میگن متولدین بهمن یک بار جفت اختیار میکنن و تا آخر عمرشون هم پای این انتخابشون می ایستن، ولی نمیگن که اگر انتخاب غلط کردن، اونوقت چه اتفاقی میفته! سالها پیش انتخابی کرده بودم و غلط ازآب دراومده بود... و دنیای متولد بهمن روی سرش انگار داشت خراب میشد...
توی اون دوران بود که همه چیز دوباره آغاز شد، آغازی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره به وجود بیاد، ولی اتفاق افتاد بدون اینکه حتی خودم بفهمم از کجا اومد و بر سرم نازل شد! و همه چیز از ارکوت شروع شد...
اون موقعها هنوز خبری از فیسبوک نبود و خیلیها اصلاً از بودن چیزی به نام شبکه های اجتماعی اطلاعی نداشتن. ارکوت محیطی بود که تازه قد علم کرده بود . فقط از طریق دعوت کسی که خودش عضو بود میشد وارد شد، به این طریق همۀ اونایی که اون تو بودن حداقل یک نفر رو میشناختن. یکی از امکاناتی که توی این محیط وجود داشت این بود که با دادن اطلاعاتی از قبیل شهر و کشور و جنس میشد دوستهای جدیدی رو پیدا کرد. بیشتر از یک سالی میشد که جدا شده بودم اون هم بعد از بیست و یک سال. دوران راحتی نبود به هیچ وجه ولی زندگی داشت رفته رفته سر جای خودش مینشست. توی اون مدت چند تا رابطۀ کوتاه پیش اومده بودن که یکی پس از دیگری به دنبال کار خودشون رفته بودن، و آخریش یکی بود که کیلومترها اونطرف توی پایتخت زندگی میکرد و رابطه های از راه دور از ابتدا محکوم به عدم! دیگه این برام محرز شده بود که اگر بتونم دوباره روزی کسی رو توی زندگی پیدا کنم باید توی همین شهر باشه، کسی که حداقل بشه از چهار نفر راجع بهش سؤال کرد، کسی که آدم بتونه راحت تر بشناسدش... زهی خیال باطل البته!
پس عزم جزم شد و جستجو آغازیدن گرفت، طبیعتاً در اورکوت! در ارکوتی که بعد از تجربۀ آخری اونقدر ناراحتم کرده بود که یک روز تصمیم گرفته بودم که پرونده اش رو برای همیشه ببندم و تا مدتها فکر میکردم که موفق شدم و دیگه اونجا عضو نیستم، تا اینکه دوستی بهم خبر داد که هنوز اونجا حضور دارم! به سرنوشت اعتقاد ندارم ولی بعضی چیزا واقعاً بی دلیل اتفاق نمیفتن و اگر من از ارکوت تونسته بودم خارج بشم شاید این پنج سال از عمرم رو اینچنین به هدر نمیدادم! و جستم و در اولین جستجو با کسی برخوردم که توی همین شهر ساکن بود. عجب شانسی! در همون اولین تلاش! و تقاضای دوستی رو فرستادم...
اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که جواب بده ولی به زودی جوابی دریافت کردم و تقاضای دوستی رو پذیرفته بود. و رد و بدل شدن چند تا پیغام که محتواهای معمولی داشت و کلیشه ای، یعنی اینکه هر کسی راجع به خودش اطلاعات معمولی بده. متوجه شدم که همسن و سال منه و اون هم مثل من یک پسر داره که چند سالی از پسر من کوچیکتره، و اینکه جدا شده و از آخرین رابطه اش هم که به پایان رسیده مدت زیادی نگذشته و در انتها اصلاً به دنبال یک رابطۀ جدید نیست! این صحبتها البته در طی چندین پیغام و در عرض چند روز انجام شد. در این بین من از آمار وبلاگم متوجه شدم که کسی از یک شرکت خاصی نوشته های من رو میخونه و از اونجایی که اون شرکت مکان شغلی همسر سابقم بود به طور طبیعی به ذهنم رسید که نکنه همکار باشن با هم، چون این آخرین چیزی بود که توی اون شرایط میخواستم! وقتی مطرح کردم متوجه شدم که صحت داره و در همون شرکت کار میکنه و احتمالاً هم همدیگر رو باید بشناسن، این بعد از تحقیقات کوچیکی از طریق یکی از آشناهای دیگه که همونجا کار میکرد، دستگیرم شد. همه و همه دست به دست هم به زودی برای هر دو طرف کاملاً مشخص کرد که این ره به جایی راه ندارد، ولی هیچ دلیلی برای اینکه به دوستی ادامه داده نشه وجود نداشت... و چنین شد. حالا که اون استرس از میون برداشته شده بود به راحتی میشد از هر دری صحبت کرد و حتی درد دل کرد... درد دل با کسی که هنوز فقط در دنیای مجازی وجود داشت، دوستی مجازی که به حرفات گوش میداد، دلداریت میداد و گاهی حتی راهنماییت میکرد... و این دوستی در اون دوران خراب مرهمی بر دل زخمی من بود، دلی که با اتفاقات دیگه ای که در راه بودن میرفت که خودش رو برای جراحتهای بزرگتری آماده کنه!
توی اون دوران بود که همه چیز دوباره آغاز شد، آغازی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره به وجود بیاد، ولی اتفاق افتاد بدون اینکه حتی خودم بفهمم از کجا اومد و بر سرم نازل شد! و همه چیز از ارکوت شروع شد...
اون موقعها هنوز خبری از فیسبوک نبود و خیلیها اصلاً از بودن چیزی به نام شبکه های اجتماعی اطلاعی نداشتن. ارکوت محیطی بود که تازه قد علم کرده بود . فقط از طریق دعوت کسی که خودش عضو بود میشد وارد شد، به این طریق همۀ اونایی که اون تو بودن حداقل یک نفر رو میشناختن. یکی از امکاناتی که توی این محیط وجود داشت این بود که با دادن اطلاعاتی از قبیل شهر و کشور و جنس میشد دوستهای جدیدی رو پیدا کرد. بیشتر از یک سالی میشد که جدا شده بودم اون هم بعد از بیست و یک سال. دوران راحتی نبود به هیچ وجه ولی زندگی داشت رفته رفته سر جای خودش مینشست. توی اون مدت چند تا رابطۀ کوتاه پیش اومده بودن که یکی پس از دیگری به دنبال کار خودشون رفته بودن، و آخریش یکی بود که کیلومترها اونطرف توی پایتخت زندگی میکرد و رابطه های از راه دور از ابتدا محکوم به عدم! دیگه این برام محرز شده بود که اگر بتونم دوباره روزی کسی رو توی زندگی پیدا کنم باید توی همین شهر باشه، کسی که حداقل بشه از چهار نفر راجع بهش سؤال کرد، کسی که آدم بتونه راحت تر بشناسدش... زهی خیال باطل البته!
پس عزم جزم شد و جستجو آغازیدن گرفت، طبیعتاً در اورکوت! در ارکوتی که بعد از تجربۀ آخری اونقدر ناراحتم کرده بود که یک روز تصمیم گرفته بودم که پرونده اش رو برای همیشه ببندم و تا مدتها فکر میکردم که موفق شدم و دیگه اونجا عضو نیستم، تا اینکه دوستی بهم خبر داد که هنوز اونجا حضور دارم! به سرنوشت اعتقاد ندارم ولی بعضی چیزا واقعاً بی دلیل اتفاق نمیفتن و اگر من از ارکوت تونسته بودم خارج بشم شاید این پنج سال از عمرم رو اینچنین به هدر نمیدادم! و جستم و در اولین جستجو با کسی برخوردم که توی همین شهر ساکن بود. عجب شانسی! در همون اولین تلاش! و تقاضای دوستی رو فرستادم...
اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که جواب بده ولی به زودی جوابی دریافت کردم و تقاضای دوستی رو پذیرفته بود. و رد و بدل شدن چند تا پیغام که محتواهای معمولی داشت و کلیشه ای، یعنی اینکه هر کسی راجع به خودش اطلاعات معمولی بده. متوجه شدم که همسن و سال منه و اون هم مثل من یک پسر داره که چند سالی از پسر من کوچیکتره، و اینکه جدا شده و از آخرین رابطه اش هم که به پایان رسیده مدت زیادی نگذشته و در انتها اصلاً به دنبال یک رابطۀ جدید نیست! این صحبتها البته در طی چندین پیغام و در عرض چند روز انجام شد. در این بین من از آمار وبلاگم متوجه شدم که کسی از یک شرکت خاصی نوشته های من رو میخونه و از اونجایی که اون شرکت مکان شغلی همسر سابقم بود به طور طبیعی به ذهنم رسید که نکنه همکار باشن با هم، چون این آخرین چیزی بود که توی اون شرایط میخواستم! وقتی مطرح کردم متوجه شدم که صحت داره و در همون شرکت کار میکنه و احتمالاً هم همدیگر رو باید بشناسن، این بعد از تحقیقات کوچیکی از طریق یکی از آشناهای دیگه که همونجا کار میکرد، دستگیرم شد. همه و همه دست به دست هم به زودی برای هر دو طرف کاملاً مشخص کرد که این ره به جایی راه ندارد، ولی هیچ دلیلی برای اینکه به دوستی ادامه داده نشه وجود نداشت... و چنین شد. حالا که اون استرس از میون برداشته شده بود به راحتی میشد از هر دری صحبت کرد و حتی درد دل کرد... درد دل با کسی که هنوز فقط در دنیای مجازی وجود داشت، دوستی مجازی که به حرفات گوش میداد، دلداریت میداد و گاهی حتی راهنماییت میکرد... و این دوستی در اون دوران خراب مرهمی بر دل زخمی من بود، دلی که با اتفاقات دیگه ای که در راه بودن میرفت که خودش رو برای جراحتهای بزرگتری آماده کنه!
۲ نظر:
jaleb bod....montazere baghye dastan hastam....khili dost daram masaelo tahlil konam
kash mishdo ino ye ja benevisin ke ghabeliate soal javab dashteh bash e:D
با سلام و ممنون از لطفتون!
شما اینجا همیشه میتونین نظراتتون رو بنویسین :) و مطمئن باشین که من حتماً جواب میدم. در ضمن نوشته های من اتوماتیک توی فیسبوک هم منتشر میشه...
عموناصر
ارسال یک نظر