۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

بازگشت عموناصر

دو هفته به مانند دو روز گذشت! موقع رفتن برای خودم کلی برنامه ریزی کرده بودم و هزار تا کار میخواستم انجام بدم ولی عملاً هیچ کدومشون به مرحلۀ عمل نرسیدن و فقط در همون حد فکر باقی موندن! ولی در مجموع عالی بود و دیدن عزیزان خودش از همه چیز مهمتر بود...
با اینکه از نظر زمانی با سفر پارسال فرق زیادی نداشت چه وقت مسافرت و چه طول مدتش، ولی نمیتونم بگم که درست مثل هم بودن، چون نبودن! سال گذشته من با روحیه ای کاملاً متفاوت رفتم و شاید افکارم کاملاً متوجه آینده ای نامعلوم بود. نمیتونم بگم که امسال آینده ام خیلی معلوم تره :) ولی هر چه که هست به یک ثباتی دست یافتم که شاید دیگه "باقی داستان" زیاد تفاوتی نداشته باشه! پارسال این موقع خیلی چیزا برام غیر ممکن بودن حتی فکر کردن بهشون، ولی الان حداقل میدونم که غیرممکنها دیگه شاید اونقدرها هم غیر ممکن به نظر نیان... و البته به هیچ عنوان جای تعجب نیست، مثل هر بیماریی که دوره های بالینی، نقاهت و بهبودی کامل داره، این هم باید دوره های خودش رو طی میکرد! متأسفانه این بیماری از اون بیماریهایی نیست که با یک بار مبتلا شدن بهش برای مدت باقی موندۀ عمرت نسبت بهش مصونیت پیدا کنی :) شاید بیشتر بشه اون رو به اعتیادی تشبیه کرد که احتمال عود کردنش همیشه وجود داره... نمیتونم بگم که دوران نقاهت رو صد در صد پشت سر گذاشتم و به بهبودی کاملاً دست یافتم ولی اونچه که مسلمه در راهش هستم و روندش در اون مسیره... و این خودش مهمترین قسمت این داستانه، داستانی که برای میلیاردها انسان روی این کرۀ خاکی از ازل پیش اومده و تا ابد هم ادامه خواهد داشت... آدم رو با سیبی گول زد حوا، و از این سیبها تا مرد مرده و زن زن، زیاد موجود خواهد بود :)
عموناصر با انرژی هر چی بیشتر برگشته که ادامۀ داستانهاش رو از سر بگیره... به زودی زود ولی شاید نه امروز. امروز خوشحاله از اینکه یک بار دیگه تونسته به اون دیار سری بزنه و خوشحالتر از اینکه تونسته دوباره صحیح و سالم به لونۀ خودش برگرده... عجالتاً این تصویر زیبا رو از خطۀ سبز اون دیار به عنوان برگ سبزی از تحفۀ "درویش عموناصر" پذیرا باشین!


هیچ نظری موجود نیست: