۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

دریچۀ گریز

هر چقدر اینجا راجع به زندگی بنویسم انگار باز هم کم میارم! جداً که هیچ چیزی پیچیده تر از زندگی نیست! بعضی اوقات میبینی گره ای توی کارهات میفته و به هر دری که میزنی باز نمیتونی این گره رو باز کنی و گاهی هم هزار تا گره توی کارهات هست و تا به خودت میای میبینی همه اشون پشت سر هم یکی بعد از دیگری باز میشن! بعضی وقتها هم به قول اون ضرب المثل قدیمی میشه که یک دیوونه میاد و سنگی توی چاهت میندازه که هزار تا آدم عاقل هم به تمام هوش و ذکاوتشون نمیتونن درش بیارن و اونجایی که همۀ امیدت رو دیگه از دست دادی و بودن این سنگ رو توی چاهت باید تا آخر عمر بپذیری، یه دیوونۀ دیگه پیدا میشه و در عرض یک چشم به هم زدن برات درش میاره!
از دیروز اینجور که به نظر میاد انگار همۀ اون چیزایی که توی این مدت اخیر گره های باز شدنی به نظر میومدن دارن باز میشن. جالب اینجاست که خودت هم هیچ دخلی در این اتفاقات نداری و به هیچ طریقی شاید حتی دیگه سعی هم نکردی که تغییری در اون مورد به وجود بیاری. نمیدونم، شاید هم بعضی وقتا آدم وقتی به بن بست میرسه نباید بیهوده خودش رو به در و دیوار بکوبه و به این طریق به خودش آسیب برسونه... بعضی اوقات بن بست ها هم اون جور که به نظر میان، واقعاً بن بست نیستند، فقط ما آدما چشمامون کور میشه و دریچۀ گریز رو در انتهای کوچه نمیبینیم... دریچۀ گریز همیشه اونجا بوده و فقط باید بازش کرد!

هیچ نظری موجود نیست: