۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

"گرفتگی نوشتاری"

خواننده های عزیزتر از جان!

سالها پیش وقتی که اون "مهمون ناخوندۀ چپ دست" به سراغم اومد و با دست چپ قدرتمندش دست چپم رو چنان فشرد که ماهها نوشتن از حیطۀ تواناییهام به دور شد، به یاد دارم که همینجا با چه مصیبتی نوشتم که "خواهم نوشت تا اونجاییکه این دست باهام یار باشه..." خوشبختانه اون مهمون سرزده رفت، نمیتونم بگم برای همیشه چون هنوز هم گاهگداری به سراغم میاد و سری بهم میزنه فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم... شاید! ولی سرزدنهاش کوتاه و بی خطرن! گفتم که خواهم نوشت و اون ماههای کذایی آرزوم فقط این بود که روزی دوباره سلامتیم رو به دست بیارم تا بتونم بنویسم، ولی فکر یک چیزه و عمل چیز دیگه ای... این بارها و بارها در زندگی بهم ثابت شده. آدمها خیلی حرفها میزنن و خیلی ادعاها دارن ولی وقتی پای به اجرا در آوردنشون وسط بیاد، خیلی از اون حرفها پوچ و توخالی از آب درمیان! خب، عموناصر هم جزو همون آدمهاست، مگه نه؟ جزو همون چند میلیاردی که روی این کره گرد و مدور هر روز هزاران بار نفسی رو فرو میده ممد حیاتشه و چون نفس برمیاره مفرح ذاتش...
نمیدونم این ماههای اخیر چه اتفاقی در من رخ داده! هرگز اهل دروغ و همزادش مبالغه نبودم و نیستم، ولی به جرأت میتونم بگم که روزی نبوده که از خواب بیدار بشم و این سؤال رو از خودم نپرسم که "آیا امروز دیگه دوباره شروع به نوشتن میکنی؟ پس کی میخوای نوشته هایی رو که درست یک دهۀ پیش شروع به نوشتنشون کردی به پایان ببری؟!..." و بعد در طی روز هیچ اتفاقی در راستای بهبودی این وضع انجام نشده و حاصلش فقط عذاب وجدانی شده که اون رو تا به ساعات خواب شب با خودم به بستر ببرم... این بوده روزهایی که من توی این ماههای گذشته گذرندونم.
مرتب با خودم در جدال بودم و به دنبال دلیل گشتم، اینکه چرا؟ چرا این "گرفتگی نوشتاری" اینچنین به سراغ من اومده؟ آیا رفتن پدر بوده یا مشغلۀ کاری ویا هزار مشغلۀ دیگه؟ یا شاید هم همه اشون و یا شاید هم هیچ کدومشون! اونچه که هست نتیجه اش این بوده که تا به این لحظه بعد از گذشت بیشتر از شش ماه این اولین باریه که موفق شدم انگشتانم رو برای نوشتن جدی روی کیبوردم به حرکت دربیارم. میدونم اینیرو که میخوام الان بنویسم پر از تناقضه ولی گفتنش باز از نگفتنش بهتره: به خودم قول دادم که دیگه در مورد نوشتن قولی ندم، یعنی قولی ندم که نتونم سرش بایستم... ای کاش بتونم به این رخوتی که حس میکنم تمام وجودم رو فرا گرفته غلبه کنم و دوباره نوشته هام رو از سر بگیرم، چون از شما چه پنهون وقتی مینویسم حس میکنم که زنده ام و حالم بهتره. به یاد دوست نویسنده ام افتادم که این اواخر هربار ازش سراغی گرفتم و حالش رو پرسیدم گفت: "حالم خیلی خوبه، عمو! فکر نمیکنم دیگه از این بهتر بشه!" و اگر هیچکس تو دنیا درک نکنه که این دوست چی داره میگه و به چه دلیل، من یکی جداَ خوب و با تمام وجود درکش میکنم...

به امید روزهای بهتر و پرنوشته تر
با مهر
عموناصر

هیچ نظری موجود نیست: