راستی راستی که اینا آسمونشون هم مسلمون نیست و "نبریده" :) آخه این چه وضع باریدنه، برادر آسمون؟ :) این آسمون امروز صبح سحر چنان دل پری داشت و داره که تا ما به سر کار برسیم، نیمۀ تحتانی بدن رو که امکان حمایت از طریق چتر رو نداشت چنان خیس کرد که اصطلاح موش آب کشیده رو اگر چه نمیشه به طور کامل به کار برد، ولی شاید با اضافه کردن واژۀ نیمه به اون، وصف کامل حال و روز من امکان پذیر باشه، وقتی که وارد دفترم شدم :) خنده دار موقعی بود که جلوی پنجره ایستاده بودم و سشوار به دست پاچه های شلوار رو خشک میکردم که اگر یارای چلوندنشون بود حتماً چند لیتری آب بارون میشد ازشون گرفت، و ملتی رهگذر که مات و مبهوت از بیرون بهم نگاه میکردن که این بابا اول صبحی داره چیکار میکنه :)... داشتن زمستون ملایم همینه دیگه! اگه فکر کردین که میشه به همین سادگی از زیرش دررفت، زهی خیال باطل! زمستون ملایم توی این دیار یعنی بعداً در بهار و تابستون تاوان پس دادن!
بگذریم از آب و هوا که هر چه بگیم باز هم کمه و مثنوی هفتاد من! کلمۀ نبریده رو نوشتم و به یاد یک جریانی افتادم که اخیراً کسی برام تعریف کرد. اینجا خیلی مرسومه که آقایونی که سناشون میزنه بالای نیم قرن (خیلی زیاد به نظر اومد این اصطلاح نیم قرن، نه؟ :)) میرن و از کشورهای خاور دور "همسر" برمیگزینن و با خودشون به اینجا میارن. در مورد جزئیاتش و چگونگیش زیاد نمیخوام وارد معقولات بشم، فقط یک سر نخ رو میدم که شرط اختلاف سنی به طور معمول با یک دهه و دو دهه قابل اجرا نیست! خانم های خاور دورهمینجوریش هم سنشون قابل تشخیص نیست و از سن واقعیشون معمولاً یک دهه ای کمتر میزنن! خلاصه که میتونین تصور کنین که وقتی این آقایون با اهل و عیالهای چشم بادمیشون رو توی خیابون میبینی، اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که چقدر این آقای مسن خیرخواهه که رفته از اون کشورهای دوردست دختری رو به فرزندی قبول کرده... آفرین به این انسان دوستی جداً :)
بله، میخواستم جریان بریده و نبریده رو بگم که رشتۀ کلام از دستم در رفت! این آشنای ما که عمرش در حوالی نیم قرن در حال سیر و سفره، از طریق اینترنت با خانمی از یکی از اون کشورها آشنا میشه و خلاصه دیده و ندیده انگار یک دل نه صد دل عاشق خانم میشه (که خدا بانی این اینترنت رو از روی زمین انشالله برداره ...آمین! :))). از شانس "خوبش" این کشور در اون منطقه از اوناییه که پرچم دین مبین درش برافراشته شده و خانوادۀ دختر هم بسیار معتقد. در مراسم خواستگاری جزو شروطی که برای آقای داماد گذاشته میشه به جز مهریه و صداق المعلوم و چه و چه، ایمان آوردن آقای داماد به دین مبین مطرح میشه و... باقی داستان زیاد حدس زدنش سخت نیست:) بله، آقای داماد بعد از گذشت نیم قرن از عمرش حالا باید بره زیر تیغ آقا دلاکه :)... داستان البته پایان خوش داره (مثل همۀ فیلمهای ساخته شده در دیار شیطان بزرگ) و آقا داماد بعد از مذاکرات فراوون و تهدید به اینکه کل معامله به واسطۀ تهدید اون "چند مثقال اضافه" به عدم، ممکنه به هم بخوره موفق میشه پدر عروس رو راضی کنه که از این شرط غیر انسانی فاکتور اساسی بگیره و به معنی واقعی کلام دست از "سر کچلش" برداره :)
بگذریم از آب و هوا که هر چه بگیم باز هم کمه و مثنوی هفتاد من! کلمۀ نبریده رو نوشتم و به یاد یک جریانی افتادم که اخیراً کسی برام تعریف کرد. اینجا خیلی مرسومه که آقایونی که سناشون میزنه بالای نیم قرن (خیلی زیاد به نظر اومد این اصطلاح نیم قرن، نه؟ :)) میرن و از کشورهای خاور دور "همسر" برمیگزینن و با خودشون به اینجا میارن. در مورد جزئیاتش و چگونگیش زیاد نمیخوام وارد معقولات بشم، فقط یک سر نخ رو میدم که شرط اختلاف سنی به طور معمول با یک دهه و دو دهه قابل اجرا نیست! خانم های خاور دورهمینجوریش هم سنشون قابل تشخیص نیست و از سن واقعیشون معمولاً یک دهه ای کمتر میزنن! خلاصه که میتونین تصور کنین که وقتی این آقایون با اهل و عیالهای چشم بادمیشون رو توی خیابون میبینی، اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که چقدر این آقای مسن خیرخواهه که رفته از اون کشورهای دوردست دختری رو به فرزندی قبول کرده... آفرین به این انسان دوستی جداً :)
بله، میخواستم جریان بریده و نبریده رو بگم که رشتۀ کلام از دستم در رفت! این آشنای ما که عمرش در حوالی نیم قرن در حال سیر و سفره، از طریق اینترنت با خانمی از یکی از اون کشورها آشنا میشه و خلاصه دیده و ندیده انگار یک دل نه صد دل عاشق خانم میشه (که خدا بانی این اینترنت رو از روی زمین انشالله برداره ...آمین! :))). از شانس "خوبش" این کشور در اون منطقه از اوناییه که پرچم دین مبین درش برافراشته شده و خانوادۀ دختر هم بسیار معتقد. در مراسم خواستگاری جزو شروطی که برای آقای داماد گذاشته میشه به جز مهریه و صداق المعلوم و چه و چه، ایمان آوردن آقای داماد به دین مبین مطرح میشه و... باقی داستان زیاد حدس زدنش سخت نیست:) بله، آقای داماد بعد از گذشت نیم قرن از عمرش حالا باید بره زیر تیغ آقا دلاکه :)... داستان البته پایان خوش داره (مثل همۀ فیلمهای ساخته شده در دیار شیطان بزرگ) و آقا داماد بعد از مذاکرات فراوون و تهدید به اینکه کل معامله به واسطۀ تهدید اون "چند مثقال اضافه" به عدم، ممکنه به هم بخوره موفق میشه پدر عروس رو راضی کنه که از این شرط غیر انسانی فاکتور اساسی بگیره و به معنی واقعی کلام دست از "سر کچلش" برداره :)
۲ نظر:
هیچ هوایی بد نیست لباس باید مناسب باشد.
ما این ضرب المثل را در کموکس خواندیم، شما چطور؟
کاملاً باهاتون موافقم، عمو اروند جان! ولی گاهی اوقات توی این کشور هر چقدر هم که لباس مناسب داشته باشی، باز هم سورپریزت میکنه. من که کلاسهای "اکابر" (کومووکس) نرفتم هیچوقت، ولی خوب این اصطلاح رو به هر روی از اینور و اونور شنیدیم :)
ارسال یک نظر