هیچ به این فکر کردین که چرا همه جای دنیا، حتی اگر بهش عمل هم نکنن، حداقل صحبت از مبارزه با مواد مخدر رو میکنن، ولی در مورد سیگار به هیچ شکلی چنین برخوردی رو نشون نمیدن؟! یعنی واقعاً تصور میکنن که سیگار جزو مواد مخدر نیست یا اینکه به دلائلی براشون صرف نمیکنه که طور دیگه ای رفتار کنن؟ صنعتگران توتون و تنباکو توی دنیا دارای چنان قدرت و نفوذی هستن که اجازه نمیدن سیاستمدارا حتی راجع به این مسئله بخوان فکری بکنن تا چه برسه به عمل! یعنی جداً برای شما مسخره نیست که سیگار توی هر کوچه و برزنی و توی هر بقالیی پیدا میشه، و اونوقت روش برمیدارن و انواع و اقسام شعارهای گوناگون رو مینویسن که: "سیگار باعث مرگ شما میشود"، "سیگار شما را دچار بیماریهای قلبی و عروقی میکند"، "سیگار باعث نازایی و عقیم شدن شما میگردد" و هزاران هزار از این شعارهای پوچ و توخالی دیگه! این دورویی و دوگانگی دولتمردان رو چطور میشه تفسیر کرد؟! من که هر چی فکر میکنم توش موندم و تنها به این نتیجه میرسم که این صنعت اینقدر پول توش هست که سلامتی مردم پشیزی ارزش نداره...
داشتم به این فکر میکردم که خودم تا به حال چندین بار در دام این "بلا" افتادم متأسفانه. در مورد دلیلش دیگه نمیخوام اینجا سخنی برونم که مثنوی ا زهفتاد من گذشته و به هفتصد من هم رسیده :) ولی نکته ای رو که دلم میخواد اینجا خیلی جدی بهش اشاره کنم اینه که هرچند من این چند بار که زندانی این بلا شدم و خودم هم داوطلبانه پا به این زندان گذاشتم، اما برای ترک کردنش هرگز دچار مشکلی نشدم! به جرئت میتونم بگم که هر بار شاید فقط چند روزی بیشتر درگیر نبودم و به سادگی هم من دست از سر اون برداشتم و هم اون دست از سر من! تصورم بر اساس این تجربۀ شخصی در نتیجه این بوده که اونایی که قادر به ترکش نیستن شاید قلباً نمیخوان! ولی ظاهراً اینطور نیست و آدم همیشه باید گاهی عینک خویش رو از چشم برداره و دنیا رو از چشم بغل دستیش هم نگاهی بکنه! چندی پیش باخبر شدم که برای بعضیها این جریان اونقدر مشکله و شاید حتی تا مرز غیرممکن باشه که باید تحت مداوای پزشک و با مصرف دارو سعی کنن خود رو از کمند این "اهریمن" خلاص کنن... هیچ وقت نباید فکر کرد که دیگه همه چیز رو یاد گرفتی و بعد هم به خودت غره بشی که من تونستم پس بقیه هم باید بتونن...
و از سیگار گفتم و همه اش انگار مرتبط به تلخیها و ناراحتیهاست! شاید بد نباشه که این نوشتار رو با خاطره ای به پایان ببرم که لبخند رو به لباتون بیاره :) اون قدیما قدیما که توی وطن بودم و توی یکی از این شرکتهای قطبی مشغول به کار بودم، رئیسی داشتم که اصلیتاً مال یکی از این کشورهای عربی بود. سیگارکشی بود قهار که من در خفا اسمش رو "شُومَن دُو فِر" (قطار دودی) گذاشته بودم :) بدون اغراق آتیش سیگارش خاموش نمیشد و اونا رو زنجیروار روشن میکرد. اون موقعها عموناصر هم شوربختانه یکی دیگه از دوره های حبسی رو میکشید و باز در دام این "شاخۀ محبت" بود. وضع مالی طوری بود که اجازه نمیداد از این سیگارهای مدرن امروزی مثل مارلبورو بکشم، بنابرین هر سیگار آشغال وطنی که ارزونتر بود، میگیروندم و توی این ریه های بیچاره فرو میکردم. توی شرکت تنها دودکشها من بودیم و این آقای رئیس، البته اون دیگه با درآمدی که داشت طبیعتاً سیگارهای درست و حسابی میکشید. ماه رمضون بود و ما از ترس ادارۀ اماکن هر کار خلافی که میخواستیم بکنیم، بخوانید خوردن، آشامیدن و استعمال دخانیات :)، در رو میبستیم و به منشیهای پایین دم در هم میسپردیم که اگه یک وقت پیداشون شد زود گوشی رو دست ما بدن... آخرهای وقت بود که یک دفعه دیدم در باز شد و این آقای "مهربان" (ترجمۀ اسمش بود که هیچ ربطی هم به خودش و شخصیتش نداشت :)) سراسیمه در رو باز کرد و به من گفت سیگار داری؟ گفتم بعله ولی فکر نکنم این سیگارا به درد شما بخوره! گفت هر سیگار کوفتی که میخواد باشه باشه، فقط بشه کشید :) و من هم در کشوی میز رو که سیگارهام رو اونجا میذاشتم باز کردم و بهش تعارف کردم... بعد از اون روز، هر روز صبح که میومدم سر کار و سراغ کشو میرفتم تا اولین سیگار صبح رو چاق کنم، نمیدونم چرا به نظرم میومد که مصرف سیگارم بالا رفته :))
داشتم به این فکر میکردم که خودم تا به حال چندین بار در دام این "بلا" افتادم متأسفانه. در مورد دلیلش دیگه نمیخوام اینجا سخنی برونم که مثنوی ا زهفتاد من گذشته و به هفتصد من هم رسیده :) ولی نکته ای رو که دلم میخواد اینجا خیلی جدی بهش اشاره کنم اینه که هرچند من این چند بار که زندانی این بلا شدم و خودم هم داوطلبانه پا به این زندان گذاشتم، اما برای ترک کردنش هرگز دچار مشکلی نشدم! به جرئت میتونم بگم که هر بار شاید فقط چند روزی بیشتر درگیر نبودم و به سادگی هم من دست از سر اون برداشتم و هم اون دست از سر من! تصورم بر اساس این تجربۀ شخصی در نتیجه این بوده که اونایی که قادر به ترکش نیستن شاید قلباً نمیخوان! ولی ظاهراً اینطور نیست و آدم همیشه باید گاهی عینک خویش رو از چشم برداره و دنیا رو از چشم بغل دستیش هم نگاهی بکنه! چندی پیش باخبر شدم که برای بعضیها این جریان اونقدر مشکله و شاید حتی تا مرز غیرممکن باشه که باید تحت مداوای پزشک و با مصرف دارو سعی کنن خود رو از کمند این "اهریمن" خلاص کنن... هیچ وقت نباید فکر کرد که دیگه همه چیز رو یاد گرفتی و بعد هم به خودت غره بشی که من تونستم پس بقیه هم باید بتونن...
و از سیگار گفتم و همه اش انگار مرتبط به تلخیها و ناراحتیهاست! شاید بد نباشه که این نوشتار رو با خاطره ای به پایان ببرم که لبخند رو به لباتون بیاره :) اون قدیما قدیما که توی وطن بودم و توی یکی از این شرکتهای قطبی مشغول به کار بودم، رئیسی داشتم که اصلیتاً مال یکی از این کشورهای عربی بود. سیگارکشی بود قهار که من در خفا اسمش رو "شُومَن دُو فِر" (قطار دودی) گذاشته بودم :) بدون اغراق آتیش سیگارش خاموش نمیشد و اونا رو زنجیروار روشن میکرد. اون موقعها عموناصر هم شوربختانه یکی دیگه از دوره های حبسی رو میکشید و باز در دام این "شاخۀ محبت" بود. وضع مالی طوری بود که اجازه نمیداد از این سیگارهای مدرن امروزی مثل مارلبورو بکشم، بنابرین هر سیگار آشغال وطنی که ارزونتر بود، میگیروندم و توی این ریه های بیچاره فرو میکردم. توی شرکت تنها دودکشها من بودیم و این آقای رئیس، البته اون دیگه با درآمدی که داشت طبیعتاً سیگارهای درست و حسابی میکشید. ماه رمضون بود و ما از ترس ادارۀ اماکن هر کار خلافی که میخواستیم بکنیم، بخوانید خوردن، آشامیدن و استعمال دخانیات :)، در رو میبستیم و به منشیهای پایین دم در هم میسپردیم که اگه یک وقت پیداشون شد زود گوشی رو دست ما بدن... آخرهای وقت بود که یک دفعه دیدم در باز شد و این آقای "مهربان" (ترجمۀ اسمش بود که هیچ ربطی هم به خودش و شخصیتش نداشت :)) سراسیمه در رو باز کرد و به من گفت سیگار داری؟ گفتم بعله ولی فکر نکنم این سیگارا به درد شما بخوره! گفت هر سیگار کوفتی که میخواد باشه باشه، فقط بشه کشید :) و من هم در کشوی میز رو که سیگارهام رو اونجا میذاشتم باز کردم و بهش تعارف کردم... بعد از اون روز، هر روز صبح که میومدم سر کار و سراغ کشو میرفتم تا اولین سیگار صبح رو چاق کنم، نمیدونم چرا به نظرم میومد که مصرف سیگارم بالا رفته :))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر