آیا همه چیز به دلیلی اتفاق میفته؟ یک موقعی به این جریان اعتقاد داشتم، فکر میکردم که باید دلیلی برای تمام وقایع زندگی وجود داشته باشه! ولی واقعیت امر اینجاست که خوب که به جریان نگاه کنی می بینی که اتفاقات میفتن بدون اینکه ما در رخ دادنشون نقشی داشته باشیم! بعضی وقتها شاید هم دلمون میخواد که باور داشته باشیم این جریان رو... اینکه اگر جریانایی پیش میان که به طریقی ما رو خوشحال میکنن دوست داریم که اونا رو به فال نیک بگیریم! در حالیکه شاید فقط یک تصادف ساده باشن! اینکه بهت کادویی داده میشه، کادویی که تقریباً هر بار که به این دیار سر میزنی یکیشو دریافت میکنی، و تو شاید گرفتنش برات اونقدر عادی شده باشه که اگر یکبار نباشه فکر کنی که چه اتفاقی افتاده! و چه بسا کمی مأیوس هم بشی... حالا اونوقت این بار این کادو باید "تصادفا" یک اسم رو برات تداعی کنه، اسمی که خودت هم حتی نمیدونی که چه مفهومی برات داره، اسمی که حتی تا درست روز سفرت از وجودش خبری نداشتی!
این تصادفهای سادۀ زندگی رو چطور باید انگاشت؟ چگونه باید باهاشون برخورد کرد؟! آیا باید به سادگی همونجور که خودشون هستن، از روشون عبور کرد؟... یا شاید فقط باید لبخندی زد، به آسمون نگاهی کرد و سری به نشانۀ حیرت تکون داد و گفت: دست مریزاد، ای روزگار، دست برنمیداری از سر من؟! تو رو به جون هر کسی که دوست داری، بیا و مردونگی کن در حق من و به حال خودم رهام بذار... که تا آخر عمر سپاسگزارت خواهم بود! ممنونم ازت، ای روزگار، به خاطر این لطفی که در حقم روا میداری... با ما به از این باش!
این تصادفهای سادۀ زندگی رو چطور باید انگاشت؟ چگونه باید باهاشون برخورد کرد؟! آیا باید به سادگی همونجور که خودشون هستن، از روشون عبور کرد؟... یا شاید فقط باید لبخندی زد، به آسمون نگاهی کرد و سری به نشانۀ حیرت تکون داد و گفت: دست مریزاد، ای روزگار، دست برنمیداری از سر من؟! تو رو به جون هر کسی که دوست داری، بیا و مردونگی کن در حق من و به حال خودم رهام بذار... که تا آخر عمر سپاسگزارت خواهم بود! ممنونم ازت، ای روزگار، به خاطر این لطفی که در حقم روا میداری... با ما به از این باش!