همسن و سالهای من و اونایی که زیاد توی دوران کودکیشون اهل تماشای جعبۀ جادو بودن، شاید یادشون باشه یک سریال تلویزیونی رو که اون قدیما و قبل از انقلاب نشون میدادن. سریالی بود پلیسی که شخصیت اصلیش در واقع نویسنده بود ولی پدرش کارآگاه پلیس در بخش جنایی بود، جنایتهایی که به طریقی به قتل ربط داشتن. این پسر نویسنده از اونجایی که خیلی به مسائل جنایی علاقه داشت همیشه به شکلی در حل معماهای مختلف جنایی سعی میکرد به پدرش کمک کنه! نکتۀ جالب این سریال این بود که این نویسنده همیشه این معماها رو فقط در یک مکان پرده ازشون برمیداشت، اونم در آشپزخونه :) چه حالی اونجا بهش دست میداد که چنین اشراقی به سراغش میومد خدا عالمه :) حالا چرا من این سر صبحی یاد این سریال و ایده گرفتنهای شخصیتش از آشپزخونه افتادم؟ :) همه اش ربط داره به چای سبز... چطور؟! پس گوش کنین:
دیگه جزو واضحات اون دیاره که نوشیدنی ملی ما چایه، و فکر نکنم که کسی باشه که بخواد این واقعیت رو منکر بشه! با اینکه به هر روی از قدیم همیشه انواع قهوه از ترک گرفته و نسکافه و غیره موجود بوده، ولی درانتها با هر هموطنی که صحبت کنی، میشنوی که چای یک چیز دیگه است! تا موقعی که وطن رو ترک نکرده بودم، کلمۀ چای تنها یک مفهموم برام داشت، و اون همونیه که اینجاییها بهش "چای سیاه" اطلاق میکنن. وقتی میگفتن چای میخوری، من فقط یک برداشت از این سؤال میکردم. در غربت یواش یواش یاد گرفتم که اینها به خیلی چیزا میگن چای، چای گیاهی، چای سفید، چای قرمز، چای سبز و ... در واقع خیلیهاشون همونایی بودن که ما در وطن "جوشانده" مینیامیدیمشون، گل بابونه، گل گاوزبون و کلی از این داروهای گیاهی که توی دکونهای عطاری فقط یافت میشدن!
توی دوران دانشکده اینجا، دوستی داشتم که از طریق یکی از کشورهای همسایه شرقی تونسته بود خودش رو به این طرف برسونه، و اینکه حالا با چه فلاکتی خارج شده بوده خودش داستانیست دیگر برای روزی دیگر... اولین بار اون این چایی سبز رو به خونۀ ما آورد و برامون دم کرد! وای که اگه بگم چه بوی وحشتناکی برام داشت شاید باورتون نشه :) ولی عادته دیگه و وقتی آدم یک عمر به چیز دیگه ای عادت کرده باشه، سخت میشه تغییرش داد! بعد از اون تجربۀ "بدبو" و غیر دلپذیر دیگه سالهای سال هیچ تماسی با این نوشیدنی پیدا نکردم، تا چند سال قبل! اینقدر که هر بار که پیش دندونپزشک میرفتم بهم میگفت که: عموناصر، در اثر صرف زیاد چای دندونهات مرتب تیره و تار میشن، یک روز عزم جزم کردم و تصمیم گرفتم که دیگه چای سیاه نخورم :) به جاش پیش خودم گفتم، از اون "جوشونده ها" میگیرم و میذارم توی خونه... ولی این مشکل توی خونه رو حل میکرد، سر کار چه باید میکردم؟! اونجا فقط دو رنگ وجود داشت: سیاه و سبز :) چاره ای نبود و باید تسلیم سبز میشدم :) ... و میتونین روزهای اول رو تصور کنین که با چه اکراهی این نوشیدنی رو جرعه جرعه فرو میدادم! ولی رفته رفته مثل همه چیز توی زندگی عادت شد... بدترین چیزا رو توی زندگی میشه بهشون عادت کرد... شوربختانه :(
نوشیدن چای سبز هفته ها و ماهها ادامه پیدا کرد ولی رفته رفته دوباره کنار گذاشته شد و سبز جای خودش رو به سیاه داد... امروز سر کار یک خط در میون سیاهم و سبز، و حتی گاهی از سبز لذت هم میبرم :) اما تمام این داستان رو برای گفتن یک نکته تعریف کردم (ای بنازم، به مقدمه چینی، عموناصر! :)) مدتهاست که احساس میکنم تا یک لیوان چای سبز در کنارم نباشه دلمشغولیهای ذهنیم تراوش نمیکنن و نوشتنم نمیاد به عبارت دیگه! بنابرین هروقت از نوشته های عموناصر خسته شدین میتونین به گردن رایحۀ دل انگیز این نوشیدنی البته بسیار مفید بندازین!
دیگه جزو واضحات اون دیاره که نوشیدنی ملی ما چایه، و فکر نکنم که کسی باشه که بخواد این واقعیت رو منکر بشه! با اینکه به هر روی از قدیم همیشه انواع قهوه از ترک گرفته و نسکافه و غیره موجود بوده، ولی درانتها با هر هموطنی که صحبت کنی، میشنوی که چای یک چیز دیگه است! تا موقعی که وطن رو ترک نکرده بودم، کلمۀ چای تنها یک مفهموم برام داشت، و اون همونیه که اینجاییها بهش "چای سیاه" اطلاق میکنن. وقتی میگفتن چای میخوری، من فقط یک برداشت از این سؤال میکردم. در غربت یواش یواش یاد گرفتم که اینها به خیلی چیزا میگن چای، چای گیاهی، چای سفید، چای قرمز، چای سبز و ... در واقع خیلیهاشون همونایی بودن که ما در وطن "جوشانده" مینیامیدیمشون، گل بابونه، گل گاوزبون و کلی از این داروهای گیاهی که توی دکونهای عطاری فقط یافت میشدن!
توی دوران دانشکده اینجا، دوستی داشتم که از طریق یکی از کشورهای همسایه شرقی تونسته بود خودش رو به این طرف برسونه، و اینکه حالا با چه فلاکتی خارج شده بوده خودش داستانیست دیگر برای روزی دیگر... اولین بار اون این چایی سبز رو به خونۀ ما آورد و برامون دم کرد! وای که اگه بگم چه بوی وحشتناکی برام داشت شاید باورتون نشه :) ولی عادته دیگه و وقتی آدم یک عمر به چیز دیگه ای عادت کرده باشه، سخت میشه تغییرش داد! بعد از اون تجربۀ "بدبو" و غیر دلپذیر دیگه سالهای سال هیچ تماسی با این نوشیدنی پیدا نکردم، تا چند سال قبل! اینقدر که هر بار که پیش دندونپزشک میرفتم بهم میگفت که: عموناصر، در اثر صرف زیاد چای دندونهات مرتب تیره و تار میشن، یک روز عزم جزم کردم و تصمیم گرفتم که دیگه چای سیاه نخورم :) به جاش پیش خودم گفتم، از اون "جوشونده ها" میگیرم و میذارم توی خونه... ولی این مشکل توی خونه رو حل میکرد، سر کار چه باید میکردم؟! اونجا فقط دو رنگ وجود داشت: سیاه و سبز :) چاره ای نبود و باید تسلیم سبز میشدم :) ... و میتونین روزهای اول رو تصور کنین که با چه اکراهی این نوشیدنی رو جرعه جرعه فرو میدادم! ولی رفته رفته مثل همه چیز توی زندگی عادت شد... بدترین چیزا رو توی زندگی میشه بهشون عادت کرد... شوربختانه :(
نوشیدن چای سبز هفته ها و ماهها ادامه پیدا کرد ولی رفته رفته دوباره کنار گذاشته شد و سبز جای خودش رو به سیاه داد... امروز سر کار یک خط در میون سیاهم و سبز، و حتی گاهی از سبز لذت هم میبرم :) اما تمام این داستان رو برای گفتن یک نکته تعریف کردم (ای بنازم، به مقدمه چینی، عموناصر! :)) مدتهاست که احساس میکنم تا یک لیوان چای سبز در کنارم نباشه دلمشغولیهای ذهنیم تراوش نمیکنن و نوشتنم نمیاد به عبارت دیگه! بنابرین هروقت از نوشته های عموناصر خسته شدین میتونین به گردن رایحۀ دل انگیز این نوشیدنی البته بسیار مفید بندازین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر