میگفت "اگه یه روزی اتفاقی برای این رابطه بیفته دلم نمیخواد راجع بهمون چیزی بنویسی"... و هیچکس دوست نداره که پرده از حقایق زندگیش برداشته بشه به خصوص اگه خیلی چیزا برای پنهان کردن داشته باشه...
بعد از اون تلفن طولانی اون شب به نظر میومد که یک اتفاق بزرگی توی زندگیم افتاده، انگار که اون تغییر بزرگی رو که مدتها بود منتظرش بودم بالاخره حادث شده بود. روز بعد سر کار گیج و مبهوت مثل زامبیها برای خودم این طرف و اون طرف میرفتم. اس ام اسی رد و بدل شد و انگار این فقط احساس من نبود و اون طرف هم همین حال و روز رو داشت...
روزهای بعد دیگه تماسها بیشتر شد. در طی روز بیشتر از طریق ایمیل و شبها هم تلفن، تلفنهای طولانی که همه اشون به کم خوابی و گاهی هم به بیخوابی می انجامید. و هدف از تمام این مکالمات به یقین یک چیز بود و اون اینکه اطلاعات بیشتری در مورد هم کسب کنیم. و من همه چیز رو همونجور که بود تعریف میکردم، تمام اتفاقاتی که توی زندگیم افتاده بود و اینکه چطور سالها توی یک زندگی سگی، غیر متعارف برای مردها، پای بچه ام نشسته بودم و همه جور خفت و خواری رو تحمل کرده بودم... و اون هم تعریف میکرد از زندگیش البته به طور مشخص با رد کردن جریانات از یک سری فیلترها... این رو بعدها متوجه شدم.
یادم میاد وقتی برادرم اینا پیش من بودن یک روز آهنگ چکاوک داریوش رو برای من گذاشته بود که گوش کنم و خیلی به دلم نشسته بود. این آهنگ رو من بعداً توی وبلاگ گذاشته بودم. ازم پرسد که آیا میتونم این آهنگ رو به شکلی در دسترسش قرار بدم که من هم این کار رو کردم، و بعدش خلاصه تا چند روزی به طرز طنزآمیزی موضوع صحبت این شده بود که کی بیشتر به این آهنگ گوش میکنه :) مطمئناً اگر مسابقه ای برگزار میکردن برنده اش نه من بودم و نه اون! برندۀ نهایی دوست خوبی بود که بعد از گذاشتن این آهنگ توی وبلاگ اینقدر که بهش گوش کرده بود که فکر کنم دیگه رنگ و روی فایل داشت از بین میرفت...
دیگه به نظر میومد که تلفن و ایمیل و اس ام اس جوابگو نباشه و باید فکر دیگه ای میکردیم. باید از دنیای نیمه مجازی خارج میشدیم. پیشنهاد ملاقات داده شد، و هر دو طرف موافق. دیگه حالا همه چیز داشت شکل واقعی به خودش میگرفت و پرده ها باید به طور کامل کنار میرفتند. قرار گذاشته شد برای یک بعد ازظهر، درست در مرکز شهر. از دل اون طرف خبر نداشتم ولی از شما چه پنهون من خیلی نگران بودم. همه اش به این فکر میکردم که نکنه این فقط حبابی باشه که با تلاقی نگاه ها در یک لحظه بترکه و با ترکیدنش رؤیاهای ما هم بمیرن، رؤیاهایی که توی اون چند هفته باهاشون زندگی کرده بودیم. ولی دیگه چاره ای نبود و باید این قدم برداشته میشد: یا همه چیز یا هیچ چیز! این چیزی بود که من حداقل در اون دنیای سیاه و سفید بهش فکر میکردم غافل از اینکه دنیای واقعی هرگز نه سیاهه نه سفیده بلکه خاکستریه...
روز موعود سرانجام فرا رسید. سر ساعت طبق عادت همیشگی عموناصر سر قرار حاضر شدم. تنها تصویری که ازش توی ذهنم داشتم از تنها عکسی بود که توی ارکوت گذاشته بود. دور و بر رو نگاه میکردم که ناگهان صدایی آشنا صدام کرد. عینکی آفتابی به چشم داشت. وقتی عینکش رو برداشت و شروع به صحبت کردن کرد احساس کردم که کمی پریشونه، انگار که جن دیده باشه، یک چنین حالتی داشت! و رفته رفته علتش مشخص شد: ظاهراً در نظر اول من خیلی شباهت به شخص در رابطۀ آخریش داشتم و طبق گفته هاش "خیلی در اون رابطه زجر کشیده بود"! با عکسش در ارکوت خیلی فرق میکرد و البته برای من اصلاً جای تعجب نداشت چون عکسها به ندرت برابر با اصل هستن!
به قدم زدن در خیابونهای مرکزی شهر پرداختیم. یک روز گرم تابستونی و مرکز شهر هم حساب شلوغ. بعد از یک مدتی گفتیم بریم و توی یک کافه تریایی بشینیم. از دستم و حالتی که براش پیش اومده نوشته بودم. ظاهراً اصلاً مشخص نبود که دستم موردی داره یعنی اگر کسی از ماجرا خبر نداشت قابل تشخیص نبود، ولی وقتی رفتم چای و قهوه رو توی سینی بذارم و از ضعف شروع به لرزیدن کرد نگاهش به دستم رو دیدم. براش توی اون چند روز تعریف کرده بودم ولی حالا دیگه داشت از نزدیک میدید... لحظۀ دردناکی برای من بود، ولی در عین حال دیگه توی اون دوره یک بخشی از واقعیت زندگی من بود.
از اونجایی که نمیدونستم توی اون قرار اول چکار میتونیم بکنم به جز پرسه زدن در شهر، از قبل پیش خودم فکر کرده بودم که شاید خسته بشیم و شاید رفتن به سینما بد نباشه. به همین خاطر برای یک فیلمی دو تا جا رزرو کرده بودم. فیلم کمدی بود و فکر میکردم که شاید بد نباشه که البته کاشف به عمل اومد که اصلاً هم کمدی نبوده و در مورد جدایی یک زوج بوده... استهزای روزگار رو ببین! وقتی از نزدیکیهای سینما رد میشدیم پیشنهاد دادم که میتونیم به دیدن اون فیلم بریم و اون هم استقبال کرد. و هنوز چند دقیقه ای از شروع فیلم نگذشته بود که احساس کردم سرش رو بر شونه های من گذاشت و به خواب رفت... از خستگی ناشی از کار زیاد و بیخوابیهای شبانه!... و در انتهای فیلم بیدارش کردم...
از سینما که بیرون اومدیم دیگه هوا رفته رفته روی به تاریکی رفته بود. تا خیابون اصلی شهر قدم زنون اومدیم. دیگه وقت خداحافظی رسیده بود... و شاید هیچ کدوم دلمون نمیخواست که خداحافظی کنیم ولی چاره ای وجود نداشت. مهم این بود که اون قدم بزرگ رو برداشته بودیم و اولین ملاقات با موفقیت انجام شده بود... در اون لحظه دیگه بقیه اش زیاد اهمیت نداشت!
بعد از اون تلفن طولانی اون شب به نظر میومد که یک اتفاق بزرگی توی زندگیم افتاده، انگار که اون تغییر بزرگی رو که مدتها بود منتظرش بودم بالاخره حادث شده بود. روز بعد سر کار گیج و مبهوت مثل زامبیها برای خودم این طرف و اون طرف میرفتم. اس ام اسی رد و بدل شد و انگار این فقط احساس من نبود و اون طرف هم همین حال و روز رو داشت...
روزهای بعد دیگه تماسها بیشتر شد. در طی روز بیشتر از طریق ایمیل و شبها هم تلفن، تلفنهای طولانی که همه اشون به کم خوابی و گاهی هم به بیخوابی می انجامید. و هدف از تمام این مکالمات به یقین یک چیز بود و اون اینکه اطلاعات بیشتری در مورد هم کسب کنیم. و من همه چیز رو همونجور که بود تعریف میکردم، تمام اتفاقاتی که توی زندگیم افتاده بود و اینکه چطور سالها توی یک زندگی سگی، غیر متعارف برای مردها، پای بچه ام نشسته بودم و همه جور خفت و خواری رو تحمل کرده بودم... و اون هم تعریف میکرد از زندگیش البته به طور مشخص با رد کردن جریانات از یک سری فیلترها... این رو بعدها متوجه شدم.
یادم میاد وقتی برادرم اینا پیش من بودن یک روز آهنگ چکاوک داریوش رو برای من گذاشته بود که گوش کنم و خیلی به دلم نشسته بود. این آهنگ رو من بعداً توی وبلاگ گذاشته بودم. ازم پرسد که آیا میتونم این آهنگ رو به شکلی در دسترسش قرار بدم که من هم این کار رو کردم، و بعدش خلاصه تا چند روزی به طرز طنزآمیزی موضوع صحبت این شده بود که کی بیشتر به این آهنگ گوش میکنه :) مطمئناً اگر مسابقه ای برگزار میکردن برنده اش نه من بودم و نه اون! برندۀ نهایی دوست خوبی بود که بعد از گذاشتن این آهنگ توی وبلاگ اینقدر که بهش گوش کرده بود که فکر کنم دیگه رنگ و روی فایل داشت از بین میرفت...
دیگه به نظر میومد که تلفن و ایمیل و اس ام اس جوابگو نباشه و باید فکر دیگه ای میکردیم. باید از دنیای نیمه مجازی خارج میشدیم. پیشنهاد ملاقات داده شد، و هر دو طرف موافق. دیگه حالا همه چیز داشت شکل واقعی به خودش میگرفت و پرده ها باید به طور کامل کنار میرفتند. قرار گذاشته شد برای یک بعد ازظهر، درست در مرکز شهر. از دل اون طرف خبر نداشتم ولی از شما چه پنهون من خیلی نگران بودم. همه اش به این فکر میکردم که نکنه این فقط حبابی باشه که با تلاقی نگاه ها در یک لحظه بترکه و با ترکیدنش رؤیاهای ما هم بمیرن، رؤیاهایی که توی اون چند هفته باهاشون زندگی کرده بودیم. ولی دیگه چاره ای نبود و باید این قدم برداشته میشد: یا همه چیز یا هیچ چیز! این چیزی بود که من حداقل در اون دنیای سیاه و سفید بهش فکر میکردم غافل از اینکه دنیای واقعی هرگز نه سیاهه نه سفیده بلکه خاکستریه...
روز موعود سرانجام فرا رسید. سر ساعت طبق عادت همیشگی عموناصر سر قرار حاضر شدم. تنها تصویری که ازش توی ذهنم داشتم از تنها عکسی بود که توی ارکوت گذاشته بود. دور و بر رو نگاه میکردم که ناگهان صدایی آشنا صدام کرد. عینکی آفتابی به چشم داشت. وقتی عینکش رو برداشت و شروع به صحبت کردن کرد احساس کردم که کمی پریشونه، انگار که جن دیده باشه، یک چنین حالتی داشت! و رفته رفته علتش مشخص شد: ظاهراً در نظر اول من خیلی شباهت به شخص در رابطۀ آخریش داشتم و طبق گفته هاش "خیلی در اون رابطه زجر کشیده بود"! با عکسش در ارکوت خیلی فرق میکرد و البته برای من اصلاً جای تعجب نداشت چون عکسها به ندرت برابر با اصل هستن!
به قدم زدن در خیابونهای مرکزی شهر پرداختیم. یک روز گرم تابستونی و مرکز شهر هم حساب شلوغ. بعد از یک مدتی گفتیم بریم و توی یک کافه تریایی بشینیم. از دستم و حالتی که براش پیش اومده نوشته بودم. ظاهراً اصلاً مشخص نبود که دستم موردی داره یعنی اگر کسی از ماجرا خبر نداشت قابل تشخیص نبود، ولی وقتی رفتم چای و قهوه رو توی سینی بذارم و از ضعف شروع به لرزیدن کرد نگاهش به دستم رو دیدم. براش توی اون چند روز تعریف کرده بودم ولی حالا دیگه داشت از نزدیک میدید... لحظۀ دردناکی برای من بود، ولی در عین حال دیگه توی اون دوره یک بخشی از واقعیت زندگی من بود.
از اونجایی که نمیدونستم توی اون قرار اول چکار میتونیم بکنم به جز پرسه زدن در شهر، از قبل پیش خودم فکر کرده بودم که شاید خسته بشیم و شاید رفتن به سینما بد نباشه. به همین خاطر برای یک فیلمی دو تا جا رزرو کرده بودم. فیلم کمدی بود و فکر میکردم که شاید بد نباشه که البته کاشف به عمل اومد که اصلاً هم کمدی نبوده و در مورد جدایی یک زوج بوده... استهزای روزگار رو ببین! وقتی از نزدیکیهای سینما رد میشدیم پیشنهاد دادم که میتونیم به دیدن اون فیلم بریم و اون هم استقبال کرد. و هنوز چند دقیقه ای از شروع فیلم نگذشته بود که احساس کردم سرش رو بر شونه های من گذاشت و به خواب رفت... از خستگی ناشی از کار زیاد و بیخوابیهای شبانه!... و در انتهای فیلم بیدارش کردم...
از سینما که بیرون اومدیم دیگه هوا رفته رفته روی به تاریکی رفته بود. تا خیابون اصلی شهر قدم زنون اومدیم. دیگه وقت خداحافظی رسیده بود... و شاید هیچ کدوم دلمون نمیخواست که خداحافظی کنیم ولی چاره ای وجود نداشت. مهم این بود که اون قدم بزرگ رو برداشته بودیم و اولین ملاقات با موفقیت انجام شده بود... در اون لحظه دیگه بقیه اش زیاد اهمیت نداشت!