۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 30. اولین پرواز به وطن

سفر در پیش بود، سفر به وطن اونم برای بار اول بعد از نزدیک به سه سال! نمیتونم به سادگی احساسم رو در اون موقع توضیح بدم! دچار یک دوگانگی خاصی شده بودم در درونم! از طرفی شوق عجیبی برای رفتن داشتم و دلم خیلی تنگ شده بود و از طرف دیگه هم یک سردیی انگار تمام وجودم رو فرا گرفته بود... و نمیتونستم به اون فکر نکنم! نزدیک به یک سال بود که قطع رابطه کرده بودیم و من دیگه ازش هیچ خبری نداشتم و حتی نمیدونستم که آیا هنوز مجرده یا اینکه شوهر کرده! اون دوران بود دیگه و دخترا رو خیلی زود شوهر میدادن و اصلاً جای تعجبی نبود اگر میشنیدم که دیگه خونۀ پدر و مادرش نیست! وقتی به این موضوع فکر میکردم که باید چشمم تو چشاش بیفته انگار یکی قلبم رو میگرفت و میخواست که با دستاش مچاله کنه! و همۀ این افکار با تصمیم به رفتن، دوباره به سراغم اومده بودن وگرنه تا به اون موقع دیگه مدتها بود که به این جریان فکر نمیکردم... فکر میکردم که دیگه همه چیز رو فراموش کردم... به خیال خودم!
ترم آروم آروم به آخراش داشت نزدیک میشد. خدا رو شکر واحدها رو خوب گذرونده بودم و فقط یک امتحان باقی مونده بود که تاریخش به واسطۀ اینکه استادش وقت زیادی نداشت، یک کمی دیرتر شده بود و تقریباً دیگه میفتاد برای اوائل تابستون و بعد از تموم شدن ترم. براتون گفته بودم که امتحانها همه شفاهی بودن... جالب اینجا بود که دپارتمان مربوط به این امتحان که در واقع اصلاً هیچ ارتباطی همه به رشتۀ تحصیلی من نداشت، توی ساختمونی روبروی ساختمون خونۀ من بود، یعنی حتی از پنجرۀ اتاقم میتونستم کارکنانش رو پشت پنجره هاشون ببینم. به این شکل برنامه ریزی کرده بودم که بعد از دادن اون امتحان  به خونه بیام و وسائلم رو بردارم و یکراست به راه آهن برم...
شب قبل از امتحان بارهام رو بستم و چمدونم رو آماده گذاشتم جلوی در. تر و تمیز با لباسهای مخصوص سفر به سراغ استاد در ساختمون روبرو رفتم. چقدر آدم خوب و مهربونی بود. امتحان عالی از آب دراومد و نمرۀ خوبی بهم داد، غلط نکنم متوجه شد که مسافر هستم و خلاصه خواست که یک "توراهی" باحال بهم بده :) به خونه اومدم بعدش و چمدون رو برداشتم و کشون کشون به ایستگاه تراموا که صد متری اونطرفتر خونه بود، خودم رو رسوندم و ربع ساعتی بعد توی راه آهن شهر در حال سوار شدن به قطار به مقصد پایتخت بودم. از شهر خودم میتونستم با هواپیما هم برم که دیگه این بکش بکش بارها رو نداشته باشم، ولی برنامه این بود که به دیدار میم برم چون با هم همسفر بودیم به سوی میهن عزیز...
رفتن به پایتخت یک حسن دیگه هم برای من داشت و اون اینکه دیداری هم با دختر ارمنی و خواهرش میکردم. شب قبل از سفرمون با میم، باهاشون  توی کافه ای توی شهر قرار گذاشتیم. از دیدن همدیگه جداً خوشحال شدیم چون یک مدت نسبتاً طولانیی بود که همدیگه رو ندیده بودیم. کلی گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم. و توی این خندیدنها دختر ارمنی ناگهان خیلی جدی روش رو به من کرد و ازم پرسید: خوب چه احساسی داری بعد از این همه سال که داری برای بار اول به دیدن عزیزانت میری؟ نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم! جوابی کلیشه ای که همه میدادن؟... و کمی مکث کردم و گفتم: خوب معلومه که کلی هیجان دارم و خوشحالم! و اون هنوز جملات من به پایان نرسیده بود که ادامه داد: حالا اگه ببینیش چیکار میکنی؟! ای وای، دوست قدیمی من، چرا این سؤال رو میکنی  اونم درست شب قبل از رفتن ما و درست موقعی که من دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم!... سعی کردم که یک طوری ماستمالیش کنم و یک جوری وانمود کنم که این موضوع دیگه به هیچ عنوان به روز نیست و برای من هم از هیچگونه اهمیتی برخوردار نیست. ولی ظاهراً اون من رو بهتر از این حرفها میشناخت ونگاهی ناباورانه به من کرد و با لبخندی بر لب گفت: همیشه یک احتمال توی زندگی هست پس بیخود سعی بر انکار نکن چون حتی اگر خودت رو بتونی گول بزنی من یکی رو نمیتونی...
چون روز بعد مسافر بودیم دیگه شب رو تا دیروقت بیرون نموندیم، از دختر ارمنی خداحافظی کردیم و به خونۀ میم رفتیم. ولی مگه حالا من خوابم میبرد! همۀ اون صحبتها توی مغزم انگار که داشتن رژه میرفتن و سان میدیدن. به هر زور و کلکی که بود سعی کردم کمی هم که شده خواب به چشمام بیاد... و بالاخره اون شب طولانی به سر اومد و روزی روشن و آفتابی بدرقۀ راه سفر ما شد...
توی هواپیما به جز من و میم چند تا دیگه از بچه های دانشکده توی پایتخت هم باهامون همسفر بودن. اینطور که به نظر میومد اکثراً برای بار اولی بود که داشتن میرفتن، و خلاصه همگیمون انگاری که توی یک "قایق" نشسته بودیم. هیجان ما چند جانبه بود، از اونجایی که سه سال قبل به دلیل بسته شدن فرودگاهها در وطن مجبور شده بودیم با اتوبوس کشور رو ترک کنیم، این اولین پرواز ما محسوب میشد، یعنی اولین بار سوار هواپیما شدن. زمان پرواز در واقع زیاد طولانی نبود ولی نمیدونم چرا برای من داشت مثل یک عمر میگذشت! با اینکه تمام مدت مشغول صحبت کردن با میم و باقی بچه ها بودیم ولی ثانیه ها نمیگذشتن یک جورایی!... ولی بالاخره انتظارمون سر اومد و خلبان اعلام کرد که به زودی به زمین خواهیم نشست. پرواز بر فراز آسمون پایتخت و دیدن چراغهای رنگ و وارنگ ساختمونها احساسی رو در من بیدار میکرد که مدتها بود حسش نکرده بودم، حس کردم که چقدر دلم تنگ شده بوده!
میدونستم که پدر و مادر و برادر و خواهر به پیشوازم میان ولی دیدن بقیۀ فامیل رو اصلاً فکرش رو نمیکردم! روحش شاد عمه  که چنان صمیمانه اومد و من رو در آغوش کشید که وقتی الان بهش فکر میکنم دلم میگیره که دیگه بین ما نیست... زود از این دنیا رفت و گویی که برای رفتن تعجیلی در کار داشت! همگی عوض شده بودن، بزرگها مسن تر شده بودن و نوجوونها جوون و بچه ها  بزرگتر! با دیدن اشکهای اونا نمیتونستم جلوی اشکهای خودم رو بگیرم و در برابر اون همه احساس کت بسته خلع سلاح شده بودم... دیگه جایی برای ماسک بر صورت وجود نداشت! باورم نمیشد که دوباره در اون دیار باشم، دوباره در جایی که چند سال قبل با شتاب هر چه بیشتر ترکش کرده بودم... و شب آخر رو به یاد آوردم که خاله برام مهمونی داده بود... توی ماشین که نشستیم  بهم گفتن که باز هم خاله برات مهمونی داده، و مستقیم از فرودگاه به اونجا قرار بودیم که بریم... از این سورپریز بهتر دیگه نمیشد! دیدن همۀ فامیل در همون شب اول... 

هیچ نظری موجود نیست: