۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

داستان مهاجرت 13

بعضی از روزها توی زندگی ما آدما هست که وقتی برمیگردیم به عقب و بهشون فکر میکنیم، آرزو میکنیم که دیگه هرگز تکرار نشن، چونکه اثرات خیلی عمیقی توی ذهن ما باقی گذاشتن و عمقشون رو هیچ چیز حتی زمان با تمام اتفاقات و حوادثش، با تمام شیرینیها و تلخیهاش و با تمام سورپریزهاش نمیتونه پر بکنه! روزهای مصاحبه هم از اون روزها توی زندگی من هستن...
روز مقرر بالاخره رسید. سر ساعتی که توی احضاریه برامون نوشته بودن توی ادارۀ پلیس حاضر شدیم. نمیدونستیم که برنامه اشون برامون به چه شکلی خواهد بود، اینکه ازمون به صورت خانوادگی سؤال و جواب میکنن، یا تک تک! به هر روی چون اسم هر دوی ما توی نامه ذکر شده بود باید خانوادگی میرفتیم. تنها چیزی رو که میدونستیم اسم پلیسی بود که ما رو احضار کرده بود. از باجۀ پذیرش جویاش شدیم که ما رو به سمت اتاقش راهنمایی کردن. میدونستیم که دیگه این روز مثل روز ورودمون نیست که مشکل پیدا کردن مترجم رو داشته باشن، و حتماً فرصت به اندازۀ کافی داشتن تا سر صبر کسی رو پیدا کنن. امیدمون این بود که این دفعه مترجمی که میارن مثل اون دفعۀ آخر نباشه که نه ما حرفهای اون رو میفهمیدیم و نه اون درست و حسابی حرفهای ما رو، یعنی بندۀ خدا تقصیری هم نداشت و زبون فارسی اصولاً زبون مادری خودش نبود!
سر و کلۀ یک آقایی که به نظر میومد هموطن باشه پیدا شد. سلام و علیک کرد باهامون و خودش رو به عنوان مترجم ما معرفی کرد. کمی که با هم گپ زدیم آقای پلیس هم پیداش شد. میخوام بگم پلیس به این خوش اخلاقی و خوش برخوردی در تمام عمرم ندیده بودم. همه اش میخندید و با خوشرویی سعی میکرد که توضیح بده که برنامه اش برای اون روز ما به چه صورتی خواهد بود. اون طور که به نظر میومد اول ما رو دست جمعی برای انگشت نگاری و گرفتن عکس قرار بود به قسمتی ویژه ای توی همون ساختمون ببرن. مترجم برای ما توضیح داد که این کاملاً یک مورد عادیه که در مورد همۀ اون کسایی که بدون مدارک شناسایی وارد این کشور میشن، اجرا میشه. احساس این قضیه ولی اصلاً خوب نبود! اندازه گیری قد و وزن و بعد هم انداختن شماره ای به گردن و جلوی دوربین پلیس قرار گرفتن آدم رو فقط به یاد فیلمهای پلیسی مینداخت وقتی که مظنون به جنایتی رو دستگیر میکردن و میخواستن بندازنش توی هلفدونی! جالب اینجا بود که من تا به حال قد خودم رو توی زندگیم دقیق اندازه نگرفته بودم و اونجا برای اولین بار فهمیدم که واقعاً قدم چقدره :)
بعد از اون مراسم مقدماتی نوبت اصل داستان رسید. قرار بر این شد که اول با من مصاحبه بشه و توی این مدت پسرم و مادرش بیرون منتظر بشینن. این هم ظاهراً کاملاً عادی بود که زن و شوهر رو جداگانه مصاحبه کنن، تا بتونن حرفاشون رو بعداً مقایسه کنن... به همین شکل هم شد و من و مترجم وارد اتاق شدیم به همراه پلیس خوش اخلاق ما...
دیگه از هر دری شروع به پرسیدن کرد. از دوران کودکی و مدرسه بگیر تا اینکه چرا از وطن خارج شدیم و آخرش از اون شهر سر درآوردیم. سؤالها رو سعی میکرد خیلی واضح مطرح کنه و اگر احساس میکرد که مترجم درست نگرفته باز تکرار میکرد. مترجم هم الحق کارش خوب بود. گاهی هم که میدید من کم میارم تو صحبتها به من میگفت میخوای اینجوری بگم و خلاصه خودش درستش میکرد. مصاحبه خیلی طولانی تر از اونی شد که حتی خود پلیس هم فکرش رو میکرد! دقیقاً به یادم نیست ولی حدسم بر اینه که چندین ساعت من توی اون اتاق بودم و به سؤالات پاسخ میدادم. وقتی اومدم بیرون انگار که کوه کنده بودم و اینقدر احساس خستگی میکردم که دیگه روی پاهام نمیتونستم بند بشم...
یه دلیل ضیق بودن وقت و طولانی شدن مصاحبه، آقای پلیس کاری کرد که خیلی غیر معمول بود! به ما گفت برین خونه و روش رو به عیال کرد و گفت شما فردا بیاین که با هم صحبت کنیم... و روز بعدش که اول وقت به اونجا رفته بود درست مصادف با روز تولدش بود! آقای پلیس که تمام تاریخهای تولد ما رو دیگه توی پرونده وارد کرده بود و حواسش جمع بود با خوشرویی بهش میگه: میدونم که دیشب رو نشستین و همۀ سؤالهایی  که من از همسرتون پرسیدم، رو با هم مرور کردین، ولی حالا شما هم دوباره همۀ ماجرا رو تعریف کنین... و در ضمن تولدتون هم مبارک :) و گلی رو که معلوم نبود از کجا و کدوم اتاقی کش رفته بوده، بهش میده :)... بیخود نبود اون برداشت من در لحظۀ اول از این پلیس نازنین!
در ابتدا گفتم که این روز یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، ولی علتش به طور قطع پلیس مصاحبه گر نبود! وقتی که عیال از مصاحبه برگشت چیزی رو از حرفهای پلیس برام بازگو کرد، که چنان نگرانم کرد که تا به اون لحظه از زندگیم هیچوقت خودم رو اون قدر آشفته و پریشون حس نکرده بودم!

هیچ نظری موجود نیست: