۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

دگر بار: 32. چهارشنبه سوری

توی شهر ما سالهاست که هموطنا سعی میکنن سنت نوروز رو برای اینجاییها جا بندازن و خوشبختانه هم کلی توی این کار موفق بودن تا به امروز. "جشن آتش" رو دیگه همه توی این شهر میشناسن و میدونن که با اومدنش بهار هم نزدیکه... اون قدیما که هموطنا هنوز نمیتونستن امکانات زیادی رو برای این جشن آتش یا در واقع همون چهارشنبه سوری از دولت بگیرن، توی یک مدرسه ای توی یک منطقۀ دورافتاده و خارجی نشین شهر جمع میشدن و آتیشی برای پریدن از روش، برپا میکردن. و اون فصل سال در اینجا اونقدر سرما و یخ بندونه که زمین چمن یخ بستۀ یک مدرسه، جای زیاد خوبی برای این کار به حساب نمیومد و وقتی ما چند ساعتی رو در اونجا بودیم احساس میکردیم که سرما رفته رفته از طریق پاها به همه جای بدنمون در حال رسوخ کردنه...
اون سال ولی تصمیم گرفته بودیم که چهارشنبه سوری رو توی خونه جشن بگیریم. اولین چهارشنبه سوری و اولین نوروز ما توی خونۀ جدید به حساب میومد و داشتن یک حیاط مستقل این امکان رو برای ما فراهم میکرد که آتیش کوچیکی به پا کنیم و چند بار "سرخی من از تو" و "زردی تو از من" گویان از روش بپریم... و البته چه موقعیتی بهتر از این که در این شادی کوچیک با دوستهای خوب هم سهیم میشدیم. بنابرین تصمیم گرفته شد و از دوستای همیشگی یعنی دوست مجازی و باقی خانواده اش که در اون دوران ما باهاشون مرتب رفت و آمد داشتیم، دعوتی به عمل اومد تا ما رو در این پرش از آتش چهارشنبه سوری، همراهی کنن!
گفتم که دوستی از دوران قدیم رو بعد از سالها دوباره پیداش کرده بودم، و گفتم که نقشه هایی براش در سر پرورونده شده بود :) اون رو هم به عنوان مهمون جدید و افتخاری دعوت کردیم، به صرف آش رشته و مراسم چهارشنبه سوری...
درست به خاطر ندارم که آیا قبلش هم یکبار به خونۀ ما اومده بود یا اینکه این اولین باری بود که پاش رو به اونجا میذاشت، ولی اونچه که مسلم بود دوست مجازی و باقی مهمونها رو تا به اون لحظه ندیده بود!... همۀ مهمونا یکی یکی اومدن و خونه پر شد از همهمۀ صحبتها و خنده ها. جای شما خالی آش بسیار دلپذیری هم آماده شده بود و موقع صرفش رسید. من و غریب آشنا تمام مدت از این دو تا "قربانی" و عکس العملهاشون نمیتونستیم چشم برداریم و مرتب حواسمون بهشون بود. من از همون لحظه ای که این دوست قدیمی وارد شد و با همه سلام و علیک کرد، متوجه شدم که طرز نگاه کردنش معمولی نیست، یعنی البته شاید هم به عبارتی کاملاً "معمولیه" و اون جور که باید باشه، هست :) ... موقع خوردن شام که رسید، اتفاق جالبی افتاد! این دوست ما در حالیکه کلی جای خالی دیگه سر میز وجود داشت، یکراست رفت و کنار دوست مجازی نشست، یعنی طوری که تقریباً همه توی جمع متوجه این جریان شدن، ولی طبیعتاً کسی به روی خودش نیاورد :) بیچاره، دلم براش میسوخت چون خودش هم خبر نداشت که چطوری از همه جا بی خبر به "دام" افتاده، و تمام مدت رو اون شب دیگه نتونست چشم از دوست مجازی برداره...
بعد از صرف آش باحال در اون سرما، نوبت به بیرون رفتن و از روی آتیش پریدن رسیده بود. راستش رو بخواین چون تازه به اون خونه نقل مکان کرده بودیم و همسایه ها رو هم اونقدرها نمیشناختیم، یک کمی میترسیدیم که آتیش درست و حسابی به پا کنیم! گفتیم نکنه همسایه ها خدای نکرده بترسن و پلیس و آتش نشانی خبر کنن :) به همین خاطر من یک سری از این شمع های خیلی بزرگ که اینجا رسمه وقتی مهمونیی چیزیه، جلوی در خونه ها میذارن که مهمونا موفق بشن خونه رو پیدا کنن، خریده بودم. منظرۀ خیلی مضحکی بود وقتی  به ترتیب به درازا توی حیاط خونه چیدمشون و روشنشون کردم :) ولی خوب آتیش بود دیگه و چه فرقی میکرد حالا؟ :)... به هر روی همگی بیرون زدند و از روی اون "شعله های سوزان" پریدیم و عکسهایی گرفتیم که همۀ اون خاطره ها برای همیشه در تاریخ زندگی ما ثبت بمونن... و امروز که به اون عکسها نگاه میکنم، اون آدما همگی رفتن و چیزی به جز همون خاطره ها باقی نموندن... رفتن بعضی از آدما اجتناب ناپذیره چون از همون روز اول انگار فقط اومدن که برن!
بعد از رفتن مهمونا اون شب، سوژۀ شیرینی برای صحبت کردن داشتیم و رد و بدل کردن چیزایی که طی اون چند ساعت دیده بودیم باعث شد که این صحبتهای ما تا نیمه های شب ادامه پیدا کنه. نمیدونم این چه احساسیه که توی خیلی از آدما وجود داره که از نزدیک کردن دوستاشون به هم شعفی بهشون دست میده که نمیشه وصف کرد! شاید هم این فقط احساس منه و نباید بسطش بدم ولی به هر صورت شخصاً خیلی احساس خوشایندی بود برای من، چون هم دوست داشتم که این دوست قدیمی از تنهایی دربیاد و هم شادی دوست مجازی برام مهم بود، دلم میخواست به یک شکلی اون محبتی رو که در حق من کرده بود، جبران کنم.
چند روز بعد از چهارشنبه سوری نوبت نوروز بود که به خونۀ ما سر بزنه، اون سال همه چیز اولین بود برای ما توی اون خونه... و صحبت از جشن عید شد. خارج از کشور و دور از وطن، عید هیچوقت حال و هوای اونجا رو نداره، حداقل این قسمت از دنیا که هوا گاهی چنان سرد و برف آلوده که آدم باورش نمیشه که بهاری وجود داشته باشه، و از اون مهمتر نه تعطیلیی  در کاره و نه مشق عیدی برای بچه ها... ولی هموطنا سعی میکنن به هر شکلی که هست بزن و بکوبی به راه بندازن، حالا یا خواننده های لس آنجلسی و غیر لس آنجلسی یک سری میزنن و مایۀ بزن و برقص میشن، یا اینکه مردم خودشون جایی جمع میشن و هیاهویی به راه میندازن... اون سال پیشنهادی از طرف دوستا داده شد که ما خودمون مکانی رو بگیریم و خلاصه پاکوبی کنیم برای اومدن بهار، و این بهترین موقعیت بود برای اینکه دوباره دوست قدیمی رو هم بگیم که بیاد و در اون جشن در کنار ما حضور داشته باشه... اگر این بار ما هم براش نقشه نمیکشیدیم، مطمئناً دیگه خود اون بود که نقشه هایی در سر داشت!

هیچ نظری موجود نیست: