هیچوقت به ذهنتون خطور کرده که اگه یک سری انتخابای خاصی رو توی زندگی نکرده بودین شاید سرنوشتتون به کلی تغییر میکرد؟ در مورد همه چیز، درس، کار، عشق، همه و همه! بعضی وقتا با یک تصمیم درست یا شاید هم غلط مسیر زندگیتون رویک دفعه چه بسا صد و هشتاد درجه تغییر داده باشین...
راستش رو بخواین من خودم به این جریان خیلی فکر میکنم. مثلاً به شغلی که امروز دارم فکر میکنم. برداشت اشتباه از حرفهام نکنین یک وقت خدای ناکرده :) کارم رو خیلی دوست دارم و هرگز از اینکه در این رشته تحصیل کردم و عملاً تمام زندگیم رو براش گذاشتم، پشیمون نیستم! ولی گاهی اوقات فکر کردن به بعضی وقایع آدم رو به اندیشه وا میداره، اینکه اون موقع که بالاجبار داشتم جلای وطن میکردم و رفته بودم که مدارکم رو برای ترجمه به دست دارالترجمه ای بسپرم، مترجم از طرف ما نامه ای به دانشگاه نوشت و رشته های تحصیلی مورد درخواست رو هم خودش انتخاب کرد، و ما تا به خودمون بیایم دیدیم که در رشته ای مشغول به درس خوندن هستیم... و بعدها که مهاجرت ثانی رو انجام دادم و دوباره میتونستم از اول شروع کنم، باز هم همون مسیر رو ادامه دادم چون احساس میکردم که عموناصر نباید هیچ کاری رو نیمه تموم بذاره! آره داشتم به این فکر میکردم که اگه امروز میخواستم انتخاب کنم چه چیزی رو انتخاب میکردم توی زندگی! چه شغلی رو برمیگزیدم؟ کی میدونه واقعاً توی این دنیا؟! از اونجایی که نوشته هام اینجا داره یواش یواش شبیه ستون روزنامه های روز میشه که از هری دری هستن و در هر موردی... کی میدونه، شاید هم یکی از ستون نویس های یکی از همین روزنامه ها میشدم و از صبح تا شب کارم این میشد که توی کوچه و خیابون چشمم به همه چیز و همه کس باشه تا روز بعد توی ستونم همه چیز رو با آب و تاب و زرق و برق به قلم سیاه بکشم! کی میدونه؟! و کسی هم به یقین نخواهد دونست، چون به قول دوستی که امروز برام نوشته بود: گذشته ها گذشته و باید فراموششون کرد... و گفتم: گذشته ها اسمشون روشونه، گذشتن و باید پشت سر گذاشتشون... و در انتها به یاد جملۀ بسیار زیبایی افتادم که فکر کنم برای همیشه در ذهنم حکاکی شده: مرداب از رود پرسید که چرا زلالی؟ گفت: چون گذشتم!
راستش رو بخواین من خودم به این جریان خیلی فکر میکنم. مثلاً به شغلی که امروز دارم فکر میکنم. برداشت اشتباه از حرفهام نکنین یک وقت خدای ناکرده :) کارم رو خیلی دوست دارم و هرگز از اینکه در این رشته تحصیل کردم و عملاً تمام زندگیم رو براش گذاشتم، پشیمون نیستم! ولی گاهی اوقات فکر کردن به بعضی وقایع آدم رو به اندیشه وا میداره، اینکه اون موقع که بالاجبار داشتم جلای وطن میکردم و رفته بودم که مدارکم رو برای ترجمه به دست دارالترجمه ای بسپرم، مترجم از طرف ما نامه ای به دانشگاه نوشت و رشته های تحصیلی مورد درخواست رو هم خودش انتخاب کرد، و ما تا به خودمون بیایم دیدیم که در رشته ای مشغول به درس خوندن هستیم... و بعدها که مهاجرت ثانی رو انجام دادم و دوباره میتونستم از اول شروع کنم، باز هم همون مسیر رو ادامه دادم چون احساس میکردم که عموناصر نباید هیچ کاری رو نیمه تموم بذاره! آره داشتم به این فکر میکردم که اگه امروز میخواستم انتخاب کنم چه چیزی رو انتخاب میکردم توی زندگی! چه شغلی رو برمیگزیدم؟ کی میدونه واقعاً توی این دنیا؟! از اونجایی که نوشته هام اینجا داره یواش یواش شبیه ستون روزنامه های روز میشه که از هری دری هستن و در هر موردی... کی میدونه، شاید هم یکی از ستون نویس های یکی از همین روزنامه ها میشدم و از صبح تا شب کارم این میشد که توی کوچه و خیابون چشمم به همه چیز و همه کس باشه تا روز بعد توی ستونم همه چیز رو با آب و تاب و زرق و برق به قلم سیاه بکشم! کی میدونه؟! و کسی هم به یقین نخواهد دونست، چون به قول دوستی که امروز برام نوشته بود: گذشته ها گذشته و باید فراموششون کرد... و گفتم: گذشته ها اسمشون روشونه، گذشتن و باید پشت سر گذاشتشون... و در انتها به یاد جملۀ بسیار زیبایی افتادم که فکر کنم برای همیشه در ذهنم حکاکی شده: مرداب از رود پرسید که چرا زلالی؟ گفت: چون گذشتم!
۲ نظر:
با اینکه بر این باورم که به گذشته ها فکر کردن مثله دویدن دنبال باد ،بدونه فایده و بینتیجه ،اما من فکر میکنم شما اگه روانشناس میشدین،یا روزنامه نویس یا موسیقیدان ، شاید موافق تر با روهیه تون بود ،شما به موضوعات خیلی عمیق میشین و همین خصلت به شما در مشاغل بالا کمک زیادی میکرد،
به هر حال مهم اینه که الان هم موفق هستین و خوشبخت ،پاینده باشین
متشکر و ممنون از لطفتون! همونجور که نوشتم هرگز نخواهیم دونست :)
شاد و پیروز باشین
ارسال یک نظر