۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

طواف

اصلاً قصد بیرون زدن از خونه رو نداشتم. از صبح که پا شدم با خودم تصمیم داشتم که به کارای معمول آخر هفته برسم و بعدش هم فقط در آرامش کامل برای خودم لم بدم و کتابی بخونم و از این کارها بکنم. راستش هوای اول صبح اونقدر دلگیر بود که به جز این، حال و هوای دیگه ای برای آدم باقی نمیذاشت! ولی خورشید مثل همیشه پشت ابرا نموند و بعد از به اتمام رسیدن کارهای "هفته مره" از پشت شیشه های پنجره باهام دالی دالی کرد. من هم که با دیدن آفتاب مثل گربه های نر خونۀ مامان بزرگ توی بهار میشم که توی نیمه های شب بیرون میزدن، عربده میکشیدن  و حریف به میدون میطلبیدن (و به گفتۀ یکی از دامادها در اثر زیاد غذا دادن مامان بزرگ بهشون بود این همه احساسات:))، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و باید دل رو به آفتاب و طبیعت بزنم... و به طواف دریاچه برم!
از این دریاچه خیلی خاطره ها دارم، خاطره از دوستای قدیمی که حالا همگی ازم دورن، از نزدیکایی که یک موقعی نزدیک بودن و یا شاید من فکر میکردم نزدیکن، از جوونیها و از خامیها، از بچگیهای پسرم و چه بسا حتی بچگیهای خودم! توی این دو دهه و اندی که ساکن این شهر غریب هستم، خیلی بهش سر زدم، توی دوره های مختلف زندگیم. خیلی وقتا اومدم و باهاش به راز و نیاز نشستم. دوست ساکتیه ولی و فقط به حرفهای دلم و به افکارم که گاهی صداش رو تنها اون میشنونه و خودم، گوش میکنه و هیچی نمیگه! شکایت و گله هم به هیچ عنوان نمیکنه که چرا چندین ساله که به دیدارم نیومدی و من رو به دست فراموشی سپردی!
هوا که خوب میشه بیشتر به یادش میفتم و دلم میخواد که حتماً بهش سری بزنم. توی سالهای گذشته دوست باوفایی براش نبودم و شاید چندین بار بیشتر سراغش نرفتم، ولی خوب در عوض توی چند وقت اخیر هر فرصتی که گیر میارم میرم و طوافی به دورش میکنم و سرشار از انرژی، دوباره اون رو به حال خودش رهاش میکنم تا نوبت بعد... و مؤمنان به دور کعبه طواف میکنن و عموناصر به گرد دریاچه اش :)


هیچ نظری موجود نیست: