یکی از اون ترانه ها و اشعاری که هیچوقت کهنه نمیشه... سالها پیش شعر زیبای سایه رو اینجا گذاشته بودم. چند روز پیش دوست قدیمی با گذاشتن این ترانه در فیسبوک دوباره تمامی احساسات و خاطرات من رو از این ترانه زنده کرد. این چند روز اخیر همه اش انگار توی ذهنمه و مرتب تکرار میشه... "در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند، به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند..."
هوشنگ ابتهاج، ه. الف. سايه
شجریان - در کوچه سار شب
در این سرای بیکسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سواد
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او بغیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ،بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سواد
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او بغیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ،بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج، ه. الف. سايه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر