بعد از چند هفته دور بودن از عادتهای روزانه امروز دوباره به پیاده روی صبحگاهانم ادامه دادم. توی این چند هفته البته سعی کرده بودم که این عادت از سرم نیفته و کماکان هر روز یکی دوباری تلاش میکردم که قدم آهسته ای در اون هوای دل انگیز برم... ولی اون پیاده روی کجا و این کجا! :) "میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است"!... اونجا گرم و آفتابی و اینجا که امروز صبح زیر صفر بود! عجب موجودات غریبی هستیم ما انسانهای دوپا جداً! اونجا توی اون گرما پیش خودم به اون آفتاب سوزان لعنت میفرستادم و دلم برای خنکای این طرف تنگ شده بود، و امروز صبح وقتی دندونهام از زور سرما به هم میخوردن فکر میکردم که آخ که چقدر اون گرما خوب بود...هرگز توی زندگیمون قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم...:)
تصمیم گرفته بودم که امروز بعد از یک توقف چند هفته ای نوشتن مجموعه ها رو از سر بگیرم، چون بین خودمون باشه، دل شما رو نمیدونم، ولی دل خودم که برای اون نوشتنها یک کمی تنگ شده... اما امان از دست این روزگار و آدماش که فقط به دنبال شر میگردن! اصلاً نمیدونم چرا بعضی از انسانها همه اش دنبال حرف و حدیث هستن! کافیه بهشون بگی: آقا، خانوم، پسر، دختر، حالت چطوره؟ دنیا به کامت هست؟ هنوز چوری حلاله؟ (به یاد شهر قصۀ عزیز که من همیشه ازش به نیکی یاد میکنم)... و هنوز کلمۀ آخر جمله از دهنت بیرون نیومده انگار که به دنبال "بز طلیعه" باشن، میخوان تو رو مسئول گناهان همۀ عالم و آدم بکنن و همونجا در دم تو رو به پای چوبۀ دار بفرستن! حالا هر چی که تو میگی که: بابا، از این شمع ما آبی گرم نمیشه، هی میگن بگیر زیرش تا به جوش بیاد!... خلاصه که سرتون رو درد نیارم، عموناصر بینوا و گردن شکسته، از صبح هر کاری کرد که دست به جیب ذهنش ببره و قلم داستان نویسیش رو به بیرون بیاره تا اگر کنده تیزش بکنه، اثر و آثاری از اون قلم نبود که نبود... هیهات و هیهات از دست این روزگار و خلق مردم آزارش :)
تصمیم گرفته بودم که امروز بعد از یک توقف چند هفته ای نوشتن مجموعه ها رو از سر بگیرم، چون بین خودمون باشه، دل شما رو نمیدونم، ولی دل خودم که برای اون نوشتنها یک کمی تنگ شده... اما امان از دست این روزگار و آدماش که فقط به دنبال شر میگردن! اصلاً نمیدونم چرا بعضی از انسانها همه اش دنبال حرف و حدیث هستن! کافیه بهشون بگی: آقا، خانوم، پسر، دختر، حالت چطوره؟ دنیا به کامت هست؟ هنوز چوری حلاله؟ (به یاد شهر قصۀ عزیز که من همیشه ازش به نیکی یاد میکنم)... و هنوز کلمۀ آخر جمله از دهنت بیرون نیومده انگار که به دنبال "بز طلیعه" باشن، میخوان تو رو مسئول گناهان همۀ عالم و آدم بکنن و همونجا در دم تو رو به پای چوبۀ دار بفرستن! حالا هر چی که تو میگی که: بابا، از این شمع ما آبی گرم نمیشه، هی میگن بگیر زیرش تا به جوش بیاد!... خلاصه که سرتون رو درد نیارم، عموناصر بینوا و گردن شکسته، از صبح هر کاری کرد که دست به جیب ذهنش ببره و قلم داستان نویسیش رو به بیرون بیاره تا اگر کنده تیزش بکنه، اثر و آثاری از اون قلم نبود که نبود... هیهات و هیهات از دست این روزگار و خلق مردم آزارش :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر