۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

زندگانی – خواه تیره، خواه روشن

بازم بارون و بارون... میگن امسال این ماه یعنی سپتامبر یکی از پربارون ترین ماهها در تاریخ این دیاره...
از در خونه که اومدم بیرون اولین صدایی که شنیدم صدای بارون بود، و با شنیدن صداش که به در و دیوار میکوفت یک جمله در ذهنم تداعی شد: باز باران با ترانه... آه! چند سال بود این شعر رو نشنیده بودم، شاید یک عمر! قدم زنان به طرف اداره سرازیر شدم (چون همۀ راه سرازیریه :)) ولی با صدای ترنم بارون ابیات این شعر توی ذهنم زمزمه میشد... و منو برد به خاطرات کودکیم، اون موقع که بزرگترین دغدغۀ من فقط درس و مدرسه بود! توی مدرسه هیچوقت اهل دعوا نبودم، همیشه با همه کنار میومدم و همه رو از دعوا منع میکردم. اوائل چون فاصلۀ بین خونه و مدرسه زیاد بود مادرم منو میبرد و میاورد، ولی یواش یواش که جا افتادم و ثابت کردم که استحقاق کلمۀ "بزرگ" رو دارم (پنج سال بیشتر نداشتم:)) دیگه بهم اطمینان شد و میتونستم تنهایی برم و بیام. درست یادم نیست که کلاس اول بودم  یا دوم، داشتم بعد از مدرسه با دوستم به طرف خونه میرفتم که دو سه تا از بچه های دیگه که ظاهراً قبلاً با این دوستم بگو مگویی کرده بودن سر راه ما سبز شدن. دعوا دیگه حتمی بود! سعی کردم میانجیگری کنم ولی راه به جایی نبرد و از اونجایی که تعداد اونا بیشتر بود کتک خوردن هم حتمی بود! با ذهن کودکانۀ خودم اندیشیدم که توازن باید برقرار بشه ولی چیکار میشد کرد؟ آها، فکری به سرم زد! یاد خط کش فلزیی که پدرم توی اداره اش برام درست کردم افتادم. اینقدر بلند بود که یه قسمتیش از توی کیف مدرسه ام بیرون میزد. دست بردم و خط کش رو به مانند شمشیر ذوالفقار از نیامش بیرون کشیدم... چشمتون روز بد نبینه، میدونید چی شد؟ سرم رو بلند کردم و دیدم پدرم بالای سرم ایستاده! نگاهی بهم کرد که معناش رو تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد: تو هم؟!... و وقتی دستم رو گرفت و به طرف خونه به راه افتادیم میدونستم که توبیخ این دفعه حتمی بود...


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”



مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی)

هیچ نظری موجود نیست: