۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را!

داشتم با سرعت از در ورودی بخش خارج میشدم که همکارم رو از دور دیدم که از در انتهایی راهرو داشت وارد میشد. از دور دستی براش تکون دادم، که با صدای بلند صدام کرد. ایستادم و وقتی نزدیکتر شد، گفت: کجا با این عجله؟ و من فقط با اشاره دو انگشت رو به صورت عدد هفت نشون دادم و لبخندی زدم. میخواستم به راهم ادامه بدم که شنیدم گفت: یک شعری بود، به کجا... و باقیش رو دیگه به یاد نیاورد. و من به خوبی دریافتم که منظورش کدوم شعر بوده و فقط گفتم: به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید... و در راه بیرون رفتن از ساختمون و به فضای سرد و یخ بستۀ بیرون تمامی شعر از ذهنم گذشت. جداً که بعضی از شعرها چطور بیانگر احساسات آدمه بدون اینکه شاعر رو دیده باشی و بشناسیش، فقط میدونی که حرفش حرف دل توست!... "چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را...".

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر!‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!

شفیعی کدکنی

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

بهای عموناصر بودن

روز یکشنبه است و به نسبت اینکه داریم به زمستون نزدیک میشیم هوا هنوز اونقدرها سرد نشده. آفتابی دلپذیر و مطبوع از پنجره ها به درون خونه چنان نفوذ کرده که هر کی ندونه فکر میکنه چلۀ تابستونه. توی این هوای خوب و گرم آدم دلش میخواد به دشت و صحرا بزنه و ساعتها فقط قدم بزنه ولی حیف! حیف که نمیشه! حیف که باری سنگین روی قلبه  و هر کار میکنم نمیتونم این بار که مثل صخره ای داره روی قلبم سنگینی میکنه رو به طریقی هلش بدم و به آرامشی برسم که انگار سالهاست ازش محروم بودم! ای خدا، ای کاش کسی میومد و راه چاره ای بهم نشون میداد! ای کاش راهی پیدا میکردم تا اونچه درونم رو داره مثل خوره میخوره عاری از هر گونه نگرانیی میکردم! آخه من چطور میتونم عموناصر باشم و کاری رو بکنم که هرگز توی زندگیم نکردم؟ چطور میتونم عموناصر باشم و دل بشکنم؟! توی عمرم هرگز تنونستم اینکار رو بکنم و حالا یا باید خودم شکنجه بشم و بخورم و دم نزنم تا خودم باشم، یا دلی رو بشکنم و خودم رو خلاص کنم... آره، عموناصر، این بهاییه که برای خودت بودن اینبار هم باید پرداخت کنی!

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

دلم هوای بچگیهام رو کرده

دلم هوای بچگیهام رو کرده، اون موقعها که همه چیز و همه کس برام صادق و پر از مهر و محبت بودن، اون موقعها که آدما با هم صاف و یکدل بودن، اون موقعها که هر کسی فقط به فکر خودش نبود! اون موقعها که مادر بزرگ هنوز جوون بود و گاهی به خونۀ ما میومد، و وقتی میومد همیشه زنبیلش پر از چیزایی بود که از توپخونه و باب همایون خریده بود، اون موقعها که من رو با خودش میبرد و با افتخار هر جا که با هم میرفتیم من رو نشون میداد و میگفت این نوۀ ارشد منه... دلم لک زده برای اون روزا که همه چیز ساده بود  برای من، زندگیم در مدرسه و بازی خلاصه میشد، البته به جزاون موقعهایی که با داداش کوچیکه توی سر و کلۀ هم میزدیم و بعضی وقتها هم همدیگه رو به قصد کشت اونقدر میزدیم که اگه یکی از بیرون نگاه میکرد شاید آنی پیش خودش فکر میکرد به گمانم اینا نباید از یک پدر و مادر باشن! 
راستی چی شد؟! چرا همۀ اون خاطرات خوش تغییر کرد؟ چرا همه چیز به یکباره عوض شد؟ نوجوونی اومد و دنیای من هم عوض شد. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرد؟ و بعد هم تا اومدی خودت رو پیدا کنی دیدی داری تو دنیای ناشناخته ای به دنبال خودت میگردی! تا اومدی به خودت بیای زندگیت دستخوش حوادث گوناگون شد و دیگه حتی به دنبال خود گشتنت از یادت رفت. دیگه وقتی برای این کار نداشتی، دیگه زندگیت فقط خودت نبودی، دیگه موجودی بیگناهی رو به این دنیا آورده بودی و برای همۀ عمرت مسئولیتش روی شونه هات بود، موجودی که روز به روز بزرگتر و بزرگتر میشد و هر چی اون بیشتر شکل میگرفت تو بیشتر خودت رو در ورطۀ زندگی گم میکردی...
دلم هوای بچگیهام رو کرده چون بچگیهام پیچیده نبودن، بچگیهام امید به نوجوونی و جوونی داشتم، امید به بزرگ شدن داشتم و هر شب با رؤیای بزرگ شدن به بستر میرفتم و سر بر بالین میذاشتم... ولی تا اومدم به خودم بجنبم نه خیری از نوجوونی دیده بودم و نه از جوونی...
و حالا که دیگه اثرات میانسالی رو حتی دیگه قادر نیستم از دیدۀ خودم پنهان کنم، امیدم تنها به آینده است، اما نه به آیندۀ خودم! چقدر از شنیدن این جملۀ قدیمیها حرصم میگرفت وقتی میگفتن: "دیگه از ما که گذشت". دلم میخواست به اونایی که آهی از نهاد برمیاوردن و این جمله رو با غم فراوون به زبون میاوردن، فریاد بزنم و بگم: بابا، شما که پیر نیستین، آخه این چه حرفیه که میزنین؟!... حالا خودم به اونجا رسیدم که باید همون جمله ای رو که ازش نفرت داشتم به زبون بیارم...
و دلم هوای بچگیهام رو کرده و دلم میخواست که در این لحظه ماشین زمانی داشتم و به چشم بر هم زدنی دوباره به همون دوران برمیگشتم و برای همیشه در همون دوران میموندم، اون دورانی که همۀ دردها با بوسۀ پدر و دست نوازش و عطوفت مادر بر سرم مرهمی میشد،... و دلم هوای بچگیهام رو کرده... 

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

"جمعۀ سیاه"

بعد از یک جلسۀ خسته کنندۀ بعدازظهر جمعه به آشپزخونه رفتم که چایی برای خودم درست کنم. همکاری رو دیدم که مثل همیشه با خوشرویی لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. با نقابی بر چهره که برای این همکار خوب کاملاَ شفاف بود، سعی کردم با لبخندی پاسخش رو بدم و راضیش کنم که حالم بد نیست، اما خستگی ظاهراَ کاملاَ در چهره ام نمایان بود. گفت: خسته ای انگار؟ چرا؟! باید الان خیلی سرحال و باشی و شاد از اینکه آخرین ساعتهای هفته است و دو روز قراره استراحت کنی... تو دلم فقط گفتم که ای کاش اینچنین بود!
از جمعه ها هیچوقت خوشم نمیومده. علتش هم شاید برمیگرده به دورانی که نوجوون بودم و در وطن زندگی میکردم و عصرهای جمعه همیشه دلگیرترین و غم انگیزترین ساعتهای عمرم بودن. گاهی پیش خودم فکر میکردم که ای کاش اصلاَ جمعه ای وجود نداشت و از پنج شنبه یکراست میرفتیم به سراغ "شنبۀ ناراضی" که گاهی هم البته پا بود که در فلک مینداخت!
امروز در این دیار این جمعه، آخرین جمعۀ قبل از شروع شدن ایام کریستمسه، یا به عبارت بهتر درست چهار هفته قبل از میلاد مسیحه. توی این سالهای اخیر، اینها که هر سال سعی میکنن چیز جدیدی رو از دیار اونور آب تقلید کنن، این روز رو که موسوم به "جمعۀ سیاه" هست به عنوان یک روز مهم در کلیۀ رسانه ها جلوه دادن. هدف هم به طور قطع چیزی نیست به جز اینکه فروشگاه ها مردم رو به هوای حراجهای جور و واجور که از نیمه های شب آغاز میشه، از خونه هاشون بیرون بکشن و به شکلی جنسهاشون رو بفروشن... جداَ که بعضی از اسامی و اصطلاحات چطور مفاهیم مختلفی توی کشورهای مختلف داره! یعنی تصورش رو بکنین که "جمعۀ سیاه" اون سر کرۀ زمین چه حسی به آدما میده و اینجا چه حسی!  به هر روی هر طور که هست برای عموناصر این سیاه جمعه فرقی با جمعه های دیگه نداره و براش مثل همۀ جمعه های دیگه خاکستریه و شاید هم به گونه ای خاکستری تر از جمعه های قبل...  

۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

"حولۀ نحس"

جبر تاریخ همیشه سؤالی بوده که ذهن من رو به خودش مشغول کرده، اینکه چرا یکی توی فقر و بدبختی به این دنیای فانی پا میذاره و یکی از همون ابتدای خلقتش در ناز و نعمت چشمش رو برای اولین بار در این جهان بی سر و ته باز میکنه. ولی این تنها مختض به ثروت و مال و منال نیست! انگار همه چیز ما در این مجموعه میگنجه. وقتی میگم همه چیز واقعاَ منظورم همه چیزه. چرا بعضی از آدما با خوشبختی به دنیا میان و بدون اینکه کوچکترین زحمتی به خودشون بدن خوشبختی همه جا در گوشه ای کمین کرده و کشیکشون رو میکشه؟! اینجاست که آدم فقط به این نتیجه میتونه برسه که همه چیز توی این دنیا  تصادفی بیش نیست و همه چیز شانسه و بر حسب اتفاق. بعضی ها شانس دارن و سهمشون قسمت خوبه و بعضیهای دیگه هر کاری هم که بکنن، هر چقدر خودشون رو به این در و او در بزنن، هر چقدر حوله رو در دست نگه دارن و شعارهایی به صدای بلند سر برن که "من تا آخرین قطرۀ خونم میجنگم و حاضر نیستم که این حولۀ لعنتی رو توی رینگ بندازم و اعلام کنم که شکست خوردم"، باز هم سهمی از اون خوشبختی ندارن...
خوشبختی کلمه ایه بی معنا برای اونا، چون آدمهایی که بر سر راهشون قرار میگیرن دو دسته بیشتر نیستن، آره فقط دو دسته و نه بیشتر: اون دسته ای که به دنبال اهدافی هستن که وقتی بهش رسیدن مچاله ات میکنن و مثل دستمالی پر از چرک به داخل سطل آشغال پرتابت میکنن و دستۀ دوم اونایی که وقتی به هدفشون نرسیدن در انتها همون کاری رو میکنن که دستۀ اول کردن!
و عموناصر یکبار هم که شده توی زندگی دست از توهمات بردار، به خودت بیای و این "حولۀ نحس" رو به درون رینگ بنداز و یک بار برای همیشه چنان با صدای بلند فریادی از ته دل سر بده تا همگان با گوش تن و با گوش جان بشنون "من برای همیشه تسلیمم... و من عطایتان را به لقایتان بخشیدم!"

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کاغذ پاره ها

دیروز بعد از مدتها نوشتم و نمیتونم توصیف کنم که چقدر حس خوبی بهم داد. انگار که بعد از ماهها و شاید هم سالها احساس کردم که یکبار دیگه خودم رو پیدا کردم... و چقدر سهل و آسون آدم خودش رو ممکنه گم کنه!
عزیزی یک وقتی برام نوشته بود که آدمها ماه هستن، ماهی که هم نیمۀ تاریک داره و هم نیمۀ روشن. متآسفانه همیشه نیمۀ روشنشون پدیدار نیست. چقدر خوب میشد که از ابتدا میشد همون نیمۀ تاریکشون رو دید تا این عمری که به عاریت به ما داده شده بیخود و بیهوده به هدر نره. چقدر خوب میشد که خیلی زود میشد فهمید که آدمهایی توی این دنیا هستن که چه بسا تنها به دنبال کاغذ پاره هایی هستن تا به خوشبختی برسن و در راه رسیدن به این کاغذ پاره ها حاضرن زندگی آدمهایی که سرشون توی کار خودشونه و دارن زندگیشون رو میکنن درگیر کنن، بدون اینکه در نظر بگیرن که به چه حقی چنین میکنن!
ای، چی بگم که به قول دوست دیرینم "درد یکی نیست!" درد هزاره و درمان شاید هیچ... دیروز این شعر رو در جواب عزیزی نوشتم. نمیدونم یک دفعه از کجا به ذهنم رسید ولی اونقدر رو میدونم که بازتاب کامل چیزیه که دارم در درون خودم و با تمام وجودم حس میکنم... "خلد گر به پا خاری آسان برآرم     چه سازم به خاری که در دل نشیند؟!"

غمم در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

"طبیب اصفهانی"

۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

به من بگو، پدر!

نزدیک به یک سال داره میشه... حدودای کریستمس سال پیش بود که پدر ما رو به حال خودمون رها کرد و رفت... نمیدونم چرا امروزبعد از این همه مدت بیشتر از همیشه دلم میخواست که اینجا بود. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم و بهم بگه "بخند! بخند! بذار به سن من برسی و اونوقت نوبت خنده های پسر خودت هم میشه". آخ که چقدر دلم میخواست بود و میتونستم ازش بپرسم، ای پدر، کجای کار خلقت من اشکال داشت؟! کجای کار درست نبود که من زندگیم همه اش توی سربالاییه انگار و تا میام حس کنم توی سرازیری افتادم میبینم که بازم فقط سرابی بیش نبوده و فقط خودم رو گول زدم...
میدونم که سؤالهایی که در این لحظه دارن مثل فرفره توی سرم میچرخن بی جوابن و شاید هم هرگز در این عمر نتونم پاسخی براشون پیدا کنم، این برام شاید مثل روز روشن باشه. این چراها و به چه دلیلها و آخه مگه میشه ها! اینکه چرا بیشتر آدمها شاید تا آخر عمرشون هم نمیفهمن که از زندگی چی میخوان و دنبال چی هستن، اینکه نه میدونن چرا اومدن و چه باید بکنن و چرا باید برن! اینکه چرا هر چقدر تلاش میکنی و تلاش میکنی آخرش هم باز برمیگردی سر خونۀ اول! آخه پدرتو رو به اون خدایی که هر شب به خاطر عزیزش از خواب شبت میزدی و سر به سجده بر درگاهش میذاشتی قسمت میدم که  به من بگو  کجای کار ایراد داشته که حالا من باید تاوان اونا رو پس بدم؟! به من بگو! اگر در بهشتی و نزدیک به ملائک ازشون بخواه که از بزرگشون این رو بپرسن که آسمون چه پدرکشتگی با من داره... آره پدر، به من بگو فقط!

آسمان بار امانت نتوانست کشید      قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

سیلی اول

یه گوشه ای توی این دنیا افتادم که مردمش به طرز وحشتناکی اهل مسابقه دادن و برد و باخت هستن. کافیه بهشون بگی بیا در این مورد با هم دست و پنجه نرم کنیم و میتونی مطمئن باشی که هرگز دست رد به سینه ات نمیزنن! اصلاً گاهی فکر میکنم که اینا با خودشون هم همیشه در حال مسابقه دادن هستن تا چه برسه به باقی آدما... خلاصه که انگار برد و باخت یکی از اعضای لاینفک زندگی ایناست. البته همۀ آدما از بردن خوششون میاد و هر کی منکر این قضیه بود باید به نحوی زیر سؤال بردش چون هیچ بنی بشری از باخت شادمان نشده، نمیشه و به یقین هرگز هم نخواهد شد.
نمیدونم بعد از چندین دهه در بین این چشم سبزها و چشم آبیها زندگی کردن، چقدر این داستان عشق مسابقه بودن و بردن روی من تأثیر گذاشته. تا اونجایی که خودم میدونم و بهش واقف هستم در اصل هیچی! شاید هم این فقط یک توهمه که دارم و بیشتر از اونیکه فکرش رو میکنم "خودم هم لنگۀ اینجاییها شده باشم"... خدا به دور! :) ولی در این لحظه میدونم که از بردن خیلی خوشحال هستم، از اینکه به دوست خوبی تونستم این انرژی رو بدم که در برابر ظلم گردن کج نکنه و سرش رو بالا نگه داره... و چه لذتی داشت وقتی که شنیدم "قوم ظالمین" عقب نشستن و به طریقی ترجیح دادن که با عموناصر درنیفتن!... به راستی که چقدر روزانه از این ظلمها در حق خارجیها و خارجی تبارها در این مملکت و ممالک اطرافش در این قاره میشه و در نهایت آب هم از آب تکون نمیخوره! من این رو همیشه گفته ام و خواهم گفت که ما نسل دو سر طلاهایی هستیم که نه اون طرف جایی داریم و نه این طرف، اونطرف یک جور با ما بیگانه هستن و اینطرف به شکلی دیگه، اونطرف از خودی میخوریم و اینطرف از بیگانه... ولی یک چیز برای من کاملاً واضح و مبرهنه، از اونطرف که ما دست شستیم و حتی اگر بخوایم هم کاری از دستمون ساخته نیست، ولی اینطرف دست کم باید سعی خودمون رو بکنیم که به سادگی سر تعظیم در برابر ظلم و جوری که گاهی میخوان در حقمون روا کنن، فرود نیاریم. اینکه میگن "ظلم هرگز پیروز نمیشه" خیالی خام بیش نیست! ظلم پیروز میشه و خیلی هم خوب پیروز میشه. ظلم در صورتی شکست میخوره که ما بعد از خوردن سیلی اول، اون روی صورتمون رو برنگردونیم که دومیش رو بخوریم! سیلی اول رو نزن ولی اگر خوردی دیگه نباید بذاری دومی رو هم بخوری، چون اگر داوطلبانه خوردی، ارزشت رو به عنوان یک انسان از دست دادی.

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

به یاد دوست و خاطرات شیرین دور

بهش گفتم: یادت میاد یک موقعی یک همچین کاستی داشتی و من از روش کپی کردم؟ گفت: این که مال هزار سال پیشه!... و راست میگفت! وقتی خودمم خوب فکر میکنم یک چنین حسی بهم دست میده، اینکه انگار این اتفاق شاید نه هزار سال قبل ولی دست کم قرنها پیش رخ داده باشه! درست مثل وقتی که به پیش بینی وضع هوا در دنیای مجازی نگاه میکنی و دمای هوا با دو رقم مختلف نوشته شده، یکیش دمای واقعی و دیگریش دمایی که "حس میشه"!
و این حس گذشته های دور، من رو میبره به فضای اون سالها و در کنار این دوست که الان حس میکنه این رخداد هزاره ای پیش اتفاق افتاده. باید از دوستای قدیمی یاد کرد، باید سراغشون رو گرفت تا زمانی که مغز و ذهن یاری میکنن، تا آلزایمر با چهرۀ کریهش به سراغ آدم نیومده...
الان که فکر میکنم میبینم چه خاطرات خوب و شیرینی با این دوست داشتیم. در عنفوان جوونی و در اون سالهایی که تازه میخواستیم کشف کنیم که دنیا دست کیه! تازه به شهرشون کوچ کرده بودم تا در دانشگاه اون شهر درس رو ادامه بدم. اولین روز من  توی سالن به اون بزرگی درس در اون دانشگاه بود، و توی اون همه چهره های جورواجور هموطنا رو کاملا میشد تشخیص داد. نمیدونم این چه داستانیه که مختصه وطن ما و هموطنهای ماست که هر جای دنیا که همدیگر رو میبینیم بیشتر وقتها به جای لبخند زدن به هم نگاههای عجیب و غریب به هم میندازیم! میخوام بگم که شاید توی اون دوران خود من هم شاید از این جریان مستثنی نبودم و چه بسا که چنین نگاههایی هم به این بچه ها که بعدها جزو بهترین دوستهای من شدند، کرده باشم.
ازاونجایی که من دیرتر ترم رو در اونجا شروع کرده بودم از بعضی درسها عقب بودم و قصد داشتم که چند تا امتحانی رو در طی تابستون بخونم. همین قضیه باعث که سر صحبت با این دوست باز بشه و اون هم جزوۀ یکی از این درسها رو در اختیارم بذاره... و این دوستی به این طریق شروع شد.
جایی که زندگی میکرد از مرکز شهر دور بود، یعنی تقریباً از مرز شهری هم باید کمی خارج میشدی. به همین خاطر بهش که سر میزدم شب رو هم همونجا میموندم و خلاصه وقت زیادی داشتیم که کلی با هم اختلاط کنیم. توی خونۀ ویلایی خانم پیری زندگی میکرد که ظاهراً خیلی خسیس بود. برام تعریف میکرد که گاهی زمستونها با دستکش و کلاه مجبور بوده بشینه تا بتونه درس بخونه. یکبار که خانم پیره به سفر رفته بوده این دوست سری به آشپزخونۀ طبقۀ پایین میزنه و خلاصه درجۀ ترموستات سیستم گرمایشی خونه رو تغییر میده تا در نبود این خانم از گرمای بیشتری بهره ببره. خانم صاحبخونه بعداً در برگشتش متوجه میشه و باهاش حسابی دعوا میکنه!... یا وقتی برام تعریف میکرد که پنجرۀ اتاقش یکبار باز بوده و خفاشی وارد اتاقش شده بوده و چطور از ترسش زیر پتو خودش رو قایم کرده بوده... :)
بعدها از اون خونه نقل مکان کرد و به آپارتمان یکی از آشناهای تصادفاً مشترکمون اسبابکشی کرد. این شخص که در بدو ورود من و دوستام به ما خیلی کمک کرده بود به طریقی با این دوست هم آشنا بود. از اونجاییکه توی اون شهر در اصل زندگی نمیکرد و گاهی میومد، خونه اش  رو به این دوست اجاره داد... یکبار که فامیلهاش از وطن اومده بودن این دوست مجبور شده بود که آپارتمان رو دربست در اختیار صاحبخونه بذاره و خلاصه چند روزی رو شبها پیش من میومد و در اتاق کوچیک دانشجویی من بیتوته میکرد. چقدر میخندیدیم وقتی دوتایی روی یک تخت یک نفره میخوابیدیم و صبحها شکایت میکرد که "بابا، چقدر تو لاغری آخه؟ استخونهات شبها مثل نیزه به بدن آدم فرو میره...". و از مهمونهای صاحبخونه و بچه شیطونش تعریف میکرد و اینکه چطور پدر یا مادر با لهجۀ شیرین گیلکی اسم بچه رو صدا میکردن و بهش تشر میزدن... و اون دوست دختر جدیدی که بعدش توی خونه جدیدش پیدا کرد و تخصص گرافولوژی داشت و از روی دست خط افراد شخصیتهاشون رو تشخیص میداد و چطور تونسته بود از روی کارت تبریک صاحبخونۀ سابق این دوست متوجه بشه که "عجب آدم خسیس و بدذاتیه!" ... و البته داستانها و شیطنتهای ریز و درشت دیگه در همین روابط که اینجا جاش نیست و به "دلایل امنیتی" برای این دوست ترجیحاً قیچی سانسور رو بیرون میکشم و... :-)
آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم به اون روزها دوباره دست کمی سرکی بکشم! روزهایی که در عین تلخیهاش و ناملایماتش فقط پر از شیرینیها و بیگناهیهای جوونی بودن.  یاد اون روزها به خیر بادا! میدونم کجایی و به نظر میرسه که زندگی خوب و آرومی داشته باشی. از صمیم قلب برات آرزوی خوبی و خوشبختی رو دارم. شاید که روزی بچه های ما و چه بسا نوه و نتیجه های ما تونستن که چنین خاطره هایی رو در جای دیگه ای از این دنیای کوچک برای خودشون بسازن!

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

صداقت در مقابل وقاحت

آیا همۀ حرفها رو باید گفت؟ آیا همه چیز رو باید به زبون آورد و به قولی همیشه باید صداقت داشت؟ این سؤالیه که مسلماً همۀ ما هر روز باهاش به شکلی در تماس هستیم. دوستی همیشه میگفت: "مرز بین صداقت و وقاحت به باریکی مویی بیش نیست". و چقدر درست میگفت این دوست. میشه همیشه رک بود و همۀ حقایق رو به زبون آورد به این عنوان که "دست کم من صادق هستم و راستش رو میگم" ولی در انتها به این قیمت  تموم میشه  که شاید خیلیها رو رنجوند و از خود  دور کرد. این البته یک طرف قضیه است و اون طرفش اینه که چقدر میشه حرفها رو در دل ریخت و فقط رعایت دیگران رو کرد. آیا اصولاً این کار درستیه که همیشه سکوت کنی و خم به ابرو نیاری برای اینکه انسانها رو ناراحت نکنی؟ به یقین این پرسشیه که ما مرتب و در همۀ مراحل زندگی از خودمون میکنیم و جای شک نداره که جواب واحدی براش نمیشه پیدا کرد، دست کم نه به این سادگیها...
راستش رو بخواین این سؤال همیشه زندگی من رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده و خیلی وقتها ذهن من رو به خودش مشغول کرده. البته که با بالا رفتن سن و کسب تجربۀ بیشتر تو زندگی جوابش بیشتر اوقات داره رفته رفته روشنتر میشه. حالا این به این دلیله که آدم از تجربه هاش در مورد آدمها استفادۀ بهتری میکنه یا اینکه با تعداد پیراهنهای پاره شده مقدار اگوییسم هم افزون میشه یا نه، درست قابل بحث و بررسی نیست! با این گفته ام اصلا قصد ندارم که چنین ادعایی بکنم که آدمها وقتی مسن تر میشن کمی خودخواهتر میشن ولی متاسفانه هر چقدر هم که بخوام این جریان رو کتمان کنم یک واقعیت تلخی در پسش نهفته است... بگذریم و وارد معقولات سن و سال نشیم تا از عموناصر نرنجیدن :) اونچه که مسلمه اینه که شاید بهتر باشه آدم سوار بر اون کشتیی که هست و سکانش در دستشه و داره در دریای زندگی به طرف مقصدی شاید معلوم دریانوردی میکنه، گاهی نقشه های دریایی رو دوباره نگاهی بندازه و با ابزاری که در اختیارش هست موقعیت خودش رو رصد کنه و ببینه کجاست و داره به کجا میره. و اگر به این پی برد که راه رو اشتباه رفته و یا شاید هم بیراهه و از اون بدتر شاید در جهت مخالف، باید که به عنوان ناخدای این کشتی همقطارانش رو در جریان بذاره و اونا رو از عواقب این تغییر مسیری که ناچاره، باخبر بکنه. اینجا باید که صداقت داشت حتی اگر به قیمت ناراحتی همقطاران تموم بشه.

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

"گرفتگی نوشتاری"

خواننده های عزیزتر از جان!

سالها پیش وقتی که اون "مهمون ناخوندۀ چپ دست" به سراغم اومد و با دست چپ قدرتمندش دست چپم رو چنان فشرد که ماهها نوشتن از حیطۀ تواناییهام به دور شد، به یاد دارم که همینجا با چه مصیبتی نوشتم که "خواهم نوشت تا اونجاییکه این دست باهام یار باشه..." خوشبختانه اون مهمون سرزده رفت، نمیتونم بگم برای همیشه چون هنوز هم گاهگداری به سراغم میاد و سری بهم میزنه فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم... شاید! ولی سرزدنهاش کوتاه و بی خطرن! گفتم که خواهم نوشت و اون ماههای کذایی آرزوم فقط این بود که روزی دوباره سلامتیم رو به دست بیارم تا بتونم بنویسم، ولی فکر یک چیزه و عمل چیز دیگه ای... این بارها و بارها در زندگی بهم ثابت شده. آدمها خیلی حرفها میزنن و خیلی ادعاها دارن ولی وقتی پای به اجرا در آوردنشون وسط بیاد، خیلی از اون حرفها پوچ و توخالی از آب درمیان! خب، عموناصر هم جزو همون آدمهاست، مگه نه؟ جزو همون چند میلیاردی که روی این کره گرد و مدور هر روز هزاران بار نفسی رو فرو میده ممد حیاتشه و چون نفس برمیاره مفرح ذاتش...
نمیدونم این ماههای اخیر چه اتفاقی در من رخ داده! هرگز اهل دروغ و همزادش مبالغه نبودم و نیستم، ولی به جرأت میتونم بگم که روزی نبوده که از خواب بیدار بشم و این سؤال رو از خودم نپرسم که "آیا امروز دیگه دوباره شروع به نوشتن میکنی؟ پس کی میخوای نوشته هایی رو که درست یک دهۀ پیش شروع به نوشتنشون کردی به پایان ببری؟!..." و بعد در طی روز هیچ اتفاقی در راستای بهبودی این وضع انجام نشده و حاصلش فقط عذاب وجدانی شده که اون رو تا به ساعات خواب شب با خودم به بستر ببرم... این بوده روزهایی که من توی این ماههای گذشته گذرندونم.
مرتب با خودم در جدال بودم و به دنبال دلیل گشتم، اینکه چرا؟ چرا این "گرفتگی نوشتاری" اینچنین به سراغ من اومده؟ آیا رفتن پدر بوده یا مشغلۀ کاری ویا هزار مشغلۀ دیگه؟ یا شاید هم همه اشون و یا شاید هم هیچ کدومشون! اونچه که هست نتیجه اش این بوده که تا به این لحظه بعد از گذشت بیشتر از شش ماه این اولین باریه که موفق شدم انگشتانم رو برای نوشتن جدی روی کیبوردم به حرکت دربیارم. میدونم اینیرو که میخوام الان بنویسم پر از تناقضه ولی گفتنش باز از نگفتنش بهتره: به خودم قول دادم که دیگه در مورد نوشتن قولی ندم، یعنی قولی ندم که نتونم سرش بایستم... ای کاش بتونم به این رخوتی که حس میکنم تمام وجودم رو فرا گرفته غلبه کنم و دوباره نوشته هام رو از سر بگیرم، چون از شما چه پنهون وقتی مینویسم حس میکنم که زنده ام و حالم بهتره. به یاد دوست نویسنده ام افتادم که این اواخر هربار ازش سراغی گرفتم و حالش رو پرسیدم گفت: "حالم خیلی خوبه، عمو! فکر نمیکنم دیگه از این بهتر بشه!" و اگر هیچکس تو دنیا درک نکنه که این دوست چی داره میگه و به چه دلیل، من یکی جداَ خوب و با تمام وجود درکش میکنم...

به امید روزهای بهتر و پرنوشته تر
با مهر
عموناصر

۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه

" روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"

سالها پیش دنیای پژوهش رو پشت سر گذاشتم و فکر نمیکردم که دیگه باهاش سر و کاری به طور جدی داشته باشم، ولی همیشه میگن "دنیا رو چه دیدی؟" در اصل بیخود نیست. یک روز سر کار اومدن و گفتن که حاضری دستیاری راهنمایی این دانشجو رو به عهده بگیری؟ دیگه نه نمیشد گفت، چون خودم از جمله سردمدارانی بودم که از روز اول غرغر کرده بودم و گفته بودم که "آخه مگه میشه توی بیمارستان دانشگاه، بخش مهندسی پزشکیش کار تحقیقاتی انجام نده؟!" زبان سرخ سر سبز میدهد برباد! خودم گفته بودم و خودم هم به طور جدی پیگیرش شده بودم و حالا که اولین دانشجو رو با هزار زور و زحمت وارد میدون کرده بودن دیگه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردن کار آسونی نبود! البته از اونجایی که من رو صرفا به عنوان دستیار میخواستن مسئولیت زیادی به دنبال نداشت و کار اصلی راهنمایی رو شخص دیگه ای قرار بود به عهده بگیره که با اینکه به مراتب از من جوونتر بود ولی تجربۀ زیادی توی این کار داشت و تا به اون روز دهها دانشجوی دکترا رو به مقصد رسونده بود...
از اون روز دو سه سالی میگذره و این دانشجوی پیشگام با چنگ و دندون همچنان در تلاشه، و راهی که درمینورده گاهی بالاست و گاهی پایین، مثل باقیه زندگی، بالا و پایین و بالا و پایین... دنیا دنیای اینترنته و عصر تبادل اطلاعاته از طریق الکتریسیته و صفر و یکها. اون قدیمها تماس با استاد راهنما فقط از طریق دیدار حضوری بود و بس. این روزا با اینکه شاید دفاترتون در مجاورت هم باشن ولی باز هم از طریق ایمیل با هم در تماس هستین! نوشته هاست که از این طریق رد و بدل میشن و تصحیح میشن...
و همین دیروز بود که یکی از نوشته ها مثل همیشه کپیش به دست من دستیار هم رسید. دانشجو در ایمیل قبلیش عذرخواهی کرده بود که به علت جابجایی در محل کار فرصت زیادی نداشته بوده که بیشتر روی پروژه کار بکنه و استاد راهنما در جوابش ایمیلش رو اینچنین آغاز کرده بود: "روزها گذشتند و ندانستم که زندگی بود"! با دیدن این جمله که ظاهراً از شاعری معاصر در این دیار بوده و مبدل به کلمات قصاری شده که سینه به سینه بین مردم این دیار در چرخشه، خشکم زد، انگار که بهم شوکی وارد کرده بودند! مطمئنم که گاهی از این شوکها به همۀ ماها وارد میشه، ولی این یکی با بقیه خیلی فرق داشت، انگار که یکی من رو گرفت و ناگهان تکونی داد! یاد خیام عزیزم افتادم که همیشه عاشق شعرهاش بودم و هستم، شاعری که در دوران نوجوونی باهاش آشنا شدم و از اون موقع تا به حال همیشه  شعراش همراهم بوده. شاید بعضی از شعرهاش اون موقعها فقط جالب و خیلی عمیق به نظرم میومد ولی به یقین همه اشون رو درک و حس نمیکردم:

افسوس که  نامه جوانی طی شد
وان  تازه   بهار زندگانی دی شد
حالی  که   ورا  نام   جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

الان این شعر رو شاید با تمام وجودم دارم احساس میکنم. شاید هم به خاطر از دست دادن پدر بوده باشه، یعنی الان دارم حرفهای دوست دیرین رو بیشتر درک میکنم که میگفت: والدین که رفتن دیگه حس میکنی بچۀ کسی نیستی، مثل درختی میمونی که ریشه هات رو از زمین درآورده باشن و میدونی که دیری نخواهد گذشت که "قرعۀ فال" به نام تو زده بشه... ای، چی بگم انگار که زیاد مالیخولیایی شدم و رخت عزا رو به این سادگی نمیتونم از تن خیال دربیارم! فعلأ که هستم و هر روز نفسی برمیاد که مفرح ذاته. به قول زنده یاد سهراب سپهری "تا شقایق هست، زندگی باید کرد".

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

آسوده بخواب، پدر!

آخرین روز قبل از تعطیلات کریستمسه، آخرین ساعتهای کاریه... وقت خیلی کند میگذره مثل همیشه، یعنی دیگه دست و دل آدم به کار نمیره دیگه وقتی که میدونی یکی دو هفته ای رو تعطیل هستی... و موقع خداحافظی از همکارام زمانی که میگن به امید دیدار تا روز اول بعد از سال نو، یک دفعه یک حسی درونم میگه "فکر نمیکنم اون روز سر کار باشی"! تا نوک زبونم میاد که بگم: شاید هم اون روز همدیگر رو ندیدیم... ولی نمیگم و فقط خداحافظی میکنم...
درست دو هفته بعد بهم ثابت میشه که یک بار دیگه "حسم" بهم دروغ نگفته بوده، نیمه های شب در حالیکه من تمام شب چشمم به گوشیم بود و انگار یکی بهم گفته بود که به زودی چراغ سبزش شروع به چشمک زدن خواهد کرد... و درست هم همینطور شد. خبر بدی که مدتها بود همگی میدونستیم که دیر یا زود به گوشمون خواهد رسید، سرانجام در خونه امون رو به صدا درآورد: پدر از میون ما رفته بود و ما رو با کوله باری از غم و اندوه تنها گذاشته بود! خواهر بود که توی تلگرام این خبر رو نوشته بود، جایی که ما ماهها بود دائم از اخبار مختلف در مورد بیماریش با هم صحبت میکردیم...  نمیخواستم بیدارش کنم هر چند که در اون لحظه نیاز به شونه هاش داشتم که اشکهام روشون سرازیر کنم ولی دلم نیومد که از خواب ناز بیدارش کنم. گوشیم رو برداشتم، از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. باید زنگ میزدم و با مادر صحبت میکردم. شماره رو که توی دفترچه تلفن گوشی انتخاب کردم این عکس جلو اومد که در اون تاریکی و ظلمات شب اصلا انتظارش رو نداشتم... دلم گرفت چون دیگه اونجا نبود تا انگشت رو به علامت هر چه که در اون لحظۀ گرفتن عکس بهش فکر کرده بود، دوباره برام بالا بیاره :(


برادر که اون سر دنیا بود و در اون لحظات احتمالا در خواب شیرین هنوز پیام رو ندیده بود، هنوز ازش خبری نشده بود، هنوز خبر نداشت... مدتی طولانی توی اتاق نشیمن قدم زدم، نمیدونستم چکارباید بکنم! آیا میتونستم خودم رو به وطن برسونم و به موقع؟ فکرم به جایی قد نمیداد، بنابرین دوباره به بستر برگشتم. و این بار دیگه از حرکتهای من از خواب بیدار شد. با دیدن صورتش در اون نیمه تاریکی اتاق چشمهام پر اشک شد و فقط تونستم بگم: فوت شد!
دیگه دم دمای صبح بود که تلفنم به صدا دراومد و میدونستم که برادره... و بعد از اون دیگه مرتب تماسهای تلفنی بود که با هم رد و بدل میکردیم. صحبت فقط از این بود که آیا میتونیم بلیطی گیر بیاریم و سریعتر خودمون رو به اون گوشۀ دنیا برسونیم یا نه!
و بعضی وقتها وقتی که کاری بخواد درست بشه، هیچ احدی نمیتونه جلوش رو بگیره! برادر موفق شد برای همون روز بلیطی پیدا بکنه و من هم برای صبح روز بعد... و با اینکه هر دومون چیزی حدود 24 ساعت در راه بودیم تونستیم سرانجام خودمون رو سر وقت به مراسم برسونیم... و تا چشم بر هم زدیم همه چیز به پایان رسیده بود. 81 سال قبل زندگیی شروع شده بود و در چشم بر هم زدنی این زندگی به پایان خودش رسیده بود و حالا دیگه پدر در آرامش در جایی که سالها قبل مادرش رو در اونجا به خاک سپرده بود، آرمیده بود... روحت شاد و آسوده بخواب، پدر!
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز بافتۀ وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود، دودی کو
  

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

"صدای چکمه های فاشیسم"

سالها پیش یا شاید هم بهتره بگم دهه ها پیش تیتر مقاله ای رو در روزنامه ای دیدم با این مضمون: "صدای چکمه های فاشیسم". اون موقعها یادم میاد که با خودم فکر کردم که چه تیتر دهن پرکنی داره این مقاله و البته از خوندنش هم چیز زیادی دستگیرم نشد. نمیتونم ادعا کنم که اگر امروز هم که چند تا پیرهنی رو بیشتر از اون موقعها پاره کردم، این مقاله رو به دستم بدن خیلی زیادتر ازش سر درمیارم چون اصولاً هیچوقت خودم رو آدمی سیاسی ندونستم و نمیدونم، کلاً هم از سیاست مثل بیشتر آدمای این کرۀ خاکی و شاید هم کره های دیگه سرم نمیشه. ولی این روزا نمیدونم چرا این تیتر اینقدر به ذهنم میرسه، انگار که همش یکی این رو مثل اذونی که اول تولد توی گوش نوزاد میخونن، داره زیر گوشم زمزمه میکنه: "صدای چکمه های فاشیسم"...
آخه مگه میشه که از پوست و گوش و استخون ساخته شده باشی و تحت تآثیر اتفاقاتی که دور و برت و به شکلی زیر گوشت داره میفته، قرار نگیری؟ این همه انسان بخت برگشته رو از خونه هاشون روندن و دربه در و آواره کردن، با سیاستهای غلطشون و منفعت جویانه اشون توی دنیا، با راه انداختن جنگها، با فروش اسحه هاشون، با فقط به دنبال نفت بودنشون، همه رو سوق دادن به این سر دنیا، اونوقت اینجا خونه هایی رو که اینا قراره توش اسکان بگیرن رو دارن دونه به دونه به آتیش میکشن! حزبی هم که خودش رو حامی منافع این مردم میدونه از طریق نت تحریک میکنه و اطلاعات در اختیار یک مشت آدم ابله میذاره که برن و آتیش بزنن! از اونظرف جوون کم عقلی شمشیر به دست میگیره و میره توی مدرسه ای تا هر کسی رو که رنگ پوستش از خودش تیره بود نا به کار کنه... به کجا داره میره این کشور؟ به کجا داره میره این قاره؟ و به کجا داره میره بشریت که دیگه هیچ رنگ و بویی ازش انگار باقی نمونده؟... و باز زیر گوشم زمزمه ای هست: صدای چکمه های فاشیسم نه از خیلی دور دور به گوش میرسه! ای وای به حال ما آدمها که از تاریخمون درس نمیگیریم! 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

در "زمان درست"، در "جای درست"... فقط همین!

گفت: خسته شدم از بس این گداها رو جلوی در مغازه ها دیدم. نمیفهمم که چرا این همه گدا رو به این کشور راه میدن؟ این همه پناهنده هم که سرازیر شدن به اینجا! باید جلوشون رو گرفت.
گفتم: داداش، مثل اینکه یادت رفته که خودت هم یک موقعی به هر دلیلی ترک دیار کردی و به اینجا پناه آوردی!

راستی ما آدما چرا اینقدر حافظه امون ضعیفه؟ زود خیلی چیزا رو فراموش میکنیم. بچه که هستیم از بزرگا ایراد میگیریم که نمیفهمن و به خودمون قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم با بچه های خودمون "اون رفتارهای غلط و فاجعه آمیز" رو نکنیم. وقتی بزرگ شدیم بهتر که نمیشیم از بزرگترهامون تازه پیشی هم میگیریم و رو دستشون بلند میشیم. از دست معلمهامون شاکی هستیم و دادمون ازشون به هواست ولی وقتی خودمون یک روزی جای اونا رو توی کلاس درس میگیریم از خاطرمون رفته که چه شبها رو از دست معلمها خوابمون نبرده و چه روزهایی که با صورت گریون مدرسه رو ترک نکردیم، میشیم شمر ذالجوشن... حالا هم نقل داستان این مهاجرای بنده خداست که از ناف همین قاره هستن و از در استیصال به این کشور و کشورهای دیگه که وضعیت اقتصادی بهتری دارن پناه آوردن، نه کاری به کاری کسی دارن و نه آزارشون حتی به مورچه میرسه، اول صبح وقت اذون میان و توی هر هوایی بارون و برف و 20 درجه زیر صفر جلوی فروشگاههای مواد غذایی میشینن و به امید اینکه شاید کسی دلش به رحم بیاد و سکه ای توی لیوانهای یک بار مصرفشون بندازه و یا حتی خوراکیی از همون فروشگاه بخره و بهشون بده... چرا ما آدما اینقدر بدذات میشیم بعضی وقتها و فراموش میکنیم که اگر ما جامون با اونا عوض نیست فقط به خاطر شانسه و اینکه تصادفاً جای دیگه ای به دنیا اومدیم و در "زمان درست"، در "جای درست" بودیم... فقط همین!
امروز در همین راستا نوشته ای توی دنیای مجازی خوندم که سر کار رسماً اشک از چشمام سرازیر شد. خوب بود که در اتاقم بسته بود و همکارام این رو ندیدن. نه اینکه گریه کردن برای مرد و نامرد اشکالی داشته باشه ها! اصلا و ابدا! فقط گاهی توضیح دادن بعضی چیزا برای بعضی آدما در بعضی شرایط کار آسونی نیست... بگذریم... صفحۀ پلیس شهری در این کشور و در فیسبوک اینچنین نوشته:

"گاهی سخته که آدم جلوی خودش رو بگیره

امروز همۀ گشتیها سرشون شلوغ بود و شام خیلی از ماها  تکه شکلاتی. یکی از موردهای آخر برای ماهایی که شبکار بودیم، یازده پناهجو بودن که ساعت 9 شب به مرکز مسافرتی اومده بودن. این روزا دیگه این جریانا برامون کاملاً عادیه. توی این جمع بچۀ کوچیکی بود که پتویی رو به دور خودش پیچیده بود و سعی میکرد که خودش رو میون پاهای مادرش گرم کنه. در همین موقع چند تا از گداهای شهر داشتن از اونجا رد میشدن، خودتون میدونین دیگه، همونایی که در سطح شهر جلوی فروشگاهها نشستن. احتمالاً تازه از جایی کمی میوه خریده بودن و میخواستن برای شامشون در جایی بخورن. یکی از اونا نگاهی به جمعیت کرد و از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم خیلی کوتاه گفتم که پناهنده ها هستن چون باید به کارم ادامه میدادم.
شخص گدا کیسه نایلون حاوی میوه اش رو برداشت و یکراست به میون جمعیت رفت و همه اش رو به اون مادر داد. بعدش هم در حالیکه داشت دور میشد دستش رو روی قلبش گذاشت! ما پلیسها که اونجا ایستاده بودیم و ناظر این صحنه بودیم، چاره ای به جز اینکه تحت تآثیر قرار بگیریم برامون باقی نموند. بچۀ کوچیک که شاید سه سالش بیشتر نبود موزی رو برداشت و بدون اغراق بگم که اینطور به نظر میومد که اون رو درسته بلعید. قلب ما که خودمون هم بالاخره پدر و مادریم داشت توی سینه از جا درمیومد..."  

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

توهم رو باید کنار گذاشت

این روزا توی این قاره یک موضوع هست که قسمت اعظم اخبار روز رو تشکیل میده: وضعیت پناهنده هایی که در حال فرار هستن و قصد دارن خودشون رو به یکی از کشورهای عمدتاً واقع در شمال قاره، برسونن. تقریباً تمامی رسانه ها دائماً در حال پوشش دادن اوضاع این بنده های خدا هستن که به معنی واقعی کلام از فلاکت و مرگ فرار کردن و به امید یک زندگی بهتر و از همه مهمتر به امید زنده موندن، جون بر کف راهی بسیار طولانی رو به هر طریقی که براشون امکان پذیر بوده پشت سر گذاشتن...
مردم این دیار این هفته های اخیر شدیداً تحت تأثیر اتفاقات اخیر در مورد پناهنده ها قرار گرفتن و خیلیها به هر طریقی که از دستشون برمیومده کمک کردن. فکر میکردم که با به وجود اومدن این جو در این کشور، شاید خیلی از اونهایی که به طریقی فقط جوگیر شدن و به حزب وحشتناک دست راستیش که فقط یک آرمان اصلی در دستور کارش وجود داره و اونم بستن مرزهای مملکت به روی غیربومیها و بیرون کردن خارجیهاست، رأی دادن و ازشون حمایت میکنن، سر عقل بیان و از محبوبیت این حزب کاسته بشه! ولی زهی خیال خام، به خودم و اونهایی که مثل من چنین افکاری خامی در سر میپروروندن، باید گفت! طبق نظرسنجی همین چند روز اخیر، محبوبیتشون به بالای 20 درصد رسیده، یعنی با یک حساب سرانگشتی از هر پنج نفر در این مملکت یکی داره از این حزب نازیستی که ماسک وطندوستی بر چهره گذاشته و قصد داره که خودش رو طوری دیگه ای در نظر عوام جلوه بده، حمایت میکنه! کاملاً درست شنیدین، وقتی که توی خیابون دارین راه میرین، یا سرکارتون، یا توی دانشگاه، یا توی مغازه و سینما و هر جای دیگه ای، از هر پنج شخص بالای 18 سالی که بهتون نگاهی کرد میتونین مطمئن باشین که یکیش داره روزشماری میکنه که کی میتونه با اردنگی شما رو از اینجا بیرون کنه، حالا شما هر کی میخواین باشین، چهل سال اینجا زندگی کردین و کار کردین و مالیات پرداخت کردین و توی ساختن این کشور سهیم بودین، هیچ فرقی نمیکنه، یا اینکه اگه شماها و امثال شماها توی این مملکت نبودن، گند از سر و کولشون بالا میرفت و کسی نبود که از سالمنداشون پرستاری کنه...
توهم رو باید کنار گذاشت: دمکراسی اینجا وجود داره و مردمش سیاستمدارهاشون رو بر رأس کار مینشونن، ولی خواستۀ سیاستمدارها با تودۀ مردم در رابطۀ با مسئلۀ وجود خارجیها در اینجا یکی نیست. سیاستمدارها بر اساس یک سری منافع خودشون و احزابشون و وجهۀ جهانیشون مهاجرین و پناهنده ها رو به اینجا راه میدن ولی مردمشون ته دلشون راضی نیستن! این رو من در همون سالهای اول ورودم به اینجا متوجه شدم. وقتی اون موقعها مطرح میکردم، همه به من میخندیدن... و امروز متأسفانه داره ثابت میشه که دقیقاً به این شکل بوده و تازه این اولشه. برای من مثل روز روشنه که این حزب یک روزی بزرگترین حزب این کشور خواهد شد... میدونین، از ما که دیگه عمری ازمون گذشته، دیگه گذشته و شاید دیگه فرق خیلی زیادی برامون نکنه، ولی دلم برای بچه هامون میسوزه که بهشون از روز اول هزار امید و آرزو دادیم و گفتیم که اینجا بهشت برینه، اینجا همه شما رو از خودشون میدونن، اینجا بهتر از مملکت خودتونه و هرگز احساس غربت نخواهید کرد... توهم رو باید کنار گذاشت حتی اگر کنار گذاشتنش خیلی دردناک باشه!

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 60. و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت

{قریب به نه سال پیش بدون اینکه قصد نوشتن اینچنینی رو داشته باشم شروع به نوشتن این مجموعه کردم. در عرض این نه سال فراز و نشیب های زیادی توی زندگی من وجود داشتن که باعث به وجود اومدن لحظاتی شدن که خودم هم شک داشتم که روزی این مجموعه و مجموعه های متعاقبش رو بتونم به پایان ببرم، ولی ظاهراً پایان زیاد هم دور از دسترس نبوده... با تشکر فراوون از همۀ دوستانی که در این راه دراز همیشه همراه عموناصر بودن، چه اونهایی که خوانندگان خاموش و ناشناس بودن و چه اونهایی که گاهی با یادآوری کردن نکات سازنده اشون این خونۀ محقر رو مزین میکردن، در اینجا آخرین قسمت این مجموعه رو تقدیم حضورتون میکنم.}

باورم نمیشد که همه چیز اونطور معجزه آسا در حال درست شدن باشه! وقتی که به چند ماه قبلش فکر میکردم و یادم میفتاد که چطور همه چیز تیره و تاریک بود و یا شاید هم اونطور به نظر میرسید و حالا چطور سوسوی نوری خفیف رو در انتهای تونل تنگ و تاریک میشد دید، شعفی که سراسر وجودم رو فرا میگرفت، وصف کردنی نیست. نگرانی وجود داشت و در واقع اگر وجود نداشت، عجیب بود، چون به دنبال سرنوشتی میرفتیم که همه چیزش نامعلوم بود. تمام سعی خودمون رو میکردیم که همۀ پلها رو پشت سر خودمون خراب نکنیم و به قولی بیگدار به آب نزنیم، در عین حال اما ریسک این وجود داشت که تیرمون به هدف نخوره و بعدش مجبور بشیم دست از پا درازتر دوباره برگردیم سرجای اولمون، چه بسا عقبتر از خونۀ اول.
برادر دوست دیرین که در این راه پیشگام ما به حساب میومد و همین مسیر رو  طی کرده بود، با من تماس گرفت. گفت که بلیط هواپیما رو برای چه مسیری بگیرم و در واقع پیشنهادش همون مسیری بود که هم خودش و هم دوست دیرین رفته بودن. مقصد شهر کوچیکی در نزدیکی پایتخت کشور مورد نظر بود و اینطور که پای تلفن به من میگفت مسیری بود که اون دوران زیاد شناخته شده نبود و اکثراً همۀ مهاجرین و پناهنده ها به دو سه شهر بزرگ این کشور وارد میشدن و طبیعتاً به دلیل تعداد زیاد مهاجرین و پناهنده در این شهرها، برخورد پلیس و مأموران در فرودگاهها خیلی خوب نبود. ظاهراً این شهری که به ما پیشنهاد شده پلیس بسیار خوش برخورد و مهربونی داشت.
برای خرید بلیط به آژانش مسافرتی در مرکز شهر مراجعه کردم. پرواز مستقیم به اون شهر از کشور محل اقامت ما وجود نداشت و بایستی در کشور دیگه ای توقف میکردیم و هواپیمامون رو عوض میکردیم. دو مسئله در این میون برای ما حائظ اهمیت زیادی بود: یک اینکه نباید میفهمیدن که کشور مبدأ ما کجاست، دو اینکه باید بدون در دست داشتن پاسپورت و بلیط وارد خاک اون کشور میشدیم. مستقیم نبودن پرواز این شانس رو برای ما فراهم میکرد. با تحویل ندادن بار و بردن فقط بار دستی مورد شمارۀ یک قابل حل بود ولی مورد شمارۀ دو رو بایستی چکار میکردیم؟ بالاخره بدون پاسپورت که نمیتونستیم از ابتدای مسیر سوار هواپیما بشیم. خوشبختانه این مورد دوم رو هم برادر دوست دیرین برامون حل کرد. در تماسی که بعد از خرید بلیط با ما گرفت گفت که "شما در فرودگاهی که قراره هواپیماتون رو عوض کنین، من به دیدارتون میام و در اونجا من پاسپورتهای شما رو ازتون میگیرم و با خودم میبرم. بعد از اون هم چون موقع سوار شدن هواپیما دیگه پاسپورتها رو کنترل نمیکنن مشکلی نخواهید داشت. بعد هم ادامه داد که توی دستشویی هواپیما چند دقیقی مونده به فرود  ته بلیط و کارتهای سوار شدن به هواپیما رو پاره کنید و توی توالت بریزین و به این طریق بدون هیچ مدرکی وارد خاک اون کشور میشین."
همۀ کارها تقریباً همونجور که برنامه ریزی کرده بودیم انجام شدن، بلیطها خریده شدن، وسائلمون به انباری خونۀ دوستان منتقل شدن و فقط مونده بود صبر و تحمل تا روز موعود، یعنی حدوداً تا دو هفته بعد از تولد یک سالگی پسرم.
برای جشن تولد پسرم همۀ دوستان اومدن، همۀ اونایی که توی اون سالهای آخر یار و یاور ما بودن. همه میدونستیم که این دیدار خداحافظیه و شاید تا مدتهای مدیدی دیگه همدیگه رو نتونیم ببینیم... و روزهای متعاقبش هم مثل باد گذشتن و تا چشم به هم زدیم دیدیم که دوستان دارن از بیرون قطار برای ما دست تکون میدن و قطار ما هم به سمت پایتخت در حال حرکته... و شب آخر در کنار دو دوست و یار دبستانی که از شروع این سفر با من بودن و حالا در خاتمه اش هم شرکت داشتن. شب آخر حس غریبی وجودم رو گرفته بود. سعی میکردم که دیگران متوجهش نشن و تا اونجایی که درتوانم بود خودم رو آروم نشون میدادم، اما تو دلم آشوبی برپا بود. فکر فردا رو میکردم و اینکه آیا همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، اینکه آیا خواهند فهمید که ما از کجا اومدیم و به چه شکل، اینکه آیا با ما برخورد خوبی خواهند داشت، همه و همۀ اینها مثل سنگی بود که روی قلبم داشت سنگینی میکرد... ولی در انتها دیگه اهمیتی نداشت، هرچه بادا باد! دیگه بالاتر از سیاهی رنگی که وجود نداشت! یک موقعی وطن رو به قصد سرنوشتی نامعلوم به عنوان نوجوونی تنها و ناپخته و خام ترک کرده بودم و حالا داشتم به عنوان جوونی کمی پخته تر و با همسر و بچه این کشور رو به مقصدی نامشخص ترک میکردم. عمری بود که در اون سالها گذشته بود و عمری بود که در پیش رو بود. اگرچه انتها نبود و زندگی هنوز ادامه داشت ولی پایان یک دورۀ مهم از زندگی من بود، فصلی بود که خاتمه پیدا میکرد و فصلی دیگه داشت آغاز میشد... و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت.

پایان


۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 59. پایان راه نزدیک بود

وقتی که به عقب برمیگردم و یاد اون سالهای زندگیم میفتم، احساس عجیبی بهم دست میده، انگار که خودم نبودم که تمامی اون روزا رو تجربه کردم، انگار که همۀ اینا رو کسی دیگه ای نشسته و برام از اول تا آخر تعریف کرده... اینقدر همه چیز دور از واقعیت به نظرم میرسه! نمیدونم، شاید اگر امروز هم دوباره تحت همون شرایط قرار بگیرم بازم چنین تصمیمی رو بگیرم، شاید هم دیگه مثل اون روزای جوونی جسارتش رو نداشته باشم... کی میدونه وکی اصولاً میتونه که بدونه!
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عمری که گذشت: 58. پیش پردۀ "بهشت برین"

توی این چند صباحی که از عمرم گذشته بارها و بارها برام پیش اومده که قبل از اینکه یک اتفاق یا جریان خاصی توی زندگی برام رخ بده، به طریقی با اون جریان یا اتفاق آشنایی پیدا کنم، درست مثل موقعی که برای دیدن فیلمی به سینما میری و قبل از شروع فیلم پیش پرده ای از فیلمهای آینده رو برای تماشاچیان به نمایش میذارن. زمانی که میهن رو به قصد اومدن به این کشور و برای تحصیل ترک کردم، مشکلاتی در اون دوران برای گرفتن پذیرش تحصیلی برامون پیش اومده بود و ما به هر دری زده بودیم که از هر دانشگاهی که شده پذیرشی اخذ کنیم. شروع اقامتمون در پایتخت در خوابگاهی عمومی بود و در اونجا بود که من زیر تختی که برای خوابیدن بهم داده بودن،  کلی کتابهای یادگیری زبان رو تصادفاً پیدا کرده بودم و البته حدسش براتون شاید زیاد سخت نباشه که راجع به کدوم زبان دارم صحبت میکنم. مطمئن هستم که حدستون کاملاً درسته، و زبان کشوری بود که ما برای احتیاط پذیرش از دانشگاهی در شهر دومش رو به همراه خودمون داشتیم. بعداً که کار پذیرش تحصیلی درست شد و ما زندگی دانشجویی رو در اون دیار آغاز کردیم همۀ این جریانها به دست فراموشی سپرده شدن، اما چند سال بعد، بعد از اینکه ازدواج کردم، همسرم در یکی از سفرهاش به وطن با خانمی همسفر شد که مقصد نهاییش به کشور ثالث بود. توی راه این خانم کلی از اون کشور و امکاناتش سخن رونده بود و خلاصه اینقدر گفته بود که همسرم رو کلی تحت تأثیر قرار داده بود. تا مدتی توی خونه همه اش راجع به این "بهشت برین" صحبت میکرد و میگفت: چقدر خوب میشد اگر ما هم میتونستیم کوچ کنیم و بریم به اون کشور! و باز هم یقین دارم که میدونین صحبت از کدوم کشور بود!
با اینکه این پیش پردها چندین بار به صراحت بهمون نشون داده شده بودن، در پایان پاییز اون سال در حالیکه پسرم عمرش داشت به نیم سال نزدیک میشد، ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، مهاجرت بود! برای سفر یک هفته ای برنامه ای ریخته شده بود و منتظر بودیم تا تعطیلات فرا برسن و ما دیدارها رو با خانواده در وطن تازه کنیم.
دیدن خانواده مثل همیشه دلپذیر بود، به خصوص که این بار مهمونی جدید رو هم به همراه خودمون برده بودیم که دل از تک تکشون میبرد. گاهی این حس به ما دست میداد که ما دیگه خودمون وجود خارجی براشون نداریم و نامرئی هستیم. خیلی سعی میکردم که ناراحتی و نگرانی خودم رو پنهون کنم تا دیگران متوجه نشن که من درونم با چه احساساتی دارم دست و پنجه نرم میکنم، اینکه هر کسی رو که میدیدم و باهاش خداحافظی میکردم، توی دلم میگفتم:"خدا میدونه، دیگه دوباره کی بتونم ببینمت".
سفر خیلی کوتاه هر از همیشه به نظر رسید در عین اینکه به هر حال کوتاه هم بود. دوباره به دنیای واقعی خودمون و به تلخیهای روزمرگی برگشتیم. باز هم کار و کار و کار بدون داشتن هدفی مشخص...
از دوست دیرینه خیلی وقت بود که خبر نداشتم. از طریق پسرداییهاش که همیشه باهاشون در تماس بودم، شنیده بودم که خودش رو برای بار دوم به "بهشت برین" رسونده و این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبلش ظاهراً بیگدار به آب نزده! آخه، بار اول انگار کاملاً قانونی و خیلی شیک ویزا گرفته بوده و در اونجا هم تقاضای پناهندگی کرده بوده. بعد از سه ماه بهش گفته بودن که "شما که هم پاسپورت دارین و هم ویزای جایی که ازش به اینجا اومدین، خوب حالا تشریفتون رو ببرین و دوباره برگردین به همونجا!"، بعد هم سوار هواپیماش کرده بودن و خیلی محترمانه اخراجش کرده بودن. این دفعه بدون پاسپورت و از مسیر دیگه ای وارد اون کشور شده بود و مثل باقی پناهنده ها توی کمپ موقت بهش جا داده بودن...
یک روز تلفن خونه امون زنگش به صدا دراومد و تصادفاً من خودم گوشی رو برداشتم. خود خودش بود، دوست دیرینه. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم، از اینکه میدیدم حالش خوبه و صحیح و سلامته. داشت از تلفن عمومی زنگ میزد و میدونستم که هزینۀ تلفنش زیاد میشه، به همین خاطر سعی کردم که صحبت طولانی نشه. وقتی از وضعیت ما پرسید و متوجه شد که همه چیز به هم ریخته، مثل همیشه که خیلی رک بود و مستقیم سر اصل مطلب میرفت، گفت: "شما هم پاشین بیایین اینطرف! اونجا دیگه جای موندین براتون نیست توی اون شرایط!" اولش کمی باهاش مخالفت کردم و گفتم "کجا بیایم؟! کلی مشکلات بر سر راه اومدن ما هست و به این سادگیها که نیست" ولی مقاومت زیادی هم راستش رو بخواین نکردم. برای اولین بار بعد از مدتها داشتم نقطه ای روشن رو توی اون ظلمات اون دوره میدیدم. بهم گفت: "اصلاً نمیخواد نگران باشی. اینجا حتماً به راحتی بهتون اقامت داده میشه چون شما بچۀ کوچیک دارین."
بعد از اون مکالمۀ تلفنی با اون این موضوع رو در میون گذاشتم و البته جای هیچگونه تعجبی نبود که از این پیشنهاد استقبال کرد. اینجور که به نظر میومد پیش پرده حالا دیگه داشت جدی جدی به نمایش گذاشته میشد. ولی همونطور که به دوست دیرین هم گفته بودم هفت خوان رستم در پیش بود تا ما به مقصد برسیم. چطور باید خودمون رو به اون کشور میرسوندیم؟ رفتن ما کلی هزینه در بر داشت. به چه شکلی و از چه طریقی باید میرفتیم که ما رو دوباره برنگردونن به مبدأ و از همۀ اینها مهمتر ما به هیچ عنوان دلمون نمیخواست که گذرنامه هامون رو از دست بدیم و دلمون میخواست که این امکان حداقل برای زن و بچه وجود داشته باشه که بتونن به وطن سفر کنن. وقتی به همۀ اینها فکر میکردم احساس میکردم که سرم گیج میره و این پروژه غیرممکن به نظر میرسید، ولی حداقل از لحاظ روحی دیگه ای پروسه ای بود که در ما به جریان افتاده بود و بازگشت به عقب دیگه وجود نداشت. پیش پردۀ "بهشت برین" چندین بار به ما نشون داده شده بود و ما هرگز فکر نمیکردیم که روزی به تماشای اون در سالن سینمای زندگی بریم!

ادامه دارد  

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 57. آخرین سفر به وطن

آدما وقتی روزای بد رو توی زندگی میگذرونن فکر میکنن که دیگه از اون بدتر ممکن نیست، در حالیکه واقعیت امر اینه که هر وقت فکر کردی که داری بدترینها رو تجربه میکنی، بدترش هم وجود داره. میخوام بگم که اون روزا، روزای خوبی نبودن، آیندۀ نامعلوم، وضعیت نامشخص، درس ناتموم و عدم امکان بازگشت به وطن در اون شرایط، همه و همه دست در دست همدیگه میدادن که روحیۀ آدم رو تا جایی که میشد تضعیف کنن. چاره ای وجود نداشت به جز اینکه عطای درس رو فعلاً به لقاش بخشید و به طریقی فقط امرار معاش کرد... باید حداقل زندگی رو برای زن و بچه فراهم میاوردم!
توی ماههای آخر قبل از تولد پسرم، با زوجی رابطۀ دوستیمون نزدیکتر شده بود، زوجی که تازه ازدواج کرده بودن و آقای خونه رو من از قدیم میشناختم ولی هیچوقت رابطۀ نزدیکی باهاش نداشتم. قدیما خودش و پسر دیگه ای که ظاهراً فامیلش بود توی شهری در نزدیکی ما درس میخوندن. اینجور که به نظر میومد درس برای اون هم خیلی خوب پیشرفت نداشت و بعد از ازدواجش به شهر ما نقل مکان کرده بودن. ارتباطمون زمانی صمیمانه تر شد که درست یکماه بعد از تولد پسرم و اولین معاینه اش پیش پزشک اطفال کاشف به عمل اومد که غدۀ کوچیکی به طور مادرزادی در مقعدش وجود داره که میباست با جراحی برداشته بشه. از اونجاییکه طفل یکماهه بایستی مرتب شیر مادر میخورد و خونۀ ما به بیمارستان نسبتاً دور بود، چون خونۀ این زوج درست در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، بنابرین به پیشنهادشون خونۀ اونا زنونه شد و مال ما مردونه... خوشبختانه بعد از تقریباً یک هفته همه چیز به خوبی و خوشی پیشرفت و زندگی بعد از اون به حالت عادی خودش بازگشت کرد.
نمیدونم که الان توی اون کشور چه موقعیتهای کاریی برای دانشجوهای خارجی وجود داره، احتمالاً بهتر از اون دوران نباید باشه. در هر صورت در اون سالها و در اون شهر تنها کارهایی که نیاز به اجازۀ کار نداشتن از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکردن. فروش روزنامه، پخش اعلامیه و در بهترین شرایط  کار "سیاه" - یعنی کارهای  بدون اجازه کار و در واقع غیرقانونی - در رستورانها و دیسکوتکها از جملۀ این کارها محسوب میشدن. کار روزنامه به تنهایی بخور و نمیر بود یعنی به زحمت کفاف یک نفر رو میکرد تا چه برسه به یک خانواده، مگر اینکه با مسئول فروش روزنامه بده بستونی داشتی و بهت جاهایی رو برای ایستادن و فروختن میداد که درآمدت از فروش بالا باشه. شنیده بودم که یکی از روزنامه ها در اون دوران که عمدتاً فروشندگانش اهل کشورهای شمالی آفریقا بودن، مسئول فروش که خودش هم با این فروشندگان هموطن بود، پولهای کلون از این بیچاره ها میگرفت و جاهای خوب رو بهشون میداد! پخش اعلامیه هم به تنهایی شاید درآمد زیادی نداشت ولی باز امکاناتش بیشتر بود به خصوص اگه برای پخش به خارج از شهر میرفتی.
خلاصۀ کلام اینکه دیگه هم به فروش روزنامه و هم به پخش اعلامیه مشغول شدم. بالاخره تهش یک چیزی میموند و به شکلی شاید کفاف میداد. تا اینکه از طریق همون دوست که بالا بهش اشاره کردم بهم خبر رسید که کارگاه کارتن سازیی نیاز به نیرو داره و ظاهراً اصراری هم به داشتن اجازۀ کار نداره. اینجور که میگفت پولش هم خوبه. قرار شد که با هم سری به اونجا بزنیم و ببینیم که آیا به ما کار میده یا نه!
صاحب کارگاه اهل همون کشور بود و با همسرش اونجا رو اداره میکردن. کارشون در واقع برش انواع و اقسام ورقه های مختلف مثل کارتن، کاغذ و موکت و غیره بود. بهمون شرایط رو گفت و اینکه ساعتی چقدر دستمزد میده. روز اول که برای کار رفتیم یک روز آخر هفته بود و کارگرهای استخدامی خودش تعطیل بودن. در کمال تعجب  دیدیم که یکی از هموطنان خودمون که خودش هم دانشجو بود، سرپرستی کارها رو به عهده داشت و به هر کسی میگفت که کجا و روی چه دستگاهی کار کنه.
بعد از شروع به کار در این کارآگاه دیگه فقط یک روز در هفته رو روزنامه میرفتم، یعنی پنج شنبه شبها که به واسطۀ ضمیمۀ آخر هفته، روزنامه فروشش خیلی بالا بود و درآمد خوبی از طریق گرفتن انعام دستگیر آدم میشد. روزها گاهی تا 12 ساعت هم کار میکردم و وقتی به خونه میومدم رمقی برام دیگه باقی نمیموند. بزرگ شدن پسرم رو روزبه روز بیشترحس میکردم و گاهی که خسته به خونه میرسیدم، مادرش اون رو روی تخت ما میذاشت و من در کنارش دراز میکشیدم و به چشمهای معصومش که به من زل میزدن، نگاه میکردم و با خودم در دل میگفتم که "کوچولوی من، تو ارزشش رو داری!"
رییس کارگاه که کار من رو زیر نظر گرفته بود و دیده بود که خیلی سریع کار میکنم، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته ها من سرپرستی رو به عهده بگیرم که برای من البته خیلی خوب بود هر چند که از نظر درآمد تأثیری خاصی برام نداشت و فقط مسئولیتم رو بیشتر میکرد.
زمستون در راه بود و داشتیم رفته رفته به کریستمس نزدیک میشدیم. با شرایطی که پیش اومده بود و من عملاً ترک تحصیل کرده بودم، وضعیت نظام وظیفه ام و داشتن معافیت تحصیلیم در اون دوران زیر سؤال میرفت. این بود که هر دوی ما به این فکر افتادیم که اگر زود نجنبیم و سری به وطن نزنیم، شاید حداقل من دیگه تا مدتها نتونم بدون دردسر برم و خانواده رو ببینم. از طرف دیگه پسرم رو هنوز هیچکس از اعضای خانواده به جز خواهر اون ندیده بود. با اینکه شرایط هم زیاد مساعد نبود، ولی تصمیم گرفتیم یک هفته ای هم که شده یک سر به وطن بریم... و من ته دلم ندایی میگفت که این آخرین سفرم به اونجا خواهد بود و حداقل تا سالهای سال دیگه نخواهم تونست عزیزانم رو ملاقات کنم!

ادامه دارد