ایمیلهای رنگ و وارنگ برام میرسه. بعضی وقتا فرصت پیدا نمیکنم که همه اشون رو بخونم ولی تا اونجایی که زمان یاری کنه سعی میکنم همه رو باز کنم و نگاهی بهشون بندازم. همه جور چیزایی توشون یافت میشه، از نوشته های سیاسی و اجتماعی بگیر تا جوک رشتی و قزوینی، موزیک و شعر، و پند و اندرزهایی برای زندگی سالمتر و از همه مهمتر اینکه چه کنیم که خوشبخت بشیم :)
گاهی اوقات ولی چیزایی توی این ایمیلها پیدا میشن که توی ذهن آدم نقش میبندن و به سادگی نمیشه پاکشون کرد، یعنی هر چقدر هم که سعی میکنی به مزاح بگیریشون و از روشون به آسونی عبور کنی ولی متأسفانه یا شاید هم بشه به عبارت دیگه ای گفت خوشبختانه، حقایقی در پس پرده هاشون نهفته است. درست مثل این نوشته ای که چند روز پیش به دستم رسید:
رابطۀ ما انسانها با پدر و مادر
تو ۳ سالگی "مامان، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی "ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی "مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی "باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی "حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی "نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی "من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن"
فکر میکنم همۀ ما اعم از اینکه کدوم رل رو دارا هستیم، پدر، مادر یا فرزند حداقل یک کدوم از این جملات بالا رو به طریقی لمس میکنیم، هر کدوم از این جملات شادی رو در ذهن ما تداعی میکنه و در عین حال حزن رو! شادی از بودن عشق و عاطفه و حزن به واسطۀ فقدانش و یا شاید هم کمبودش! تا بوده همیشه بین نسلها فاصله بوده و این رو به هیچ عنوان نمیشه انکار کرد. تا به یاد داریم همیشه پدر و مادرهای خودمون مینالیدن از اینکه ما چقدر باهاشون فرق داریم و چقدر "دوره زمونه عوض شده"! و حالا هم اینطور که به نظر میاد نوبت خود ماست که بگیم یادش به خیر اون دوران قدیم که همه چیز مفهوم دیگه ای داشت، عشق معنی دیگه ای میداد... و امروز همه چیز تغییر کرده! آدما عوض شدن و این نسل جدید با نسل ما هزاران هزاران فرسنگ فاصله دارن! مدتها فکر میکردم که ماهایی که این طرف هستیم به واسطۀ اینکه بچه هامون اینجا بزرگ میشن و با یک فرهنگ دیگه ای رشد پیدا میکنن، این فاصلۀ بین النسلی بیشتر احساس میشه، ولی راستش گاهی که پای درد دل اون طرفیها هم که می شینم میبینم که این داستان همه گیره و ربطی به مکان و زمان نداره! چه میشه کرد؟ اگر جوابی براش پیدا کردین حتماً به این حقیر هم خبری بدین! شاید فقط باید پذیرفت و گذشت، باید همۀ اون دوره های بالا، مثل دورۀ بیماری که باید همه رو به شکلی پشت سر گذاشت و جای تقلب کردن وجود نداره، رو فقط قبول کرد. شاید فقط باید به خود این تسلی رو داد که این نیز بگذرد!
گاهی اوقات ولی چیزایی توی این ایمیلها پیدا میشن که توی ذهن آدم نقش میبندن و به سادگی نمیشه پاکشون کرد، یعنی هر چقدر هم که سعی میکنی به مزاح بگیریشون و از روشون به آسونی عبور کنی ولی متأسفانه یا شاید هم بشه به عبارت دیگه ای گفت خوشبختانه، حقایقی در پس پرده هاشون نهفته است. درست مثل این نوشته ای که چند روز پیش به دستم رسید:
رابطۀ ما انسانها با پدر و مادر
تو ۳ سالگی "مامان، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی "ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی "مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی "باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی "حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی "نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی "من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن"
فکر میکنم همۀ ما اعم از اینکه کدوم رل رو دارا هستیم، پدر، مادر یا فرزند حداقل یک کدوم از این جملات بالا رو به طریقی لمس میکنیم، هر کدوم از این جملات شادی رو در ذهن ما تداعی میکنه و در عین حال حزن رو! شادی از بودن عشق و عاطفه و حزن به واسطۀ فقدانش و یا شاید هم کمبودش! تا بوده همیشه بین نسلها فاصله بوده و این رو به هیچ عنوان نمیشه انکار کرد. تا به یاد داریم همیشه پدر و مادرهای خودمون مینالیدن از اینکه ما چقدر باهاشون فرق داریم و چقدر "دوره زمونه عوض شده"! و حالا هم اینطور که به نظر میاد نوبت خود ماست که بگیم یادش به خیر اون دوران قدیم که همه چیز مفهوم دیگه ای داشت، عشق معنی دیگه ای میداد... و امروز همه چیز تغییر کرده! آدما عوض شدن و این نسل جدید با نسل ما هزاران هزاران فرسنگ فاصله دارن! مدتها فکر میکردم که ماهایی که این طرف هستیم به واسطۀ اینکه بچه هامون اینجا بزرگ میشن و با یک فرهنگ دیگه ای رشد پیدا میکنن، این فاصلۀ بین النسلی بیشتر احساس میشه، ولی راستش گاهی که پای درد دل اون طرفیها هم که می شینم میبینم که این داستان همه گیره و ربطی به مکان و زمان نداره! چه میشه کرد؟ اگر جوابی براش پیدا کردین حتماً به این حقیر هم خبری بدین! شاید فقط باید پذیرفت و گذشت، باید همۀ اون دوره های بالا، مثل دورۀ بیماری که باید همه رو به شکلی پشت سر گذاشت و جای تقلب کردن وجود نداره، رو فقط قبول کرد. شاید فقط باید به خود این تسلی رو داد که این نیز بگذرد!
۲ نظر:
تا بوده همین بوده و تا هست همین است. فقط خوشبحال افرادی که تا سایه پدر و مادر سرشونه ،قدرشو بدون و وظیفه شون رو هم به عنوان پدرو مادر در قبال فرزند انجام بدن ، باقی هر چه پیش اید روزگار است و از ان گریزی نیست ،
نمیدونم، شاید هم همینجور باشه و واقعاً همیشه همینطور بوده! ولی در عین حال اینقدر رو میدونم که ماها در برابر پدر و مادرهای خودمون هرگز اینطوری نبودیم و نیستیم! هر چقدر هم که میخوام سر خودم رو کلاه بذارم، بازم میبینم که این یک واقعیتیه که نمیشه کتمانش کرد... متأسفانه!
ارسال یک نظر