حاضر غایب که نکردین اینجا، چون چند روزی رو حاضر نبودم. یاد دوران مدرسه افتادم که موقع جیم شدن از مدرسه به بغل دستیه میسپردیم که موقع خوندن اسما به جای ما حاضر بگه :) البته این فقط موقعی به درد میخورد که مبصر حضور غیاب میکرد و میشد سرش رو کلاه گذاشت، با معلمها خطرناک بود اینجوری تا کردن... یادش به خیر که چه دورانی بود!
احساس میکنم که هر چی که سن بالاتر میره دیگه پشت میز و نیمکت کلاس نشستن برام سخت تر میشه! دیگه اصلاً حال و حوصلۀ اون قدیما رو ندارم. گاهی اوقات فکر میکنم که شاید به خاطر زیاده رویه، یعنی هر چیزی رو که توی زندگی بیش از حد ازش استفاده کنی در انتها ممکنه دیگه دلت رو بزنه. من هم که بیشتر عمرم سرم توی درس و کتاب بوده، شاید همین باعث شده باشه که دیگه حال و هوای درس خوندن و سر کلاس نشستن از سرم افتاده باشه! شاید هم فقط دارم سر خودم رو کلاه میذارم و میخوام از زیر علائم پیری شونه خالی کنم :) ولی نه، فکر نمیکنم اینطور باشه، چون وقتی دوست قدیمیم رو میبینم که یک به اندازۀ یک دهه تعداد پیرهنای پاره شده اش بیشتر ازمنه و هنوز در فکر تحصیل علمه و دلش میخواد سنت زگهواره تا گور رو کما فی السابق ادامه بده، به خودم امیدوار میشم که، نه بابا، پس به سن و سال نیست و به حال و حوصله است!
کلاسی که این چند روز گذشنه ما رو فرستاده بودن ولی از استثناهای زندگی من بود! یادش به خیر بادا دبیر زبان دوران دبیرستان رو که اصطلاح "چینی حرف زدن" رو برای مواقعی که کسی سر از حرفها در نمیاورد، به کار میبرد! واقعاً احساس کردم که این چند روز درست در ناف پکین سر کلاس نشستم :) و البته زیاد هم به ناحق نبود، چون فکرش رو بکنین که شما رو اول بفرستن کلاس اول ابتدایی و اونجا بهتون جمع و تفریق رو یاد بدن، و بعدش سال بعدش یک دفعه سر از کلاس چهارم در بیارین و ازتون بخوان مسائل ریاضی رو حل کنین! آیا اونوقت شما این حس بهتون دست نمیده که سر کلاسی در چین حاضر شدین؟ :)... یک اشتباه لپی باعث شده بود که ما رو در کلاس اشتباهی ثبت نام کنن و ما سه روز با عرق شرمی که از گونه هامون روان بود به چشمهای مدرس نگاه کنیم و مثل بز اخوش فقط سر تکون بدیم... ولی عیب نداره، هم فال بود و هم تماشا و بدتر از اینا هم ممکنه توی زندگی پیش بیاد، مگه نه؟ :)
احساس میکنم که هر چی که سن بالاتر میره دیگه پشت میز و نیمکت کلاس نشستن برام سخت تر میشه! دیگه اصلاً حال و حوصلۀ اون قدیما رو ندارم. گاهی اوقات فکر میکنم که شاید به خاطر زیاده رویه، یعنی هر چیزی رو که توی زندگی بیش از حد ازش استفاده کنی در انتها ممکنه دیگه دلت رو بزنه. من هم که بیشتر عمرم سرم توی درس و کتاب بوده، شاید همین باعث شده باشه که دیگه حال و هوای درس خوندن و سر کلاس نشستن از سرم افتاده باشه! شاید هم فقط دارم سر خودم رو کلاه میذارم و میخوام از زیر علائم پیری شونه خالی کنم :) ولی نه، فکر نمیکنم اینطور باشه، چون وقتی دوست قدیمیم رو میبینم که یک به اندازۀ یک دهه تعداد پیرهنای پاره شده اش بیشتر ازمنه و هنوز در فکر تحصیل علمه و دلش میخواد سنت زگهواره تا گور رو کما فی السابق ادامه بده، به خودم امیدوار میشم که، نه بابا، پس به سن و سال نیست و به حال و حوصله است!
کلاسی که این چند روز گذشنه ما رو فرستاده بودن ولی از استثناهای زندگی من بود! یادش به خیر بادا دبیر زبان دوران دبیرستان رو که اصطلاح "چینی حرف زدن" رو برای مواقعی که کسی سر از حرفها در نمیاورد، به کار میبرد! واقعاً احساس کردم که این چند روز درست در ناف پکین سر کلاس نشستم :) و البته زیاد هم به ناحق نبود، چون فکرش رو بکنین که شما رو اول بفرستن کلاس اول ابتدایی و اونجا بهتون جمع و تفریق رو یاد بدن، و بعدش سال بعدش یک دفعه سر از کلاس چهارم در بیارین و ازتون بخوان مسائل ریاضی رو حل کنین! آیا اونوقت شما این حس بهتون دست نمیده که سر کلاسی در چین حاضر شدین؟ :)... یک اشتباه لپی باعث شده بود که ما رو در کلاس اشتباهی ثبت نام کنن و ما سه روز با عرق شرمی که از گونه هامون روان بود به چشمهای مدرس نگاه کنیم و مثل بز اخوش فقط سر تکون بدیم... ولی عیب نداره، هم فال بود و هم تماشا و بدتر از اینا هم ممکنه توی زندگی پیش بیاد، مگه نه؟ :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر