۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

سکسکه

گاهی اوقات چیزایی برای آدم اتفاق میفته که آدم نمیدونه بخنده یا عصبانی بشه! نیمه های شب از خواب پریدم، نه از سر و صدای همسایه، نه از غرش باد و بارون، نه از کابوسهای شبانه، نه نه هیچکدوم اینا نبود: از سکسکه :) از یک طرف اعصابم رو خط خطی کرده بود و آرامشم رو به هم زده بود و از طرف دیگه نمیتونستم جلوی خندۀ خودم رو بگیرم. توی تخت به هر طرفی که میشد غلت زدم و همۀ سمت ها رو امتحان کردم، ولی دست بردار نبود که نبود. بالاخره چاره ای جز بلند شدن از جام ندیدم. رفتم و کامپیوتر رو روشن کردم و دنبال کلمۀ سکسکه به هر زبونی که میدونستم گشتم. گفتم شاید راهی برای شفای عاجل پیدا کنم. باور نمیکنید که چه راه حلهایی توی اینترنت در این باب توصیه میشه، از گذاشتن قند زیر زبون گرفته و از استنشاق سرکه از حفره های بینی و خلاصه هزار جور داستان دیگه... سرانجام تنها راه ممکنه رو این دیدم که از خونه بیرون بزنم و "هوای تازه" وارد ریه ها کنم، و در کمال حیرتم با اولین نفسی که فرو رفت، سکسکه این رفلکس از خدا بی خبر هم دست از سرم برداشت :)... به اتاق برگشتم و ظرف چند دقیقه دوباره در رؤیاهای خودم گم شدم.

هیچ نظری موجود نیست: