود میم به پیشوازشون بره و شب رو هم قرار بود که خونۀ اون و همخونه ایش باشن... و پرواز به وطن روز بعدش بود.
بعد از خداحافطی از اونا اومدم به راه آهن و منتظر قطار خودم نشستم، یکی دو ساعتی به حرکتش مونده بود. چاره ای دیگه ای به جز صبر کردن نداشتم. صحنۀ چشمای گریون پسرم جلوی چشمام بود و قادر نبودم اون تصویر رو از توی ذهنم پاک بکنم. این اولین باری بود که قرار بود یک مدت نسبتاً طولانی ازش دور باشم... دلم خیلی گرفت! به هر شکل که بود با اون همه افکار که در سر داشتم، زمان گذشت و سوار قطار شدم. قطار مستقیم به شهر مقصد من نمیرفت و باید یک جایی عوضش میکردم. بعد از چند ساعتی رانندۀ قطار اسم اون شهری که من باید قطار رو عوض میکردم، اعلام کرد. پیاده شدم و تابلوی مخصوص اعلان حرکت قطارها رو پیدا کردم، زده بود که قطار من تأخیر داره! تأخیر قطار چیز جدیدی نبود ولی این تأخیر انگار به این آسونی ها نمیخواست از روی صفحۀ تابلو پاک بشه... و در نهایت کلاً حرکت اون قطار رو باطل اعلان کردن و گفتن که منتظر باشین تا بسته به مقصدتون، براتون وسیلۀ دیگه ای فراهم بشه! و حدس بزنین به من چه وسیله ای داده شد! خیلیها رو سوار اتوبوس کردن، فاصله هم فکر کنم دست کم صد کیلومتری بود... برای من و دو نفر دیگه یک تاکسی گرفتن که جاتون خالی ما رو شاهانه به راه آهن شهر دوست دیرین رسوند... گاهی اوقات آدم توی بدشانسیها خوش شانسی میاره :) 

هیچ نظری موجود نیست: