عید اومد اونسال، مثل هر سال توی سرمای زمستون اینجا! حس نوروز وجود نداشت اصلاً و اونم مثل هر سال و سالهای قبل، ولی ماها دیگه عادت کرده بودیم... و عادت کردیم. گفتیم جشنی برپا میکنیم و خودمون نوروز رو در اینجا احیا میکنیم...
چند وقتی بود که غریب آشنا و دوست مجازی عضویتی در یک کلوپ کتاب پیدا کرده بودن، و کلوپ کتاب که البته چه عرض کنم :) تنها کاری که نمیکردن صحبت کردن راجع به کتاب بود! نمیدونم چطوری با این گروه تماس پیدا کرده بودن، دقیقاً! همگی یک سری خانم بودن توی یک سن و سال که هر چند یکبار جایی جمع میشدن، هر بار خونۀ یکی و گاهی هم بیرون و در کافه ای. هدفشون این بود که هر بار راجع به کتابی صحبت کنن، تا اونجایی که من متوجه شده بودم... اما اینجور که غریب آشنا برام تعریف میکرد، بیشتر در مورد "کتابهای ننوشته" حرف میزدن و البته آروم آروم که اعضای کلوپ به هم نزدیکتر میشدن در مورد اونایی که "غایب" بودن، اظهار نظر میکردن :) بعدها البته همونجور که زمان میگذشت و دیگه خیلی "زیادی" به هم نزدیک شده بودن، از تعدادشون مرتب کاسته شد، چون مثل همۀ جمعهایی که من توی فرهنگ شرق سراغ دارم، توشون چند دستگی به وجود اومد و خلاصه کم کم زیرآب همدیگر رو یکی یکی زدن! به غریب آشنا میگفتم که بهتون قول میدم که آخرش فقط خودت و دوست مجازی توی این کلوپ باقی خواهید موند... که زیاد هم دور از واقعیت نبود البته!... اما عید اون سال اوج عنفوان این کلوپ بود و همبستگی بسیار خوبی بینشون حکمفرما بود.
دوست مجازی داوطلب شد که سالنی رو که در مجتمع خونه اش به ساکنین اجاره میدادن برای چنین مواقعی یعنی برای جشن وسرور، بگیره. بقیه هم قرار شده بود که هر کسی یک غذایی درست کنه و با خودش بیاره، و باقیش هم که دیگه معلوم بود یعنی شبی فراموش نشدنی و بزن و برقص...
به دوست "دوباره یافته ام" هم زنگ زدم و جریان مهمونی رو گفتم. از صداش پای تلفن معلوم بود که یارای مقاومت کردن در برابر این دعوت رو نداره، وقتی که شنید که چه کسایی قراره توی اون مهمونی باشن، ولی در عین حال هم اصلاً نمیخواست به روی خودش بیاره، و طبیعتاً ما هم به "دلایل امنیتی" به روی خودمون نمیاوردیم :)
جای همۀ دوستان خالی، چه مهمونی گرمی از آب دراومد. تقریباً همه یک غذایی درست کرده بودن و هر کسی به ذوق و سلیقۀ خودش. این زیاد بودن تعداد آشپزها، باعث شده بود که یک تنوع و رنگارنگی خاصی روی میز برقرار بشه، و هر جور غذایی که فکرش رو بکنین اونجا میشد پیدا کرد. دیگه تا آخر شب حسابی بزن و برقص و بنوش بود که جریان داشت. از اونجایی که این دوست ما برای اون جمع غریبه بود، تمام مدت در کنار من بود. خود من هم البته اونقدرها همه رو نمیشناختم و فقط چند باری به مناسبتهای مختلف دیده بودمشون... در عین اینکه با بقیۀ مهمونا گاهی خوش و بش میکردم و گپ میزدم، ولی چند دنگ از حواسم هم پیش این دوست بود و کارهاش رو تحت نظر داشتم :) بذارین در یک جمله خلاصه کنم این مشاهداتم رو در اونشب: چشم از دوست مجازی برنمیداشت! تمام مدت درست مثل این دوربینهای مداربسته که مجهز به دتکتورهای حرکتی هستن و با کوچیکترین حرکت مورد تحت نظر میچرخن و تعقیبشون میکنن، چشمهای این دوست ما هم دقیقاً به این شکل داشتن کار میکردن! هر جا که دوست مجازی میرفت، چشمهای اون هم به دنبالش میرفتن!
آخر شب که دیگه وقت تعطیل کردن جشن بود، چون تا یک ساعت خاصی به دوست مجازی اجازه داده بودن که ما حق موندن در سالن رو داریم، و به جز یکی دو تایی از کلوپ کتاب، تقریباً بقیه اشون همگی رفتن. موندیم ماها و خانوادۀ دوست مجازی که توی جمع و جور کردن کمک کنیم، و طبیعتاً دوست ما! روز بعد باید کلید سالن رو به همون شکلی که سالن رو تحویل گرفته بود، یعنی تر و تمیز و همه چیز سر جاش تحویل میداد، بنابرین باید همون شب ترتیب نظافت سالن رو هم خودمون میدادیم. چون تعدادمون زیاد بود نسبتاً خیلی تند و سریع کارها رو انجام دادیم و به زودی در مسیر به طرف خونۀ دوست مجازی، که در چند صد متری اون سالن بود، قدم زنان در حال حرکت بودیم. کلی وسائل از خونه اش آورده بود که باید کمکش میکردیم در بردنشون به خونه... و من و دوستمون داوطلب شدیم در این کار... درست سر کوچۀ خونه اش که رسیدیم، یک دفعه این دوست من همۀ اون چیزایی که دست من بود رو ازم گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بیایی، من خودم کمک دوست مجازی میکنم تا در خونه اش :) من رو میگین، از تعجب چشمام کم مونده بود از حدقه بیرون بزنن و در عین حال هم خنده ام گرفته بود و نمیتونستم بخندم... لبخندی پری از معنی بهش زدم و گفتم باشه ولی برات سنگین میشه تمام این بار! ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود در اون نیمه شب سرد که سوزش مثل خنجری به بدن آدم فرو میرفت! عشق تمام سیستم عصبی دوست ما رو انگار از کار انداخته بود و تنها چیزی که در اون لحظه شاید احساس نمیکرد، خستگی بود و سرما :) دوست مجازی نگاهی پرسشوار به من کرد و لبخندی زد... ولی به نظر نمیومد که اونقدرها هم حیرت زده شده باشه، به هر روی اونچه که من در طول شب مشاهده کرده بودم، اون حس کرده بود!
در راه رفتن به خونه، این دوست رو هم سر راه رسوندیم چون ماشین نیاورده بود و عموناصر هم که به عادت همیشگی که معمولاً توی مهمونیها اهل نوشیدن نبود، رانندۀ همیشگی... توی راه سر از پا نمیشناخت ولی سعی میکرد که این حالتش رو پنهان کنه چون به هر حال اگر چه با من دوست خیلی قدیمی بود ولی با غریب آشنا هنوز رودربایستی داشت و نتیجتاً زیاد نمیتونست چیزی بروز بده... من هم بهتر دیدم توی اون شرایط چیزی ازش نپرسم و پیش خودم گفتم توی یک فرصت مناسب بعداً ازش سؤال میکنم همه چیز رو...
دارم فکر میکنم که چقدر خوب بود اگر همۀ داستانها توی زندگی فقط و فقط شیرین بودن، آدم از گفتن این شیرینیها هرگز خسته نمیشه! ولی دریغا که شیرینی همیشه تلخی هم در کنارشه! "پایان خوش" انگار فقط مال فیلمها هستن و مخصوص هالیوود که همیشه آخرش قهرمان مرد داستان به دلداده اش میرسه و تا آخر عمرشون هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنن!
چند وقتی بود که غریب آشنا و دوست مجازی عضویتی در یک کلوپ کتاب پیدا کرده بودن، و کلوپ کتاب که البته چه عرض کنم :) تنها کاری که نمیکردن صحبت کردن راجع به کتاب بود! نمیدونم چطوری با این گروه تماس پیدا کرده بودن، دقیقاً! همگی یک سری خانم بودن توی یک سن و سال که هر چند یکبار جایی جمع میشدن، هر بار خونۀ یکی و گاهی هم بیرون و در کافه ای. هدفشون این بود که هر بار راجع به کتابی صحبت کنن، تا اونجایی که من متوجه شده بودم... اما اینجور که غریب آشنا برام تعریف میکرد، بیشتر در مورد "کتابهای ننوشته" حرف میزدن و البته آروم آروم که اعضای کلوپ به هم نزدیکتر میشدن در مورد اونایی که "غایب" بودن، اظهار نظر میکردن :) بعدها البته همونجور که زمان میگذشت و دیگه خیلی "زیادی" به هم نزدیک شده بودن، از تعدادشون مرتب کاسته شد، چون مثل همۀ جمعهایی که من توی فرهنگ شرق سراغ دارم، توشون چند دستگی به وجود اومد و خلاصه کم کم زیرآب همدیگر رو یکی یکی زدن! به غریب آشنا میگفتم که بهتون قول میدم که آخرش فقط خودت و دوست مجازی توی این کلوپ باقی خواهید موند... که زیاد هم دور از واقعیت نبود البته!... اما عید اون سال اوج عنفوان این کلوپ بود و همبستگی بسیار خوبی بینشون حکمفرما بود.
دوست مجازی داوطلب شد که سالنی رو که در مجتمع خونه اش به ساکنین اجاره میدادن برای چنین مواقعی یعنی برای جشن وسرور، بگیره. بقیه هم قرار شده بود که هر کسی یک غذایی درست کنه و با خودش بیاره، و باقیش هم که دیگه معلوم بود یعنی شبی فراموش نشدنی و بزن و برقص...
به دوست "دوباره یافته ام" هم زنگ زدم و جریان مهمونی رو گفتم. از صداش پای تلفن معلوم بود که یارای مقاومت کردن در برابر این دعوت رو نداره، وقتی که شنید که چه کسایی قراره توی اون مهمونی باشن، ولی در عین حال هم اصلاً نمیخواست به روی خودش بیاره، و طبیعتاً ما هم به "دلایل امنیتی" به روی خودمون نمیاوردیم :)
جای همۀ دوستان خالی، چه مهمونی گرمی از آب دراومد. تقریباً همه یک غذایی درست کرده بودن و هر کسی به ذوق و سلیقۀ خودش. این زیاد بودن تعداد آشپزها، باعث شده بود که یک تنوع و رنگارنگی خاصی روی میز برقرار بشه، و هر جور غذایی که فکرش رو بکنین اونجا میشد پیدا کرد. دیگه تا آخر شب حسابی بزن و برقص و بنوش بود که جریان داشت. از اونجایی که این دوست ما برای اون جمع غریبه بود، تمام مدت در کنار من بود. خود من هم البته اونقدرها همه رو نمیشناختم و فقط چند باری به مناسبتهای مختلف دیده بودمشون... در عین اینکه با بقیۀ مهمونا گاهی خوش و بش میکردم و گپ میزدم، ولی چند دنگ از حواسم هم پیش این دوست بود و کارهاش رو تحت نظر داشتم :) بذارین در یک جمله خلاصه کنم این مشاهداتم رو در اونشب: چشم از دوست مجازی برنمیداشت! تمام مدت درست مثل این دوربینهای مداربسته که مجهز به دتکتورهای حرکتی هستن و با کوچیکترین حرکت مورد تحت نظر میچرخن و تعقیبشون میکنن، چشمهای این دوست ما هم دقیقاً به این شکل داشتن کار میکردن! هر جا که دوست مجازی میرفت، چشمهای اون هم به دنبالش میرفتن!
آخر شب که دیگه وقت تعطیل کردن جشن بود، چون تا یک ساعت خاصی به دوست مجازی اجازه داده بودن که ما حق موندن در سالن رو داریم، و به جز یکی دو تایی از کلوپ کتاب، تقریباً بقیه اشون همگی رفتن. موندیم ماها و خانوادۀ دوست مجازی که توی جمع و جور کردن کمک کنیم، و طبیعتاً دوست ما! روز بعد باید کلید سالن رو به همون شکلی که سالن رو تحویل گرفته بود، یعنی تر و تمیز و همه چیز سر جاش تحویل میداد، بنابرین باید همون شب ترتیب نظافت سالن رو هم خودمون میدادیم. چون تعدادمون زیاد بود نسبتاً خیلی تند و سریع کارها رو انجام دادیم و به زودی در مسیر به طرف خونۀ دوست مجازی، که در چند صد متری اون سالن بود، قدم زنان در حال حرکت بودیم. کلی وسائل از خونه اش آورده بود که باید کمکش میکردیم در بردنشون به خونه... و من و دوستمون داوطلب شدیم در این کار... درست سر کوچۀ خونه اش که رسیدیم، یک دفعه این دوست من همۀ اون چیزایی که دست من بود رو ازم گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بیایی، من خودم کمک دوست مجازی میکنم تا در خونه اش :) من رو میگین، از تعجب چشمام کم مونده بود از حدقه بیرون بزنن و در عین حال هم خنده ام گرفته بود و نمیتونستم بخندم... لبخندی پری از معنی بهش زدم و گفتم باشه ولی برات سنگین میشه تمام این بار! ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود در اون نیمه شب سرد که سوزش مثل خنجری به بدن آدم فرو میرفت! عشق تمام سیستم عصبی دوست ما رو انگار از کار انداخته بود و تنها چیزی که در اون لحظه شاید احساس نمیکرد، خستگی بود و سرما :) دوست مجازی نگاهی پرسشوار به من کرد و لبخندی زد... ولی به نظر نمیومد که اونقدرها هم حیرت زده شده باشه، به هر روی اونچه که من در طول شب مشاهده کرده بودم، اون حس کرده بود!
در راه رفتن به خونه، این دوست رو هم سر راه رسوندیم چون ماشین نیاورده بود و عموناصر هم که به عادت همیشگی که معمولاً توی مهمونیها اهل نوشیدن نبود، رانندۀ همیشگی... توی راه سر از پا نمیشناخت ولی سعی میکرد که این حالتش رو پنهان کنه چون به هر حال اگر چه با من دوست خیلی قدیمی بود ولی با غریب آشنا هنوز رودربایستی داشت و نتیجتاً زیاد نمیتونست چیزی بروز بده... من هم بهتر دیدم توی اون شرایط چیزی ازش نپرسم و پیش خودم گفتم توی یک فرصت مناسب بعداً ازش سؤال میکنم همه چیز رو...
دارم فکر میکنم که چقدر خوب بود اگر همۀ داستانها توی زندگی فقط و فقط شیرین بودن، آدم از گفتن این شیرینیها هرگز خسته نمیشه! ولی دریغا که شیرینی همیشه تلخی هم در کنارشه! "پایان خوش" انگار فقط مال فیلمها هستن و مخصوص هالیوود که همیشه آخرش قهرمان مرد داستان به دلداده اش میرسه و تا آخر عمرشون هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر