۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

سؤالهای بی جواب

دیشب رو خیلی بد خوابیدم، نمیدونم چه ام بود؟ خوابم نمیبرد و همش کابوس میدیدم! دوستی زنگ زد و میدونم که باهاش صحبت کردم ولی اصلاً نمیدونم چی بهش گفتم و اون چی گفت، فقط یک شبحی از مکالمه امون توی ذهنمه...
صبح رو هم طبق معمول اومدم سر کار، هر روز که میگذره سرعت اومدنم بیشتر میشه و راه برام ساده تر... توی این زمان کوتاه پیاده روی همش کابوسهای دیشب به سراغم اومدن... اصلاً نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم! همش به یاد ارکوت میفتم و اینکه اون عکس رو دیدم و همون موقع بهم احساس خوبی دست نداد! به اینکه سعی کردم از ارکوت بیرون برم و نشد و اینکه چطور سرنوشت برام این زندگی رو انگار از پیش تعیین کرده بود و فرار ازش اجتناب ناپذیر بود...
ولی آیا چیزی به اسم سرنوشت واقعاً وجود داره؟ یا اینکه ما آدما میخوایم با درست کردن این مفهوم دل خومون رو خوش بکنیم و روی اشتباهات خودمون سرپوش بذاریم؟ در انتها ما خودمون سرنوشت خودمون رو رقم میزنیم، با تصمیماتمون، با خطاهامون و با گوش ندادن به ندای درونیمون... گناه از آن خود ماست و هیچ کس دیگه ای مسبب انتخابهای غلط ما نیست! ولی سؤال اینجاست که چرا این انتخابها رو میکنیم؟! آیا روی پیشونی ما تمام نقطه ضعفهای ما رو با مرکب نامرئی نوشتن که فقط این آدما قادر به خوندنشون هستن؟ و میان و ما رو توی دام خودشون میبرن؟ و ما داوطلبانه دستهامون رو پیش میاریم تا اسیر فریبهاشون بشیم... سؤال زیاده ولی جوابی موجود نیست... سؤالها بی جوابند! 

هیچ نظری موجود نیست: