۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

سنگ صبور

میدونستم کار خبطیه شبا چای خوردن به خصوص که روز بعدش هم بخوای سر کار بری و صبح کلۀ سحر باید از خواب بیدار بشی، ولی همینه دیگه، زندگیه دیگه، گاهی اوقات با اینکه میدونی بعضی از کارها عواقب داره، بازم انجامشون میدی! جالبه که چای و قهوه روی بعضی از آدما اثر کاملاً عکس داره و بعد از نوشیدن فنجانها و لیوانها که مثل داروی خواب آور روشون اثر میذاره، راحت میخوابن و هفتاد تا پادشاه رو خواب میبینن... در هر حال خوشبختانه یا شاید هم بدبختانه عموناصر از اون دسته نیست و کافیه که فقط یک استکان چایی بعد از ساعت پنج بعد از ظهر بخوره که تا خود صبح پشتک وارو بزنه... و همین اتفاق دیشب دوباره برام افتاد!
زیاد نمینتونم بنویسم چون قرار با سنگ صبور دارم و باید به موقع حاضر باشم اونجا، آدم خوب نیست که سنگ صبورش رو زیاد منتظر بذاره. برای سنگ صبورها گاهی دلم میسوزه و یک لحظه که خودم رو جای اونا میذارم دلم به حالشون کباب میشه! آدم کافیه فقط به این فکر کنه که گوش دادن به درد و غم حتی یک نفر چقدر میتونه از آدم انرژی بگیره، تا چه برسه به اینکه بخوای سنگ صبور باشی، بشنوی و بشنوی و از درد نترکی... خدا رو شکر که سنگهای صبور گاهی با هم ملاقات میکنن و دردهاشون رو با هم تقسیم میکنن و باری که دائم رو شونه هاشونه سبک میکنن، والا باید هر روز تیکه تیکه بشن و خرده هاشون رو به هم بند بزنن!

هیچ نظری موجود نیست: