زندگی ما آدما مثل تاریخ میمونه که دائماً تکرار میشه! اینو امروز من خیلی روشن و واضح میبینم، یعنی البته شق القمر هم نمیکنم چون بالاخره هر چی که باشه توی این راهی که تا اینجا اومدم چهار تا پیرهنی ازم پاره کردن! آخ، ببخشین منظورم این بود چهار تا پیرهنی رو خودم پاره کردم :)
زندگیم رو با درس و معاشرت با دوستا سعی میکردم پر کنم. به پسرداییهای دوست دیرین مرتب سر میزدم و البته اونها هم گاه گداری پیش من میومدن. با بچه های هموطن دانشگاه دیگه حالا بیشتر گرم میگرفتم و تقریباً با همه اشون رفت و آمد میکردم ولی توی اونا یکی بود که بیشتر با هم دوست شده بودیم ومرتب خونۀ همدیگه بودیم. همه اشون بچه های خیلی خونگرمی بودن ولی این دوست یک جورایی بهم بیشتر میچسبید، احساس میکردم که شیله پیله اصلا و ابدا توی کارش نیست. خونه اش یک کمی خارج از قسمت مرکزی شهر بود و کلی باید با تراموا و اتوبوس میرفتی تا به خونه اش برسی، به همین خاطر بیشتر وقتا وقتی پیشش میرفتم شب رو هم پیشش میموندم و خلاصه مینشستیم و کلی اختلاط میکردیم...
بعد از رفتن همخونه ایهای سابقم تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ اونایی که توی اون مدت توی اون شهر باهاشون آشنا شده بودم، بر سر جای خودش باقی موند، شاید هم بشه گفت که به عبارتی بیشتر شد. دختر ارمنی رو تقریباً هر روز میدیدم، یا توی دانشگاه، یا خونۀ اون و گاهی هم خونۀ من. از بودنش توی اون شهر زیاد راضی نبود چون موقعیت کار کردن نداشت و از نظر مالی تحت فشار قرار میگرفت. خواهرش که توی پایتخت بود خیلی بهش اصرار میکرد که کلاً از اونجا بکنه و پیش اون بره، ولی خوب اینطوری باید جریان درسش رو هم منتقل میکرد به دانشگاه توی پایتخت. راستش اینجور که به نظر میومد زیاد هم در فکر ادامۀ تحصیل نبود چرا که لیسانسش رو داشت و برای گرفتن فوق لیسانس اونقدرها انگیزه ای درش دیده نمیشد، و از اون بدتر هم این بود که همۀ درسهای لیسانسش رو نمیپذیرفتن توی دانشگاه ما و باید کلی از واحدها رو دوباره میگذروند!
حتماً تا به حال برای شما هم پیش اومده که خودتون اصلاً توی فکر یک جریانی نباشین و یک شخص ثانی با سؤالی ذهن شما رو توی یک مسیری بندازه که خودتون هم بعدش شاید ندونین که چطور توی اون مسیر افتادین، اینطور نیست؟ راستش، اون تابستون گذشته که شوهرخاله ام در پایتخت مهمون ما بود، سؤالی رو از من کرد که من تا به اون لحظه حتی از گوشۀ مخیلاتم هم رد نشده بود! یک بار که داشتیم تنهایی توی خیابونهای پایتخت پرسه میزدیم ناگهان ازم پرسید که: " عموناصر، به این فکر کردی که مسئلۀ مذهب یک مشکل بزرگی بر سر راه شماست؟!" من رو میگین، همینجوری چهار شاخ موندم! پرسیدم: منطورتون رو نمیفهمم درست، راجع به کی صحبت میکنین؟ و توضیح داد که منظورش من و دختر ارمنی بوده! گفتم: شوهرخاله، ما که دوست هستیم و اصلاً از این حرفها بینمون نیست و از اینا گذشته اون شیش سال از من بزرگتره... و شوهرخاله البته دیگه پی این جریان رو نگرفت اما بدون اینکه من خودم هم متوجه باشم در جعبۀ پاندورا رو برای من باز کرده بود! ولی من مگه میتونستم به خودم چنین اجازه ای بدم که حتی به این مسئله فکر بکنم؟!...
بعد از اون مکالمه با شوهرخاله من دیگه به این جریان زیاد فکر نکردم ولی گاهی که فکرش به سراغم میومد احساس میکردم که یک چیزایی در درون من در حال تغییره! هر چقدر هم که یک ندایی اون تو میگفت که "تو اجازه نداری!" اما با این وصف حسی بود که روز به روز انگار داشت رشد پیدا میکرد. الان که خوب بهش فکر میکنم میبینم که اونقدرها هم عجیب نبود اون حس! بعد از اون همه سرمایه گذاری توی یک رابطه با کسی، آخرش سر اثبات وجود خدا "معامله" رو به هم زده بودن، تنهایی و خلأ در اثر رفتن یکی از بهترین دوستها و محبت کسی که بهت اهمیت میداد و دائم هوات رو داشت! کی توی یک همچین شرایطی احساس پیدا نمیکرد؟! فقط این احساس یک مشکل فنی خیلی کوچیک داشت، شاید هم دو تا، شاید هم بیشتر :) اون به من به چشم برادر کوچیکه نگاه میکرد و محبتش هم از همون نوع بود... و وقتی که یکبار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مطرح کردم، حس کردم که خیلی ناراحت شد چون توی موقعیت خوبی قرارش نداده بودم!... پای تلفن با خاله درد دل میکردم و ازش این سؤال رو پرسیدم که اگه شما بودین حاضر میشدین اظهار محبت یکی که از خودتون شیش سال کوچیکتره رو جواب بدین که جواب یک "نه" قطعی بود، و وقتی مامان بزرگ که خدا بیامرزه اون رو و هر جا که هست روحش شاد باشه، با لهجۀ شیرین خودش گفت: "وچه، شوهرخاله ات اومد و فکر رو در سرت انداخت"، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و اون این که مامان بزرگ حرف آخر رو زد و این یک احساس کاملاً بچگانه بود که در من به وجود اومده بود!
ترم پاییز داشت به آخراش نزدیک میشد. درسها به نسبت بد پیش نرفته بودن و زندگی مجردی هم اونقدرها بد نگذشته بود. توی اون مدت با دوست دیرین کماکان تماس تلفنی داشتیم ولی نه زیاد! به کشوری رفته بودن که وضع تلفن و مخابراتش اون زمانا زیاد جالب نبود، یعنی وضع چیش جالب بود؟! کشوری کمونیستی با بودن دیکتاتوری بزرگ بر مسند کار، که خون ملت رو عملاً توی شیشه میکرد. نتیجتاً تلفن زدن بهشون اونم از خونه خیلی گرون برای من درمیومد. گاهی به تلفنخونۀ مرکزی میرفتیم و از اونجا باهاشون تماس میگرفتم. بهم خیلی اصرار میکرد که برای تعطیلات کریستمس پاشو یک سر بیا اینجا، و باید اعتراف کنم که پیشنهادش خیلی اغواکننده بود. دلم براشون خیلی تنگ شده بود، دلم برای این تنگ شده بود که پیش این دوست که دیرینگیش رو از همون موقع حس میکردم، بشینم و یک شکم سیر براش درد دل کنم... و عموناصر دوباره یکی از اون تصمیمهای ناگهانی خودش رو گرفت! پیش به سوی دوست دیرین برای تعطیلات ژانویه، سفری با قطار که حدوداً بیست و چهار ساعت به طول می انجامید!
زندگیم رو با درس و معاشرت با دوستا سعی میکردم پر کنم. به پسرداییهای دوست دیرین مرتب سر میزدم و البته اونها هم گاه گداری پیش من میومدن. با بچه های هموطن دانشگاه دیگه حالا بیشتر گرم میگرفتم و تقریباً با همه اشون رفت و آمد میکردم ولی توی اونا یکی بود که بیشتر با هم دوست شده بودیم ومرتب خونۀ همدیگه بودیم. همه اشون بچه های خیلی خونگرمی بودن ولی این دوست یک جورایی بهم بیشتر میچسبید، احساس میکردم که شیله پیله اصلا و ابدا توی کارش نیست. خونه اش یک کمی خارج از قسمت مرکزی شهر بود و کلی باید با تراموا و اتوبوس میرفتی تا به خونه اش برسی، به همین خاطر بیشتر وقتا وقتی پیشش میرفتم شب رو هم پیشش میموندم و خلاصه مینشستیم و کلی اختلاط میکردیم...
بعد از رفتن همخونه ایهای سابقم تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ اونایی که توی اون مدت توی اون شهر باهاشون آشنا شده بودم، بر سر جای خودش باقی موند، شاید هم بشه گفت که به عبارتی بیشتر شد. دختر ارمنی رو تقریباً هر روز میدیدم، یا توی دانشگاه، یا خونۀ اون و گاهی هم خونۀ من. از بودنش توی اون شهر زیاد راضی نبود چون موقعیت کار کردن نداشت و از نظر مالی تحت فشار قرار میگرفت. خواهرش که توی پایتخت بود خیلی بهش اصرار میکرد که کلاً از اونجا بکنه و پیش اون بره، ولی خوب اینطوری باید جریان درسش رو هم منتقل میکرد به دانشگاه توی پایتخت. راستش اینجور که به نظر میومد زیاد هم در فکر ادامۀ تحصیل نبود چرا که لیسانسش رو داشت و برای گرفتن فوق لیسانس اونقدرها انگیزه ای درش دیده نمیشد، و از اون بدتر هم این بود که همۀ درسهای لیسانسش رو نمیپذیرفتن توی دانشگاه ما و باید کلی از واحدها رو دوباره میگذروند!
حتماً تا به حال برای شما هم پیش اومده که خودتون اصلاً توی فکر یک جریانی نباشین و یک شخص ثانی با سؤالی ذهن شما رو توی یک مسیری بندازه که خودتون هم بعدش شاید ندونین که چطور توی اون مسیر افتادین، اینطور نیست؟ راستش، اون تابستون گذشته که شوهرخاله ام در پایتخت مهمون ما بود، سؤالی رو از من کرد که من تا به اون لحظه حتی از گوشۀ مخیلاتم هم رد نشده بود! یک بار که داشتیم تنهایی توی خیابونهای پایتخت پرسه میزدیم ناگهان ازم پرسید که: " عموناصر، به این فکر کردی که مسئلۀ مذهب یک مشکل بزرگی بر سر راه شماست؟!" من رو میگین، همینجوری چهار شاخ موندم! پرسیدم: منطورتون رو نمیفهمم درست، راجع به کی صحبت میکنین؟ و توضیح داد که منظورش من و دختر ارمنی بوده! گفتم: شوهرخاله، ما که دوست هستیم و اصلاً از این حرفها بینمون نیست و از اینا گذشته اون شیش سال از من بزرگتره... و شوهرخاله البته دیگه پی این جریان رو نگرفت اما بدون اینکه من خودم هم متوجه باشم در جعبۀ پاندورا رو برای من باز کرده بود! ولی من مگه میتونستم به خودم چنین اجازه ای بدم که حتی به این مسئله فکر بکنم؟!...
بعد از اون مکالمه با شوهرخاله من دیگه به این جریان زیاد فکر نکردم ولی گاهی که فکرش به سراغم میومد احساس میکردم که یک چیزایی در درون من در حال تغییره! هر چقدر هم که یک ندایی اون تو میگفت که "تو اجازه نداری!" اما با این وصف حسی بود که روز به روز انگار داشت رشد پیدا میکرد. الان که خوب بهش فکر میکنم میبینم که اونقدرها هم عجیب نبود اون حس! بعد از اون همه سرمایه گذاری توی یک رابطه با کسی، آخرش سر اثبات وجود خدا "معامله" رو به هم زده بودن، تنهایی و خلأ در اثر رفتن یکی از بهترین دوستها و محبت کسی که بهت اهمیت میداد و دائم هوات رو داشت! کی توی یک همچین شرایطی احساس پیدا نمیکرد؟! فقط این احساس یک مشکل فنی خیلی کوچیک داشت، شاید هم دو تا، شاید هم بیشتر :) اون به من به چشم برادر کوچیکه نگاه میکرد و محبتش هم از همون نوع بود... و وقتی که یکبار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مطرح کردم، حس کردم که خیلی ناراحت شد چون توی موقعیت خوبی قرارش نداده بودم!... پای تلفن با خاله درد دل میکردم و ازش این سؤال رو پرسیدم که اگه شما بودین حاضر میشدین اظهار محبت یکی که از خودتون شیش سال کوچیکتره رو جواب بدین که جواب یک "نه" قطعی بود، و وقتی مامان بزرگ که خدا بیامرزه اون رو و هر جا که هست روحش شاد باشه، با لهجۀ شیرین خودش گفت: "وچه، شوهرخاله ات اومد و فکر رو در سرت انداخت"، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و اون این که مامان بزرگ حرف آخر رو زد و این یک احساس کاملاً بچگانه بود که در من به وجود اومده بود!
ترم پاییز داشت به آخراش نزدیک میشد. درسها به نسبت بد پیش نرفته بودن و زندگی مجردی هم اونقدرها بد نگذشته بود. توی اون مدت با دوست دیرین کماکان تماس تلفنی داشتیم ولی نه زیاد! به کشوری رفته بودن که وضع تلفن و مخابراتش اون زمانا زیاد جالب نبود، یعنی وضع چیش جالب بود؟! کشوری کمونیستی با بودن دیکتاتوری بزرگ بر مسند کار، که خون ملت رو عملاً توی شیشه میکرد. نتیجتاً تلفن زدن بهشون اونم از خونه خیلی گرون برای من درمیومد. گاهی به تلفنخونۀ مرکزی میرفتیم و از اونجا باهاشون تماس میگرفتم. بهم خیلی اصرار میکرد که برای تعطیلات کریستمس پاشو یک سر بیا اینجا، و باید اعتراف کنم که پیشنهادش خیلی اغواکننده بود. دلم براشون خیلی تنگ شده بود، دلم برای این تنگ شده بود که پیش این دوست که دیرینگیش رو از همون موقع حس میکردم، بشینم و یک شکم سیر براش درد دل کنم... و عموناصر دوباره یکی از اون تصمیمهای ناگهانی خودش رو گرفت! پیش به سوی دوست دیرین برای تعطیلات ژانویه، سفری با قطار که حدوداً بیست و چهار ساعت به طول می انجامید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر