بعد از ماهها انتظار و توی خونۀ لخت و عور زندگی کردن یواش یواش خونه داشت شکل میگرفت. دیگه تقریباً میشد گفت که ریخت و قیافۀ یک خونه رو پیدا کرده. ظاهر زندگی داشت به اون شکلی در میومد که هر زندگی نرمالی قاعدتاً باید داشته باشه...
پدر و مادرش بعد از یک اقامت نسبتاً طولانی از وطن برگشتن و با اومدنشون دوباره ساختمون از اون سکوتی که توی اون مدت درش حکمفرما بود، دراومد. اون مدتی که اونا نبودن من مرتب به طبقۀ اونا سرکشی میکردم و گلهاشون رو آب میدادم، یعنی وقتی مادرزن از آدم چنین خواهشی بکنه کیه که جرأت داشته باشه که دست رد به سینه اش بزنه! :) ولی از شوخی گذشته قبل از سفرش به من میگفت که اگه گلها رو به دست دختر خودش بسپاره مطمئنه که بهشون رسیدگی نمیکنه و از طرف من خیالش راحت بود چون میدونست که من وقتی یک مسئولیتی رو بپذیرم به نحو احسن پاش وایمیستم.
با برگشتن پدر و مادرش دوباره رفت و آمدهای روزانۀ ما به خونۀ اونا شروع شد. خود غریب آشنا که شبهای اولی که اونا رسیده بودن دم دمهای صبح میومد و میخوابید چون با مادرش مینشستن و صحبت میکردن، آخه توی اون مدت که اونا نبودن اصلاً با هم حرف نزده بودن و تماسی با هم نداشتن:) بهش میگفتم، دختر، تا صبح میشینی و بعدش هم صبح زود سر کار میری! آخه مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود! وقتی هم که بعدازظهر از سر کار به خونه میومدیم، کارهای توی خونه رو انجام داده و نداده میگفت: بریم پایین؟... و رفتن پایین همانا و معمولاً تا آخر شب اونجا بودن همانا! راستش من گاهی دیگه حوصله ام سر میرفت و به هر بهانه ای که شده بود برمیگشتم بالا خونۀ خودمون. اگه ادعا کنم که از محیط خانواده ناراحت میشدم دروغ محضه، چون اصلاً اینجوری نبود. فکر نمیکنم که کسی وجود داشته باشه که دوست نداشته باشه توی یک جو گرم خانوادگی باشه! همۀ ما آدما به این گرما نیاز داریم و من هم که دیگه جای خود داشتم، با در نظر گرفتن اینکه خیلی زود از خانوادۀ خودم جدا شده بودم و سالها دور از یک همچین محیطی زندگی کرده بودم. شاید هم به همین دلیل بود که اونا رو به راحتی پذیرفته بودم با تمام خوبیهاشون و بدیهاشون... و در عین حال میتونم تصور کنم که دیدن این قضیه برای اطرافیان خودم اونقدرها آسون نبود!
چیزی که برای من خسته کننده میشد اون بحث و جدلهای دائمی بود که من هر شب باید ساعتها بهشون گوش میدادم! همیشه یک سوژه ای برای بحث وجود داشت! و اون دوره جریان دعوای حقوقیی بود که با کسی پیدا کرده بودن که مغازه اشون رو بهش فروخته بودن. اون موضوع دیگه بحث داغ روز بود. راستش رو بخواین اون موقعها پیش خودم دلم براشون میسوخت و فکر میکردم که همۀ عالم انگار با این خانواده دعوا دارن و هر کسی که سر راهشون قرار میگیره به طریقی اونا رو به محکمه و دادگاه میکشونه. این کسی که اینا مغازه اشون رو بهش فروخته بودن، نه تنها اینجا ازشون شکایت کرده بود بلکه کار رو حتی به وطن هم کشونده بود، و اونجا هم که یک دعوای حقوقی رو بر علیه اونا به جریان انداخته بود. این جریانا دیگه اونا رو چنان ناراحت و برافروخته کرده بود که نمیدونستن چیکار باید بکنن. اگر طرف در اینجا برنده میشد در اونصورت باید کلی مالیات بابت فروش مغازه میدادن و اگر در وطن میباختن کلی پول باید بهش میدادن... خلاصه که این خوراک هر شب ما بود و هر موضوعی نه یک بار و نه دو بار بلکه صدها بار مرتب تکرار میشد... و گاهی این حس رو به آدم میداد که انگار "سوزن روی صفحه گیر کرده"!
اولین زمستون رو توی خونۀ جدید داشتیم میدیدیم. چندین سال بود که توی آپارتمان زندگی کرده بودم و یادم رفته بود که اون بنده خداهایی که توی خونه های ویلایی زندگی میکنن زمستونا با چه جریانایی باید سر و کله بزنن! خوشبختانه برف زیادی نبارید اون سال و نیاز به پارو کردن جلوی در خونه اونقدرها نبود ولی خوب همون چند باری هم که اومد به معنای واقعی کلام نفس من رو موقع پارو کردن گرفت. قشنگ احساس میکردم که دیگه جوونیی در کار نیست. هر شبی که مجبور میشدم برفها رو بروبم صبح روز بعدش باید منتظر کلی درد شونه و گردن میشدم. ولی مهم نبود اصلاً و واقعیتش رو بگم شکرگزار بودم از زندگیم، خوشحال بودم از اینکه این جسارت رو به خرج داده بودم و دوباره پا در این راه گذاشته بودم، چون اگر این کار رو نکرده بودم همیشه توی ذهنم به صورت توهمی باقی میموند و شاید همیشه به خودم مجبور میشدم بگم که: ای کاش یکبار دیگه امتحان کرده بودی و ای کاش یک دفعۀ دیگه به خودت این شانس رو داده بودی!
رفته رفته زمستون هم رو به پایان میرفت اون سال، و بهار نغمۀ فرا رسیدنش رو سر میداد. صبحها شنیدن صدای پرنده ها آدم رو از خواب بیدار میکرد که بسی لذتبخش بود... عید نوروز در راه بود... توی همون هفته های آخر اسفند ماه بود که بعد از چندین سال دوباره با یکی دوستهای خیلی قدیمیم ارتباط پیدا کردم. نمیدونم چطور شد که ارتباطمون قطع شد. توی زندگی قبلم رفت و آمد خانوادگی داشتیم با هم، و اون هم مثل خیلیهای دیگه توی اون جمع به سرنوشت من دچار شده بود و اون موقع دیگه تنها زندگی میکرد. نمیدونم چرا یک دفعه به یادش افتادم و ایمیلی براش فرستادم و اون هم با روی باز خیلی از این تماس استقبال کرد. با هم تلفنی صحبت کردیم و چند روز بعدش من به دیدنش رفتم. دیدن دوستهای قدیمی همیشه آدم رو شاد میکنه و من به خصوص توی اون شرایط و بعد از اینکه با اکثر اون جمع دیگه سالها بود که قطع رابطه کرده بودم، حس کردم که خیلی بیشتر اونی که فکر میکردم دلتنگش شده بودم.
کلی صحبت کردیم، اون درد دل کرد و من هم باهاش همراهی کردم. دردمون مشترک بود! اون از کارهایی که همسر سابقش در حقش کرده بود گفت و من هم باهاش همنوایی کردم. از زندگی جدید من پرسید. توی چشماش میدیدم که برام خیلی خوشحاله، انگار که با حرفهام بهش امید میدادم، امیدی که شاید توی اون چند سال، دیگه زیاد براش باقی نمونده بود، امید به یک زندگی دیگه، امید به خوشبختیی دگر بار!
وقتی به خونه برگشتم و از این دوست قدیمی برای غریب آشنا صحبت کردم، خیلی خوشحال شد، از اینکه من اون رو پیداش کرده بودم. ازم خواست که حتماً دعوتش کنم به خونه امون که باهم آشنا بشن. برق یک شیطنتی رو توی چشماش میشد دید وقتی که این پیشنهاد رو میداد... و من حدس میزدم که چه افکاری در سر داره! در اون لحظه چیزی توی ذهنش نبود به جز رفیق و شفیق قدیمیش دوست مجازی من :) بندۀ خدا این دوست قدیمی ما خبر نداشت که اون شب در خونۀ ما چه نقشه ها که براش در حال کشیده شدن نبود... نقشه هایی که هدفشون چیزی به جز خیرخواهی و خوشبختی دو روح تنها نبود!
پدر و مادرش بعد از یک اقامت نسبتاً طولانی از وطن برگشتن و با اومدنشون دوباره ساختمون از اون سکوتی که توی اون مدت درش حکمفرما بود، دراومد. اون مدتی که اونا نبودن من مرتب به طبقۀ اونا سرکشی میکردم و گلهاشون رو آب میدادم، یعنی وقتی مادرزن از آدم چنین خواهشی بکنه کیه که جرأت داشته باشه که دست رد به سینه اش بزنه! :) ولی از شوخی گذشته قبل از سفرش به من میگفت که اگه گلها رو به دست دختر خودش بسپاره مطمئنه که بهشون رسیدگی نمیکنه و از طرف من خیالش راحت بود چون میدونست که من وقتی یک مسئولیتی رو بپذیرم به نحو احسن پاش وایمیستم.
با برگشتن پدر و مادرش دوباره رفت و آمدهای روزانۀ ما به خونۀ اونا شروع شد. خود غریب آشنا که شبهای اولی که اونا رسیده بودن دم دمهای صبح میومد و میخوابید چون با مادرش مینشستن و صحبت میکردن، آخه توی اون مدت که اونا نبودن اصلاً با هم حرف نزده بودن و تماسی با هم نداشتن:) بهش میگفتم، دختر، تا صبح میشینی و بعدش هم صبح زود سر کار میری! آخه مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود! وقتی هم که بعدازظهر از سر کار به خونه میومدیم، کارهای توی خونه رو انجام داده و نداده میگفت: بریم پایین؟... و رفتن پایین همانا و معمولاً تا آخر شب اونجا بودن همانا! راستش من گاهی دیگه حوصله ام سر میرفت و به هر بهانه ای که شده بود برمیگشتم بالا خونۀ خودمون. اگه ادعا کنم که از محیط خانواده ناراحت میشدم دروغ محضه، چون اصلاً اینجوری نبود. فکر نمیکنم که کسی وجود داشته باشه که دوست نداشته باشه توی یک جو گرم خانوادگی باشه! همۀ ما آدما به این گرما نیاز داریم و من هم که دیگه جای خود داشتم، با در نظر گرفتن اینکه خیلی زود از خانوادۀ خودم جدا شده بودم و سالها دور از یک همچین محیطی زندگی کرده بودم. شاید هم به همین دلیل بود که اونا رو به راحتی پذیرفته بودم با تمام خوبیهاشون و بدیهاشون... و در عین حال میتونم تصور کنم که دیدن این قضیه برای اطرافیان خودم اونقدرها آسون نبود!
چیزی که برای من خسته کننده میشد اون بحث و جدلهای دائمی بود که من هر شب باید ساعتها بهشون گوش میدادم! همیشه یک سوژه ای برای بحث وجود داشت! و اون دوره جریان دعوای حقوقیی بود که با کسی پیدا کرده بودن که مغازه اشون رو بهش فروخته بودن. اون موضوع دیگه بحث داغ روز بود. راستش رو بخواین اون موقعها پیش خودم دلم براشون میسوخت و فکر میکردم که همۀ عالم انگار با این خانواده دعوا دارن و هر کسی که سر راهشون قرار میگیره به طریقی اونا رو به محکمه و دادگاه میکشونه. این کسی که اینا مغازه اشون رو بهش فروخته بودن، نه تنها اینجا ازشون شکایت کرده بود بلکه کار رو حتی به وطن هم کشونده بود، و اونجا هم که یک دعوای حقوقی رو بر علیه اونا به جریان انداخته بود. این جریانا دیگه اونا رو چنان ناراحت و برافروخته کرده بود که نمیدونستن چیکار باید بکنن. اگر طرف در اینجا برنده میشد در اونصورت باید کلی مالیات بابت فروش مغازه میدادن و اگر در وطن میباختن کلی پول باید بهش میدادن... خلاصه که این خوراک هر شب ما بود و هر موضوعی نه یک بار و نه دو بار بلکه صدها بار مرتب تکرار میشد... و گاهی این حس رو به آدم میداد که انگار "سوزن روی صفحه گیر کرده"!
اولین زمستون رو توی خونۀ جدید داشتیم میدیدیم. چندین سال بود که توی آپارتمان زندگی کرده بودم و یادم رفته بود که اون بنده خداهایی که توی خونه های ویلایی زندگی میکنن زمستونا با چه جریانایی باید سر و کله بزنن! خوشبختانه برف زیادی نبارید اون سال و نیاز به پارو کردن جلوی در خونه اونقدرها نبود ولی خوب همون چند باری هم که اومد به معنای واقعی کلام نفس من رو موقع پارو کردن گرفت. قشنگ احساس میکردم که دیگه جوونیی در کار نیست. هر شبی که مجبور میشدم برفها رو بروبم صبح روز بعدش باید منتظر کلی درد شونه و گردن میشدم. ولی مهم نبود اصلاً و واقعیتش رو بگم شکرگزار بودم از زندگیم، خوشحال بودم از اینکه این جسارت رو به خرج داده بودم و دوباره پا در این راه گذاشته بودم، چون اگر این کار رو نکرده بودم همیشه توی ذهنم به صورت توهمی باقی میموند و شاید همیشه به خودم مجبور میشدم بگم که: ای کاش یکبار دیگه امتحان کرده بودی و ای کاش یک دفعۀ دیگه به خودت این شانس رو داده بودی!
رفته رفته زمستون هم رو به پایان میرفت اون سال، و بهار نغمۀ فرا رسیدنش رو سر میداد. صبحها شنیدن صدای پرنده ها آدم رو از خواب بیدار میکرد که بسی لذتبخش بود... عید نوروز در راه بود... توی همون هفته های آخر اسفند ماه بود که بعد از چندین سال دوباره با یکی دوستهای خیلی قدیمیم ارتباط پیدا کردم. نمیدونم چطور شد که ارتباطمون قطع شد. توی زندگی قبلم رفت و آمد خانوادگی داشتیم با هم، و اون هم مثل خیلیهای دیگه توی اون جمع به سرنوشت من دچار شده بود و اون موقع دیگه تنها زندگی میکرد. نمیدونم چرا یک دفعه به یادش افتادم و ایمیلی براش فرستادم و اون هم با روی باز خیلی از این تماس استقبال کرد. با هم تلفنی صحبت کردیم و چند روز بعدش من به دیدنش رفتم. دیدن دوستهای قدیمی همیشه آدم رو شاد میکنه و من به خصوص توی اون شرایط و بعد از اینکه با اکثر اون جمع دیگه سالها بود که قطع رابطه کرده بودم، حس کردم که خیلی بیشتر اونی که فکر میکردم دلتنگش شده بودم.
کلی صحبت کردیم، اون درد دل کرد و من هم باهاش همراهی کردم. دردمون مشترک بود! اون از کارهایی که همسر سابقش در حقش کرده بود گفت و من هم باهاش همنوایی کردم. از زندگی جدید من پرسید. توی چشماش میدیدم که برام خیلی خوشحاله، انگار که با حرفهام بهش امید میدادم، امیدی که شاید توی اون چند سال، دیگه زیاد براش باقی نمونده بود، امید به یک زندگی دیگه، امید به خوشبختیی دگر بار!
وقتی به خونه برگشتم و از این دوست قدیمی برای غریب آشنا صحبت کردم، خیلی خوشحال شد، از اینکه من اون رو پیداش کرده بودم. ازم خواست که حتماً دعوتش کنم به خونه امون که باهم آشنا بشن. برق یک شیطنتی رو توی چشماش میشد دید وقتی که این پیشنهاد رو میداد... و من حدس میزدم که چه افکاری در سر داره! در اون لحظه چیزی توی ذهنش نبود به جز رفیق و شفیق قدیمیش دوست مجازی من :) بندۀ خدا این دوست قدیمی ما خبر نداشت که اون شب در خونۀ ما چه نقشه ها که براش در حال کشیده شدن نبود... نقشه هایی که هدفشون چیزی به جز خیرخواهی و خوشبختی دو روح تنها نبود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر