۱۳۸۵ مرداد ۹, دوشنبه

بردی از یادم


دلکش و ویگن - بردی از یادم


بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آنهمه پیمان که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم ای شمع سحرم
در بزمم نفسی بنشین تاج سرم تا از جان گذرم
پا به سرم نه جان به تنم ده
چون به سر آمد عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

عمری که گذشت: 2. "دو چشم عاشق"

امتحانا بالاخره تموم شدن و تعطیلات تابستون شروع شد. تب انتخاب رشته و اینکه به کدوم دبیرستان برم رو، داشتم یواش یواش پشت سر میذاشتم و آروم آروم از اومدن "سه ماه تعطیلی" لذت می بردم... ولی چشمم همش به ساختمون خونه ی روبرو بود! گاهی اوقات به هوای آب دادن درختای جلوی خونه، دم در می ایستادم، تا شاید از در خونشون بیرون بیاد و من از نزدیک ببینمش. از طرفی هم زیاد اونجا ایستادن جایز نبود و حتی شاید هم کمی خطرناک بود، آخه از پسر همسایه بغلیشون که ظاهراً با هم روابط خانوادگی داشتند، شنیده بودم که ترک هستند و باباشون هم وحشتناک غیرتیه! نه اصلاً صلاح نبود... یه روز همینطور که تو حیاط خونه مون تو فکر بودم، چشمم به سوراخی روی در خونه افتاد... نمی دونم برای چی سوراخ کرده بودند، ولی هر چی که بود برای یه نوجوون چهارده ساله، دریچه ای به بهشت بود... خلاصه، تا یه مدت دیگه کارم این شده بود که توی حیاط، تا صدای باز شدن در خونه اشون میومد، منم مثل بچه هایی که قدیما چشمشون رو به جعبه ی شهر فرنگیهای دوره گرد می چسبوندند، گوشه ی حیاط، دولا شده، یه چشم به سوراخ در، دخیل می بستم! دیگه موقعایی که دوستاش میومدند بهش سر بزنند، نونم تو روغن بود، چون همونجا دم در خونه اشون می ایستادند، گل می گفتند و گل می شنیدند... و من از خنده هاش، اداهاش از خود بیخود می شدم...
خواهرم نزدیک دو سالش شده بود و روز به روز شیرین تر و بامزه تر می شد. خیلی وقتا که مادرم بیرون خونه کار داشت، با جون و دل ازش مراقبت می کردم... تا اونروز که بیرون از خونه با دوستام بودم، وقتی نزدیکای در خونه اومدم، دیدم دست آبجی کوچولوی منو گرفته و دارن از خونه ی ما میان بیرون... این بار دیگه نگاه هامون به هم از نزدیک بود و من تنها چیزی رو که در اون حالت مسخ وارم تونستم به زبون بیارم: "خانم، اذیتتون میکنه!"، بود.
از اون روز به بعد دیگه فقط من نبودم که دزدکی به ساختمون روبرو نگاه می کرد... میدیدمش هر بار که به طبقه ی بالا می رفت و پنجره ی کوچیک توی راه پله رو باز می کرد و یواشکی با چشمان خمارش نیم نگاهی به طرف خونه ی ما می انداخت... به خصوص شبها و در تاریکی... خبر از اون نداشت که "دو چشم عاشق" در اتاقی کوچک، دم کرده و تاریک، در خونه ی آنسوی کوی چشم به راهشند.

"دنیای مجازی"

اینترنت قریب به یک دهه است که دری رو به دنیایی عجیب به روی ما ساکنان این کره ی خاکی باز کرده؛ دنیایی که مثل دنیاهای دیگه خواص مخصوص خودش رو داره و به مانند هر تکنولوژیه دیگه هم فوائد داره و هم مضرات! طبق یک آمار تنها در این کشور قطبی، بیش از یک میلیون انسان از طریق این "دنیای مجازی" به دنبال "نیمه ی دیگه" شون می گردند، یعنی با در نظر گرفتن جمعیتش، از هر نه نفر یکی این دنیا رو برای یافتن "دوست" بر میگزینه... مشکل اساسیه این گزینه، اینه که اطمینان کردن به صحت و سقم اطلاعاتی که هر کس از خودش میده آسون نیست، در نتیجه اگر رابطه ای از این طریق شروع بشه، دیر یا زود طرفین چاره ای جز این ندارن که از پشت ماسک رایانه اشان بیرون بیان و در دنیای واقعی به ملاقات هم برن. دوست خوبی می گفت اینترنت همیشه یک بعدش کمه... ریسک بزرگی که برای اوناییکه دائماً در این دنیا به سر می برن، وجود داره اینه که بعد از مدتی اینقدر در اینجا احساس راحتی و آرامش میکنند، که رفته رفته دنیای واقعی فراموششون میشه... در این دنیا احساس امنیت می کنند، چون خطر ضربه خوردن دیگه براشون وجود نداره، و شاید از اون مهم تر، از اونجایی که هیچ انسانی "کامل" نیست، نیازی به پوشوندن از نظر خود معایبشون رو نمی بینند.

۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

عمری که گذشت: 1. اولین نگاه

خیلیها به تولد دوباره ی آدمها اعتقاد دارن، یعنی اینکه ما پس از مرگ، دوباره به عنوان شخص و یا حتی موجود دیگه ای به این دنیا بر میگردیم... من میگم ما تو همین دنیا شاید بارها دوباره متولد بشیم...هر بار که "عاشق" میشیم... من با "او" دوباره متولد شدم:
حدود چهارده سال داشتم، وقتی که تازه به اون محل اومدیم. هیچکس رو اونجا نمیشناختم و مثل بچه های خوب صبح به مدرسه می رفتم و عصر میومدم خونه. سرم توی کار خودم بود و حتی متوجه همسایه های جدیدمون نبودم. اون سال مثل سالهای قبل گذشت و تا چشم به هم زدم، عید اومد و بعدش هم که موقع امتحانهای خرداد ماه رسید. خونه ی ما یک طبقه داشت و یک اتاق خیلی کوچولو طبقه ی دوم که به پشت بوم راه داشت... اون اتاق من بود. یادمه یک روز خیلی گرمه نزدیک به امتحانای ثلث سوم بود. دیدم اتاقم خیلی گرمه و اصلاً نمیشه توش نشست و درس خوند! صندلی رو برداشتم و رفتم روی بوم، یک گوشه ی سایه پیدا کردم و نشستم... برای اولین بار بعد از تقریباً یک سال، نگاهی به خونه های اطراف انداختم. همینطور که دور و بر رو نگاه می کردم، یک دفعه چشمم به بوم خونه ی روبرو افتاد و "او" رو برای اولین بار دیدم. احساس کردم که نفسم توی سینه حبس شد و قلبم برای یک لحظه از کار ایستاد و بعد چنان شروع به تپیدن کرد که فکر می کردم الانه که سینه ام رو بشکافه... هر کاری می کردم نمیتونستم ازش چشم بردارم... ناگهان به خودم اومدم و دیدم که چند دقیقه است همینطوری خشکم زده و بهش خیره شدم! فوری خودم رو جمع و جور کردم و برگشتم سر جام نشستم و سرم رو توی کتابم گرفتم، ولی دیگه کی میتونست درس بخونه؟! تمام بدنم داغ شده بود و همش چهره اش توی خطوط کتاب ظاهر میشد... باید دوباره بهش نگاه می کردم، ولی چه جوری؟ یک دفعه فکری به ذهنم رسید! یاد میکروسکوپی که خاله ام برام عیدی خریده بود افتادم. رفتم تو اتاقم و آینه ی کوچیکش رو درآوردم. اومدم دوباره روی بوم و آینه رو گذاشتم لای کتابم و ...
اون روز دیگه از درس خوندن خبری نبود، زندگی من با یک تلاقیه نگاهها برای همیشه تغییر کرد و سرنوشتم رو برای نزدیک به سه دهه آینده ی عمرم رقم زد.

0. مقدمه ای بر زندگی من

بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن افکار خودم، تصمیم گرفتم که خاطرات زندگیم از "شروع" تا به "پایان" رو در اینجا بنویسم. از روی برخی حوادث مدت زیادی گذشته و نمی دونم تا چه اندازه موفق به یاد آوردنشون میشم ولی احساس می کنم که مسلماً الان این کار خیلی راحتتره تا بیست سال دیگه! طبق روش نوشتاری خودم در اینجا، اسامی رو نخواهم نوشت و وقایع رو عیناً، همونطور که اتفاق افتاده اند، به رشته ی تحریر در خواهم آورد. با امید به اینکه این خاطرات باعث بشن، کسان دیگه ای، در هر جای دیگه ی این دنیای کوچیک، که از طوفانهایی مشابه زندگیه من گذشته اند، خودشون رو تنها حس نکنند! شاید هم باشن کسایی که از برخی رویدادها درس عبرت بگیرند...ا

۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه

"مونس"

دوستی امروز می پرسید که چه خبره توی وبلاگت؟ جنگ شده انگار! بعدش می گفت این آقا یا خانم "مونس" انگار دردسر درست کرده واست! چرا بهش نمی گی که دیگه برات کامنت نذاره؟! گفتم اتفاقاً من از کامنت گذاشتناش خیلی خوشم میاد؛ انگار که درد منو از ته دل درک میکنه... امیدوارم که بازم مرتب به اینجا سر بزنه و به کامنت دادنش ادامه بده...ا

۱۳۸۵ مرداد ۶, جمعه

اتمام حجت

همونطور که شاید قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده باشم، نوشته های اینجا برای دل خودمه و اگر حرفی برای گفتن به کسی داشته باشم، هیچوقت از گفتنش ابایی ندارم و مستقیماً با شخص مربوطه مطرح می کنم، البته اگر لازم ببینم!... امشب ولی نیاز این رو می بینم که با کسایی که لطف می کنند و به اینجا سر می زنند، اتمام حجتی بکنم و یک سری پرده از "ابهامات" احتمالی بردارم:...ا
من اینجا می نویسم، چون فکر می کنم که به نوعی "جاودانه" میشه و در آینده دسترسیش حداقل برای خودم راحتتر خواهد بود...ا
به هیچ عنوان اسم از کسی نمی برم! اگر کسی به خودش می گیره، نیازی به خوندن نوشته های من نداره... هیچکس رو مجبور نکردم که به اینجا بیاد تا "انبر که رفت رو آتیش..." ...ا
با نوشتنم هرگز قصد "جلب توجه" نداشتم و ندارم... اگر دچار "کمبود توجه" بودم، مطمئناً در این دنیای "مجازی" به دنبالش نمی گشتم!...ا
نوشتنم به واسطه ی این نیست که "حالم خوب نیست" و یا اینکه "چشمهام بسته است" ... هیچوقت تو زندگیم حالم به این خوبی نبوده و چشمهام هم هرگز به بازی الان نبوده!...ا
کسانی که فکر می کنند "من هنوز در گذشته ها زندگی می کنم"، بهتره سویی اگر در چشمهاشون به جا مونده، دیده رو باز کنند و زندگی منو در طول یک سال اخیر مروری کنند... اونوقت یک تنه به قاضی برند... من هیجوقت آدمها رو قصاص قبل از جنایت نکرده ام و نخواهم کرد... همه از نظر من بی گناهند، تا عکسش بهم ثابت بشه!... اونایی که این رو به حساب "سهل انگاری" من میذارند، چقدر کم منو شناختند و شاید همون بهتر که اصلاً نشناسند!!!...ا
خورشید هیچوقت برای همیشه پشت ابرا نمیمونه و اون روزی که در اومد، اگر عمری از عموناصر باقی بود که همدیگه رو خواهیم دید، وگرنه "یاد آر ز شمع مرده یاد آر!"...ا

زن فالگیر

اولین آشنایی من با دنیای موسیقی عرب، زمانی بود که تازه پامو به این قاره گذاشتم... توی یک خونه ی قدیمی مال قبل از جنگ جهانی دوم و یا حتی اول، با بهترین دوستم آشنا شدم. برخورد ما با هم فقط رویاروییه دو انسان نبود، مواجهه ی دو ملیت، دو فرهنگ، دو زبان و دو روح آزاد بود! بهش گفتم من از موسیقی عربی خوشم نمیاد! گفت بهت یک نوار میدم و بهش گوش کن، مطمئنم که نظرت تغییر خواهد کرد... و چقدر بر حق بود! اثری که هنوز پس از گذرای بیش از نیمی از عمرم، شنیدنش چهار ستون بدنم رو تکون میده! ترانه ی قارئه الفنجان (زن فالگیر) با صدای دلنواز "بلبل گندمگون" مصری، عبدالحلیم حافظ و شعری از شاعر نامی دنیای ادبیات عرب، نزار قبانی، تلفیقی است، که توصیفش رو فقط به عهده ی شنونده میذارم... در اینجا از دوست عزیزم که در یک روز بحرانی زندگیم، منو در ترجمه ی شعر این ترانه یاری داد، تشکر می کنم.


عبدالحلیم حافظ - قارئه الفنجان
شعر از نزار قبانی

قارئه الفنجان زن فالگیر
جلست نشست
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود
تتامّل فنجاني المغلوب
به فنجان واژگونم به دقت نگریست
قالت يا ولدي لاتحزن
گفت: پسرم اندوهگین مباش
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي
پسرم عشق سرنوشت توست
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي
پسرم عشق سرنوشت توست
يا ولدي قد مات شهيدا
ًپسرم به یقین شهید است
من مات فداءاً للمحبوب
آن که در راه محبوب جان بسپارد
يا ولدي،يا ولدي
پسرم، پسرم
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً
بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك
اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا
بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك
اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع
سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع
و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار
و تو گرفتاردر میان آب و آتش
فبرغم جميع حرائقه
با وجود تمامی سوزش ها
و برغم جميع سوابقه
و با وجود تمامی پی آمدها
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار
و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار
و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی
الحبّ سيبقي يا ولدي
پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند
الحب سيبقي يا ولدي
پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود
در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند
فمها مرسوم كالعنقود
لبانش چون خوشه ی انگور
ضحكتها انغام و ورود
و خنده اش نغمه ی مهربانی
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا
موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بسته ی بسته
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود
و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است
من يدخل حجرتها من يطلب يدها
هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود
من يدنو من سور حديقتها
هر آن که از پرچین باغش بگذرد
من حاول فك ضفائرها
و گره ی گیسوانش را بگشاید
يا ولدي مفقود مفقود مفقود
پسرم، ناپدید می شود ناپدید ناپدید
يا ولدي
پسرم
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان
پسرم به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان
از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری
و تجوب بحاراً بحاراً
و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً
و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان
پسرم اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته
و ستعرف بعد رحيل العمر
و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست
بانّك كنت تطارد خيط دخان
که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او
عنوان پسرم معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست
يا ولدي،يا ولدي
پسرم پسرم

"گمگشته"

انگار که به جز من خیلی ها گمشده ای داشتند... چند وقت پیش نوشته ای در اینجا داشتم کی در طی اون ترانه ای رو به همه ی اونایی که گمشده ای دارند، تقدیم کرده بودم... بعد از اون چند نفر از دوستان با من تماس گرفتند و خواستار اون آهنگ شدند! البته من اینطور قلمداد کردم که استقبالشون به واسطه ی "گمگشته" هاشونه :)... شاید هم صرفاً از خود ترانه خوششون اومد، ولی اونچه که مسلمه موسیقی بیدارکننده ی بسیاری از احساسات ماست و برای هر کسی به شکل خاص خودش، علی الخصوص وقتی که به طور مستقیم در رابطه با یک خاطره ی تلخ یا شیرین باشه...ا

۱۳۸۵ مرداد ۵, پنجشنبه

"دست می خوای چیکار، جونت سلامت باشه"

امروز برای معاینه ی دستم دوباره به بیمارستان رفته بودم. چند هفته ی پیش، روز قبل از مرخص شدنم از بیمارستان کلی آزمایشات جور و اجور ازم گرفته بودند. خلاصه امروز با هزار آمال و آرزو، و با امید اینکه بالاخره چیزی پیدا می کنند، به اونجا رفتم... و دست از پا درازتر برگشتم! همه ی همکاران سابقم در عجبند... علائم با هیچ بیماریی که تا به حال دیدند، جور در نمیاد!... فقط روز به روز حس می کنم که داره بدتر میشه!... ای بابا، مثبت باید فکر کرد، از این بدتر هم میتونست باشه! به نیمه ی پر لیوان باید نگاه کرد... در ضمن، به قول یکی از دوستهای قدیمی دوران دبیرستان، "دست می خوای چیکار، جونت سلامت باشه!" :)...ا

كوير


گوگوش - کویر

من كويرم اي خدا با حسرت يه قطره آب
يه عمره كه دريا رو از دور مي بينم تو سراب

بهار برام يه اسمه يه اسم كهنه تو كتاب
حرف من با آسمون چرا مي مونه بي جواب

خدايا ، خدايا ، كويرم ، كويرم
بگو ابر بباره مي خوام جون بگيرم

اگه بارون بباره اگه بارون بباره
آروم آروم و نم نم رو لب خشك تشنه ام

گيسوي سبز جنگل تنمو مي پوشونه
پرنده رو درختام مي سازه آشيونه

۱۳۸۵ مرداد ۴, چهارشنبه

"دوستی"

تا به حال براتون پیش اومده که با شنیدن یک جمله حالتون به هم بخوره و بخواید با تمام وجودتون، از ته دل فریاد بکشید: "ای یاوه، یاوه، یاوه..."؟ درست این حال به من دست میده، وقتی می شنوم که میگن: ... درسته که به تو بدی کردند، ولی در حق ما که کاری نکردند و برای ما دوستای خوبی بوده اند!... چطور با گفتن چنین چیزی، آدم میتونه اسم خودش رو "دوست" بذاره و ادعای "دوستی" بکنه؟! چطور می تونید منو دوست خطاب کنید و کسایی رو که ناجوانمردانه "خنجر دوستی" به پشت من فرو آوردند رو، با رفتار ساده لوحانه و سهل انگارانه اتون به رسمیت بشناسید؟!! جداً انگشت به دهان موندم... حیرت از این دارم، که چطور این "ساده پنداران" لحظه ای با خودشون نمی اندیشن، کسی که به "نزدیکترینش"، بدون ثانیه ای پلک بر هم زدن، رحم نکرد، شما "تازه از راه رسیده ها" کی هستید، که روزی از زیر تیغش نگذرید؟! در میان حال تهوع خودم از این همه نیرنگ و دورویی، نسبت بهتون احساس ترحم می کنم... خلایق، هر چه لایق... ما رو به خیر و شما رو به سلامت...ا

Without you

Mariah Carey - Without you

No I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
No I can't forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it's only fair
That I should let you know
What you should know

I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore

NO I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows

I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore

Oh, Can't Live, Can't Live

I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore

"نوشتن یا ننوشتن"

دیشب نمیدونم چرا یکدفعه به ذهنم رسید که خاطرات گذشتمو بنویسم! البته قبلاً هم بهش فکر کرده بودم ولی هیچوقت در موردش تصمیم جدی نگرفتم. واقعیتش دلم نمیخواد در گذشته ها زندگی کنم و شاید هم می ترسم از اینکه با به یاد آوردن لحظات پیشین، یک سری از زخمهایی که هنوز به طور کامل جوش نخوردند، دوباره سر باز کنند. از طرفی هم با فکر نکردن بهشون، احساس می کنم که مثل سایه به دنبال من هستند و از سایه هیچوقت نمیشه گریخت، مگر در تاریکی... خلاصه ی مطلب اینکه این مسئله ایست غامض... "بودن یا نبودن"..."نوشتن یا ننوشتن"... انگار بحث در این است!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۳, سه‌شنبه

گمشده ای سرشار از عشق و عاطفه

اون قدیما، وقتی که هنوز طوق اسارت به گردنم نیفتاده بود، یادمه توی یک برهه ای، گاهی به ایستگاه راه آهن می رفتم و اومدن قطارها رو تماشا می کردم. بدون اینکه خودم دلیلش رو بدونم، انگار که منتظر اومدن کسی بودم! الان بعد از گذشت بیش از دو دهه از اون دوران، دوباره این احساس به سراغم اومده، ولی به شکل دیگه ای... ناخودآگاه، چهره ی آدمهای جدید رو که می بینم، انگار که به دنبال کسی باشم، با نگاهی جویا بهشون نگاه می کنم! بیشتر وقتها البته به خودم میام چون حس می کنم با نگاهم در اونها ایجاد سؤال می کنم... چی می تونم بهشون بگم در مقابل نگاه های متقابل و پرسش آمیزشون؟ بگم که تمام عمرم رو گمگشته ای داشته ام که حتی خودم هم نمیدونم چه شکلیه... گمشده ای بدون چهره... گمشده ای سرشار از عشق و عاطفه...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

غم سفر

مسافرامو بدرقه کردم و رفتند... به قولی اومدنشون مسرت بخش و رفتنشون غم انگیز! بیخود نیست که میگن در مسافرت، بیشتر غم سفر برای اونیه که می مونه... چیزی که تو راه فرودگاه به ذهنم رسید، این بود که ادراک ما از محیط اطراف و وقایع چقدر متفاوتند. توی راه یکی از مسافرام که برای بار اول به اینجا اومده بود، اشک از چشماش سرازیر شد! برای اون اینجا مظهر بهشت بود در حالیکه برای خیلیها اینجا نماد جهنمه! هر دو به همون ساختمونها، خیابونها، آدما و ... نگاه می کنند ولی برداشتشون صد و هشتاد درجه با هم اختلاف فاز داره! بهشت و جهنم زائیده ی اندیشه های ماست...ا

داروگ

این روز ابری و دلمرده رو، فکر میکنم، هیچکس مثل نیما نمیتونه توصیف کنه! شعر داروگ که در زبان (گویش؟) مازندرانی به معنیه قورباغه ی درختی هست، حال و هوای وصف ناپذیر خاک پاک مازندران رو در من زنده میکنه... با اینکه در اون خطه بزرگ نشدم، ولی ریشه هام، روحم متعلق به اونجاست و شاید به همین خاطره که شعر نیما در تک تک بافتهای بدنم رخنه میکنه...ا


شجریان - داروگ


خشک آمد کشتگاه من
در کنار کشت همسایه
گر چه می گویند: می گریند بر ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

نیما یوشیج

۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه

ازدواج

ازدواج هیچوقت معادله ی راحتی نبوده، نیست و نخواهد بود! دو نفر که حتی از سر عشق ازدواج می کنند، شاید بعد از سپری شدن مدتی در حل این معادله ی پیچیده ی هزاران مجهولی، خودشون رو عاجز و ناتوان ببینند، تا چه برسه به کسانی که به طریقه ی سنتی همسر اختیار می کنند. تازه بعضی ها پا رو از این هم فراتر میذارند و "ازدواج پستی" می کنند، که البته در میون هموطنان ساکن شهر فرنگ ظاهراً خیلی شایع شده! نکته ی جالب بیشتر متوجه "همجنسان" خودمه که در اینجا سالیان سال همه جور آتیشی میسوزونند و وقتی که دیگه جایی برای سوزوندن باقی نموند، پدر و مادرهاشون در میهن عزیز، باید به تکاپو بیفتند، آستینها رو بالا بزنند و "بسته ای" مناسب رو برای پست کردن براشون پیدا کنند... جالب اینجاست که در وطن عزیز هستند کسانی که دفترچه هایی مملو از اسامی "کاندید" های عدیده دارند و والدین بیچاره رو در یک چشم به هم زدن به خواستگاری دهها نفر روانه می کنند... بعد از گذشتن مدت "استاندارد" دو سال و دائم شدن اقامت این نوعروسان، یکباره اینان به این نتیجه می رسند که تفاهمشون با شخصی که در کلاس زبان با هم آشنا شده اند بیشتر بوده و بهتره که راهشون از هم جدا بشه!!!... به ترکی میگن: "هر چه بکاری، همان را درو خواهی کرد!"

۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه

"برهنگی در جام"

داستان یه فیلمی به خاطرم اومد که در مورد زن نویسنده ای بود. قبل از اینکه نویسنده ی مشهوری بشه، در دوران جوونیش در گفتگویی با یک نویسنده ی مشهور دیگه ای، این نویسنده جمله ای بهش گفت که همیشه تو ذهنمه: هر وقت صبح که از خواب پا شدی و اولین چیزی که به ذهنت خطور کرد، نوشتن بود، اون موقع شاید یه روزی نویسنده بشی! من هیچوقت خودم رو نویسنده ندیدم و هر چیزی هم که در اینجا می نویسم، واقعاً فقط و فقط برای دل خودمه! ولی این احساس نیمه شبها از خواب بیدار شدن و تمنای نوشتن، مدتهاست که در من شکل گرفته... آرامش خاصی بهم میده که با هیچ آرامبخشی قابل قیاس نیست... به قول دوست عزیزی "برهنه شدن در جام" است... و این برهنگی در جام پنداری منو از تمامیه "ناپاکیها" مبری میکنه! نمیدونم شاید هم از در استیصال باشه، ولی به هر روی در این مقطع از زندگی من انگار برام حکم دارو داره! میل به نوشتن هم جداً از اون چیزایی که هرگز فکرش رو نمیکردم، یعنی با در نظر گرفتن اینکه بدترین نمره هام در طول مدت تحصیل همیشه مربوط به انشا بود!...ا

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

چوب دو سر طلا

این هفته هم مثل هفته ی پیش و هفته های پیش گذشت. مهمونام چند روز دیگه بیشتر پیشم نیستند. این چند هفته خیلی به بودنشون توی خونه عادت کردم. بعد از رفتنشون خونه خیلی خالی خواهد شد و خلاصه دوباره علی میمونه و حوضش! بهم همه اصرار میکنن که برگرد ولی بعد از گذشت این همه سال و دوری از موطنم، اونجا هم غربته! نسل ما به قول مهدی سهیلی "چوب دو سر طلا" ست! نه در اینجا ما رو از خود می دونند و نه در اونجا... میگن آدم مؤمن اونیه که دو بار از یک سوراخ گزیده نشه، که البته شعار قشنگیه، ولی متأسفانه واقعیت زندگی چیز دیگه اییه... گاهی اوقات حتی "ایمان" هم نمیتونه سد راه تکرار دوباره ی اشتباهات ما در زندگی بشه... برگشت به وطن رو من سالیان پیش امتحان کردم و به قولی "اگه هوسه یه دفعه بسه"!... من غم تنهایی رو در این دیار غربت به جون می خرم... "هراس من باری از مردن در سرزمینیست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد"...ا