بالاخره مصاحبۀ کذایی رو پشت سر گذاشتیم و کابوسی که اون چند ماه دائم به سراغم میومد دیگه به پایان رسیده بود. ولی اثراتش هنوز باقی بود. وقتی با همسرم روز آخر مصاحبه کرده بودن، بهش گفته بودن که ما رد تمام کسایی رو که بدون داشتن گذرنامه پا به این کشور میذارن رو پیدا میکنیم، همۀ پروازها در اون تاریخی که شما اومدین رو کنترل میکنیم... و وقتی به خونه برگشت همۀ اینها رو برای من تعریف کرد. نه نه، کابوس تموم نشده بود، تازه شروع شده بود! حالا دیگه باید فقط منتظر مینشستیم تا اونا همه چیز رو چک بکنن و سر از مسیر اومدن ما به مملکتشون دربیارن، و وقتی همه چیز برملا میشد دیگه آخر خط کاملاً مشخص بود: برمون میگردوندن سر جای اولمون...
یادم میاد اون شب رو از زور ناراحتی هر کاری که میکردم خوابم نمیبرد. در آخرین سفری که به وطن کرده بودم، حکیم خانواده برام کلی قرص اعصاب و خواب آور نوشته بود که تا اون لحظه هیچوقت ازشون استفاده نکرده بودم. ولی اونشب دیگه وقتش بود و باید به شکلی فرار میکردم از واقعیت، از واقعیتی که شاید انتظار ما رو میکشید. چند تایی قرص خوردم و دیری نگذشت که کله پا شدم. اینقدر رو به یاد دارم که بالای بیست و اندی ساعت خوابیدم، یعنی روز بعدش حدودای شب بود که چشمام رو باز کردم که دیدم همه جا تاریکه. فکر کردم که خوابم نبرده ولی به زودی متوجه شدم که خوابیدم و اونم چه خوابی! و اون خواب طولانی خیلی بهم کمک کرده بود و دیگه اضطراب به اندازۀ روز قبلش نبود... فکر کردم بالاخره یه طوری میشه دیگه، هر چه بادا باد!
مدارک ما به دست ادارۀ مهاجرت رسیده بود. از اونجایی که بدون داشتن هیچ مدرکی وارد کشور شده بودیم به طور خودکار اول بهمون حکم اخراج دادن و برامون یک وکیل تسخیری مشخص کردن. وکیل هم که ساکن همون شهر بود طی نامه ای ازمون دعوت کرد که به دفترش بریم و باهاش صحبت کنیم. آدم نازنینی بود و خودش هم خانمش خارجی بود که عکسش رو با بچه هاش روی میزش میشد دید. با لبخندی حاکی از حس غرور گفت که اینا بچه هام هستن که حتی من، با چند تا کلمه ای از زبونشون رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم، هم متوجه شدم... دوباره کل داستان رو برای اون هم تعریف کردیم، البته به کمک یک مترجم دیگه طبعاً. گفت که به وکالت از طرف ما به ادارۀ مهاجرت نامه ای خواهد نوشت و قبل از فرستادنش نامه رو برای تأیید ما برامون پست میکنه تا اگر ایرادی هست تصحیحش کنیم. و همین کار رو هم بعداً کرد و جالب اینجا بود که توی نوشته هاش من چیزی پیدا کردم که با حرفهای ما همخونی نداشت (البته با استفاده از فرهنگ لغت و ساعتها وقت صرف کردن در کتابخونه :)) براش نامه ای نوشتم و این رو یادآوری کردم...
نمیدونم دقیقاً چقدر از تاریخ مصاحبه امون گذشته بود، شاید چند هفته ای، که یک روز خانمی از ادارۀ خدمات اجتماعی در خونه رو زد که البته قبلاً اون رو در دفترش هم یکبار ملاقات کرده بودیم. گفت که شما دیگه اینجا نمیتونین بمونین، و در کمپی واقع در شمال کشور بهتون جا دادن. وقتی اسم کمپ رو برد کم مونده از خوشحالی پر دربیارم :) همون کمپی که دوست قدیمیم هم مستقر بود! عجب دنیای کوچیکی بود و واقعاً شانس اینکه هر دوی ما اونجا بیفتیم چقدر بود؟! به هر روی بهمون کاغذی داد و گفت با این برین راه آهن و بلیط تهیه کنین و هر چه سریعتر به سمت اون شهر حرکت کنین! و چند روز بعد ما در قطار نشسته بودیم و به سمت اتفاقاتی که در اون کمپ منتظرمون بود در حال حرکت بودیم... ومن بیخبر از اینکه چه سرنوشت شومی در اونجا در کمینم نشسته، فقط خوشحال از این بودم که به زودی دوباره دوست قدیمیم رو میبینم و همه اش اون صحنه ای رو پیش چشمام مجسم میکردم که در خونه اشون رو میزنم و غافلگیرش میکنم!
یادم میاد اون شب رو از زور ناراحتی هر کاری که میکردم خوابم نمیبرد. در آخرین سفری که به وطن کرده بودم، حکیم خانواده برام کلی قرص اعصاب و خواب آور نوشته بود که تا اون لحظه هیچوقت ازشون استفاده نکرده بودم. ولی اونشب دیگه وقتش بود و باید به شکلی فرار میکردم از واقعیت، از واقعیتی که شاید انتظار ما رو میکشید. چند تایی قرص خوردم و دیری نگذشت که کله پا شدم. اینقدر رو به یاد دارم که بالای بیست و اندی ساعت خوابیدم، یعنی روز بعدش حدودای شب بود که چشمام رو باز کردم که دیدم همه جا تاریکه. فکر کردم که خوابم نبرده ولی به زودی متوجه شدم که خوابیدم و اونم چه خوابی! و اون خواب طولانی خیلی بهم کمک کرده بود و دیگه اضطراب به اندازۀ روز قبلش نبود... فکر کردم بالاخره یه طوری میشه دیگه، هر چه بادا باد!
مدارک ما به دست ادارۀ مهاجرت رسیده بود. از اونجایی که بدون داشتن هیچ مدرکی وارد کشور شده بودیم به طور خودکار اول بهمون حکم اخراج دادن و برامون یک وکیل تسخیری مشخص کردن. وکیل هم که ساکن همون شهر بود طی نامه ای ازمون دعوت کرد که به دفترش بریم و باهاش صحبت کنیم. آدم نازنینی بود و خودش هم خانمش خارجی بود که عکسش رو با بچه هاش روی میزش میشد دید. با لبخندی حاکی از حس غرور گفت که اینا بچه هام هستن که حتی من، با چند تا کلمه ای از زبونشون رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم، هم متوجه شدم... دوباره کل داستان رو برای اون هم تعریف کردیم، البته به کمک یک مترجم دیگه طبعاً. گفت که به وکالت از طرف ما به ادارۀ مهاجرت نامه ای خواهد نوشت و قبل از فرستادنش نامه رو برای تأیید ما برامون پست میکنه تا اگر ایرادی هست تصحیحش کنیم. و همین کار رو هم بعداً کرد و جالب اینجا بود که توی نوشته هاش من چیزی پیدا کردم که با حرفهای ما همخونی نداشت (البته با استفاده از فرهنگ لغت و ساعتها وقت صرف کردن در کتابخونه :)) براش نامه ای نوشتم و این رو یادآوری کردم...
نمیدونم دقیقاً چقدر از تاریخ مصاحبه امون گذشته بود، شاید چند هفته ای، که یک روز خانمی از ادارۀ خدمات اجتماعی در خونه رو زد که البته قبلاً اون رو در دفترش هم یکبار ملاقات کرده بودیم. گفت که شما دیگه اینجا نمیتونین بمونین، و در کمپی واقع در شمال کشور بهتون جا دادن. وقتی اسم کمپ رو برد کم مونده از خوشحالی پر دربیارم :) همون کمپی که دوست قدیمیم هم مستقر بود! عجب دنیای کوچیکی بود و واقعاً شانس اینکه هر دوی ما اونجا بیفتیم چقدر بود؟! به هر روی بهمون کاغذی داد و گفت با این برین راه آهن و بلیط تهیه کنین و هر چه سریعتر به سمت اون شهر حرکت کنین! و چند روز بعد ما در قطار نشسته بودیم و به سمت اتفاقاتی که در اون کمپ منتظرمون بود در حال حرکت بودیم... ومن بیخبر از اینکه چه سرنوشت شومی در اونجا در کمینم نشسته، فقط خوشحال از این بودم که به زودی دوباره دوست قدیمیم رو میبینم و همه اش اون صحنه ای رو پیش چشمام مجسم میکردم که در خونه اشون رو میزنم و غافلگیرش میکنم!
۲ نظر:
hamchenan montazere baghyahs hastam
متشکر از لطفتون :)
ارسال یک نظر