۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

"کلاس فرهنگ"

طوفانی به پاست توی این شهر! صدای باد از پشت پنجره ها چنان غرنده است که میگی همین الانه که این شیر غرنده به درون راه پیدا کنه و همه چیز رو توی خونه از جا بکنه و با خودش ببره! از روز اول که وارد این دیار شدیم همه بهمون گفتن که به هوای اینجا هیچ اعتمادی نیست، دیروز هوای گرم و بهاری و امروز باد و بارون پاییزی...
آب و هوا روی مردم خیلی تأثیر میذاره و توی هر کشوری که نگاه میکنی خلق و خوی مردمش با آب و هواش به طریقی سازگاری داره! کافیه به شمال این قاره بیای و یخ بودن و سردی مردمش رو همون ثانیۀ اول حس کنی، بعدش یه سر کوتاه به کشورای اطراف مدیترانه بزنی و ببینی مردمش چقدر جوشی هستند... ولی هر چه که هست مردم این کشورا از بدو تولدشون با این اوضاع جوی خو گرفتن و بهش عادت دارن، همونجور که به خیلی چیزای دیگه اشون عادت دارن، به آزادیهاشون، به دمکراسیشون، جزئی از فرهنگشونه... و اما وای به اون روزی که پای بی فرهنگها به این مملکتها باز شد، اومدن و از حول حلیم افتادن توی دیگ! نمیدونستن با این همه آزادی باید چیکار بکنن و اصولاً چطور باید ازش استفاده کنن! آمار موثق دارم که هموطنان عزیز که به این دیار تشریف آوردن توی همون سال اول هشتاد درصدشون از هم جدا شدند و نیازی اصلاً نیست که بگم تقاضاکنندۀ طلاق کدوم جنس بوده و دلیل چی بوده چون اینقدر واضح و آشکاره که اصولاً احتیاجی به توضیح نیست... توی وطن صحبت از ظلمی که در حق اونا میشه است که به گمان من هم صد درصد درسته، ولی کسی اومده این پدیده رو بررسی کنه که مهاجران از اون کشورا وضعیتشون چطوره؟! آیا در میون اونا طرف مورد ظلم قرار گرفته درست برعکس نیست؟! و متأسفانه قوانین اینا هم اینقدر چاله و چوله داره و این خود گم کردگان چنان استادانه تمام چم و خم این قوانین رو فوت آب شدن که در عرض یک چشم به هم زدن یا طرف رو راهی هلفدونی میکنن یا به کمک کلی از سازمانهای دولتی چنان خودشون و بچه هاشون غیب میشن که هیچ بنی بشری دستشون بهشون نمیرسه!... و در انتها اون بیچارۀ بخت برگشته میمونه و هزاران علامت سؤال اون وسط... ای کاش برای ماها از روز اول به جای کلاس زبان اجباری "کلاس فرهنگ" میذاشتن!

هیچ نظری موجود نیست: