گاهی فکر میکنم که چقدر خوب بود اگر میشد زمان رو به عقب برگردوند و در عین حال تجربیات رو با خود به همراه برد. امروز تقریباً توی همون وضعیتی قرار دارم که شش سال پیش بودم اما این رو به طور حتم میتونم بگم که اگر ماشین زمانی در اختیارم میذاشتن و میتونستم دوباره به اون دوره برگردم هرگز یک سری اشتباهات رو مرتکب نمیشدم...
وقتی اون بعدازظهر یکشنبه پیغامی از آدم ناشناسی دریافت کردم نمیتونم بگم که تعجب تنها احساسی بود که به سراغم اومد، ته دلم یک طورهایی خوشحال هم شده بودم. توی پیغامش صحبت از این میکرد که نوشته های من رو خونده و ازشون تعریف میکرد، ولی در اصل هدفش تعریف کردن از نوشته های من نبود چون بعدش بلافاصله اضافه کرده بود که اون کسی نیست که به این آسونیها از چیزی خوشش بیاد و در واقع خیلی مشکل پسنده! از خودش تعریف میکرد در واقع؟! هیچگونه صحبتی اما در مورد دوستش و اینکه اصولاً چطور شده که ناگهانی تصمیم گرفته برای من نامه بنویسه، نکرده بود. راستش رو بخواید این مسئله برای من خیلی عجیب بود، اینکه هیچ صحبتی از اون دوست مجازی من نکرده بود! پیش خودم فکر کردم: نکنه دوستها دارن همدیگر رو به طریقی دور میزنن؟! و چقدر هالو بودم من! یعنی الان که برمیگردم و به تمام حوادثی که توی این چند سال اتفاق افتاد فکر میکنم، میبینم که چقدر اون افکار اون موقع ساده لوحانه بوده!
خواستم جواب بدم به پیغامش ولی مشکوک بودم. بهتر دیدم که اول مطمئن بشم و بعد این کار رو بکنم. فکری به ذهنم رسید. پیغامی برای دوست مجازی نوشتم و توی نوشته ام به این مسئله اشاره کردم که دوست صمیمیش برای من پیغام گذاشته، میخواستم ببینیم که چه عکس العملی نشون میده. و در جواب من با زیرکی هم چه تمومتر در این مورد فقط نوشته بود که بهش گفته بوده که میخواد چنین کاری بکنه!... و بعدها البته فهمیدم که خودش اون رو به این کار ترغیب کرده بوده!
در هر حال خیالم دیگه راحت شده بود که این جریان با اخلاقیات من منافاتی نداره و مشکلی بین دو دوست پیش نخواهد اومد. بنابرین جوابی براش نوشتم و نوشتن اون جواب به رد و بدل کردن چندین و چند پیغام دیگه انجامید ولی ارتباط هنوز در همین حد بود...
از دوست مجازی شنیده بودم که قصد مسافرت داره اما نمیدونستم که این مسافرت رو قراره به اتفاق همین دوستش انجام بده. وقتی توی آخرین نامه ای که این دوستش برام نوشته بود که: با اینکه فردا صبح مسافر هستم و نیمه های شبه ولی حتماً باید جوابت رو بدم، حدس زدم که دارن با هم به سفر میرن... و تا یک هفته ای دیگه از هیچ کدومشون خبری نداشتم! و بعد از گذشت اون یک هفته حالا از هر دوشون برام پیغام اومد و از سفرشون برام نوشته بودن، ولی هنوز هم هیچکدوم صحبتی از هم دیگه نمیکردن!
رد و بدل کردن پیغامها چند روزی ادامه پیدا کرد تا اینکه توی یکی از پیغامها پیشنهاد داد که اگر بخوای در فلان ساعت امشب من توی یاهو آنلاین هستم و میتونیم با هم چت کنیم، و خلاصه برای یک ساعت مشخصی اون شب قرار گذاشتیم. سر ساعت من پای کامپیوتر توی خونه نشسته بودم ولی خبری ازش نبود. فکر کنم حدود یک ربع بعد پیداش شد و کلی عذرخواهی از اینکه تأخیر کرده. فکر میکنم که حدوداً دو ساعتی چت کردیم و دیگه از هر دری سخن روندیم. ساعت دیگه به نیمه های شب نزدیک میشد و منی که کلۀ سحر سر کار میرفتم دیگه ساعتها بود که از وقت خوابم گذشته بود. دیدم بهتره که یواش یواش خداحافظی کنم. گفتم که من دیگه باید برم بخوابم وگرنه فردا سر کار رفتن برام دچار مشکل میشه و درضمن این هم شماره تلفن منه، اگر یک موقعی خواستی میتونی زنگ بزنی... و جوابی که از اون طرف گرفتم: میتونم الان زنگ بزنم؟... و تلفن زد در اون نیمه های شب! و ناگهان پس از شنیده شدن صدا از پشت سیمهای خط تلفن دیگه دنیای مجازی انگار به کناری زده شده بود و همه چیز رنگ واقعی به خودش گرفته بود! صحبت تلفنی رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت... و حدس بزنین که من چه ساعتی سر رو اون شب به روی بالین گذاشتم؟ :) فقط یادم هست که بعد از گذاشتن گوشی رفتم و دست وصورتم رو آبی بهش زدم و مستقیم به سمت محل کار سرازیر شدم...
اون روز، روز عجیبی توی زندگی من بود. گیج و منگ بودم از همه چیز، از همۀ اتفاقاتی که توی اون مدت کوتاه رخ داده بود! آیا همه اشون واقعیت داشتن؟ آیا روزنه ای روشن داشت توی زندگی تاریک من باز میشد؟ دلم میخواست باور کنم این روزنه رو... ولی به این سادگیها نبود!
وقتی اون بعدازظهر یکشنبه پیغامی از آدم ناشناسی دریافت کردم نمیتونم بگم که تعجب تنها احساسی بود که به سراغم اومد، ته دلم یک طورهایی خوشحال هم شده بودم. توی پیغامش صحبت از این میکرد که نوشته های من رو خونده و ازشون تعریف میکرد، ولی در اصل هدفش تعریف کردن از نوشته های من نبود چون بعدش بلافاصله اضافه کرده بود که اون کسی نیست که به این آسونیها از چیزی خوشش بیاد و در واقع خیلی مشکل پسنده! از خودش تعریف میکرد در واقع؟! هیچگونه صحبتی اما در مورد دوستش و اینکه اصولاً چطور شده که ناگهانی تصمیم گرفته برای من نامه بنویسه، نکرده بود. راستش رو بخواید این مسئله برای من خیلی عجیب بود، اینکه هیچ صحبتی از اون دوست مجازی من نکرده بود! پیش خودم فکر کردم: نکنه دوستها دارن همدیگر رو به طریقی دور میزنن؟! و چقدر هالو بودم من! یعنی الان که برمیگردم و به تمام حوادثی که توی این چند سال اتفاق افتاد فکر میکنم، میبینم که چقدر اون افکار اون موقع ساده لوحانه بوده!
خواستم جواب بدم به پیغامش ولی مشکوک بودم. بهتر دیدم که اول مطمئن بشم و بعد این کار رو بکنم. فکری به ذهنم رسید. پیغامی برای دوست مجازی نوشتم و توی نوشته ام به این مسئله اشاره کردم که دوست صمیمیش برای من پیغام گذاشته، میخواستم ببینیم که چه عکس العملی نشون میده. و در جواب من با زیرکی هم چه تمومتر در این مورد فقط نوشته بود که بهش گفته بوده که میخواد چنین کاری بکنه!... و بعدها البته فهمیدم که خودش اون رو به این کار ترغیب کرده بوده!
در هر حال خیالم دیگه راحت شده بود که این جریان با اخلاقیات من منافاتی نداره و مشکلی بین دو دوست پیش نخواهد اومد. بنابرین جوابی براش نوشتم و نوشتن اون جواب به رد و بدل کردن چندین و چند پیغام دیگه انجامید ولی ارتباط هنوز در همین حد بود...
از دوست مجازی شنیده بودم که قصد مسافرت داره اما نمیدونستم که این مسافرت رو قراره به اتفاق همین دوستش انجام بده. وقتی توی آخرین نامه ای که این دوستش برام نوشته بود که: با اینکه فردا صبح مسافر هستم و نیمه های شبه ولی حتماً باید جوابت رو بدم، حدس زدم که دارن با هم به سفر میرن... و تا یک هفته ای دیگه از هیچ کدومشون خبری نداشتم! و بعد از گذشت اون یک هفته حالا از هر دوشون برام پیغام اومد و از سفرشون برام نوشته بودن، ولی هنوز هم هیچکدوم صحبتی از هم دیگه نمیکردن!
رد و بدل کردن پیغامها چند روزی ادامه پیدا کرد تا اینکه توی یکی از پیغامها پیشنهاد داد که اگر بخوای در فلان ساعت امشب من توی یاهو آنلاین هستم و میتونیم با هم چت کنیم، و خلاصه برای یک ساعت مشخصی اون شب قرار گذاشتیم. سر ساعت من پای کامپیوتر توی خونه نشسته بودم ولی خبری ازش نبود. فکر کنم حدود یک ربع بعد پیداش شد و کلی عذرخواهی از اینکه تأخیر کرده. فکر میکنم که حدوداً دو ساعتی چت کردیم و دیگه از هر دری سخن روندیم. ساعت دیگه به نیمه های شب نزدیک میشد و منی که کلۀ سحر سر کار میرفتم دیگه ساعتها بود که از وقت خوابم گذشته بود. دیدم بهتره که یواش یواش خداحافظی کنم. گفتم که من دیگه باید برم بخوابم وگرنه فردا سر کار رفتن برام دچار مشکل میشه و درضمن این هم شماره تلفن منه، اگر یک موقعی خواستی میتونی زنگ بزنی... و جوابی که از اون طرف گرفتم: میتونم الان زنگ بزنم؟... و تلفن زد در اون نیمه های شب! و ناگهان پس از شنیده شدن صدا از پشت سیمهای خط تلفن دیگه دنیای مجازی انگار به کناری زده شده بود و همه چیز رنگ واقعی به خودش گرفته بود! صحبت تلفنی رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت... و حدس بزنین که من چه ساعتی سر رو اون شب به روی بالین گذاشتم؟ :) فقط یادم هست که بعد از گذاشتن گوشی رفتم و دست وصورتم رو آبی بهش زدم و مستقیم به سمت محل کار سرازیر شدم...
اون روز، روز عجیبی توی زندگی من بود. گیج و منگ بودم از همه چیز، از همۀ اتفاقاتی که توی اون مدت کوتاه رخ داده بود! آیا همه اشون واقعیت داشتن؟ آیا روزنه ای روشن داشت توی زندگی تاریک من باز میشد؟ دلم میخواست باور کنم این روزنه رو... ولی به این سادگیها نبود!
۲ نظر:
:)
va baz ham montazere baghyahs hastam
jalebe
mersi :)
ارسال یک نظر