۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

کدخدای ده که مرغابی بود

همونجور که اول صبح حدس زده بودم، روز بسیار گرم ومطبوعی از آب در اومد امروز! باور نکردنی بود، یعنی اوائل ماه سپتامبر که این دیار حال و رنگ پاییز رو دیگه باید به خودش بگیره، ولی عملاً مثل یک روز گرم تابستونی بود...
خوشبختانه تونستم به همۀ کارایی که مد نظرم بود برسم، تقریباً کل خریدام رو انجام دادم و فقط موند جعبۀ جادو که اون هم عملاً عجله ای در خریدنش ندارم و فعلاً با همین کامپیوتره وقتای خالیم رو به طریقی پر میکنم، خداییش اگه آدم وقت داشته باشه خیلی کارا میتونه توی این دنیای مجازی انجام بده من جمله نوشتن که همیشه در روزای تنهاییم بزرگترین مرهم و همدم من بوده! یادم میاد چند سال پیش که تازه از توی اون جهنم بیرون اومده بودم، تصمیم گرفتم که خاطرات خیلی خیلی دورم رو به قلم بکشم و شروع هم کردم. فکر کنم یک بخشیش رو هم نوشتم تا سر و کلۀ بعدی پیدا شد و به طور مشخص موضع گیری شد با نوشته های من! ما هر چقدر سعی کردیم توضیح بدیم که، بابا، نوشتن من به گونه اییه که هر جمله ای که به قلمم نگاشته میشه به مانند خاریه که از قلبم بیرون میکشم، ولی مورد قبول نبود که نبود! اون موقعها من به این فکر نمیکردم که این عکس العمل ناشی از پایین بودن اعتماد به نفس و نداشتن یک امنیت روحیه... پیش خودم میگفتم شاید حق داشته بشه و هر کس دیگه ای هم که بود ممکن بود همین واکنش رو نشون بده، ولی به مرور زمان که شناخت بیشتر شد و "استادان" اطرافش رو شناختم، دیدم، نه، این تازه در بین اونا خوبشونه:
کدخدای ده که مرغابی بود
وین در این ده که چه غوغایی بود!

حالا هم، عموناصر، خدا رو شکر که هنوز میتونی دست به قلم ببری و خدا رو هزاران هزار باز شکر که جایی زندگی میکنی که سانسورچیها دستشون به هیچ جایی بد نیست... مه نشاند نور و سگ عوعو کند!

هیچ نظری موجود نیست: