بعد از پشت سر گذاشتن اولین سری امتحانات و سربلند بیرون اومدن ازشون، زندگی دیگه شد به معنای واقعیش دانشجویی. حالا دیگه انگیزه ام برای هر چی بیشتر درس خوندن قوی تر شده بود، حالا دیگه میدونستم که جای درستی رو برای درس خوندن انتخاب کردم و دوران اون کابوسی رو که توی کشور قبلی برای تحصیل تجربه کرده بودم، دیگه به سر اومده بود...
رفته رفته توی دانشگاه با بچه های هموطن بیشتر اختلاط میکردم. چون با بچه های سال اولی وارد شده بودم همۀ اونا را میشناختم و چون واحدهایی رو که میخوندم مال سال دو و سه بود نتیجتاً دانشجوهای سال بالایی رو هم باهاشون تماس داشتم. این برام خیلی خوب بود چون محدودۀ همکلاسیهام خیلی بزرگتر میشد، هم کمتر احساس غریبی میکردم و هم اگر توی درسها نیاز به کمک داشتم، قرض گرفتن جزوه ها و کارهای دیگه مثلاً، راه رو برام هموارتر میکرد... در مجموع یک حسی خوبی داشتم از این شروعم در اون دانشگاه...
پسرم هر روز بزرگتر و شیرین تر میشد و توی مهد کودکش مورد توجه و مهر و محبت همه، چه کارکنان اونجا و چه همبازیهاش، قرار میگرفت. خیلی خوشحال بودم از این جریان که اون تونسته بود به اون سرعت اونجا جا بیفته و با همه دوست بشه. مسلماً این برمیگشت به طبیعتش که ذاتآً سریع با همه دوست میشد. در عرض مدت کوتاهی که ما توی اون منطقۀ ساکن بودیم به نظر میومد که همه میشناختنش! هر وقت که باهاش خارج از خونه و توی محوطه بودیم کسی نبود که که از کنار ما رد بشه و باهاش سلام و علیک نکنه! وقتی ازش میپرسیدیم که کی بود این؟! با لحن شیرین کودکانه اش فقط یک جواب برای دادن داشت: "دوستمه!" :) میگفتیم که آخه مگه میشه که همۀ اینا دوستت باشن؟! میگفت: "معلومه! خوب با همه دوستم دیگه..."! هم دانشکده ایی داشتم که توی همون منطقۀ ما ساکن بود و اکثر وقتها صبحها با هم همزمان سوار اتوبوس میشدیم. یک بار دیدم داره از پسر من تعریف میکنه! گفتم تو از کجا میشناسیش؟ گفت: به! کیه که پسرت رو اینجا نشناسه! :)
حجم درسها و مشغولیتهای روزمره باعث شده بودن که دیگه کمتر به گذشته ها فکر کنم یعنی راستش رو بخواین فرصت فکر کردن رو نداشتم. اگر یک وقتهایی هم فرصتی برای فکر کردن پیش میومد، سعی میکردم به خودم امید بدم که دیگه همه چیز روی غلتک افتاده، هر چی که بوده گذشته و نباید اصلاً بهشون فکر کرد! نمیدونم، توی اون دوره شاید اون هم دلیلی برای اینکه من بخوام جور دیگه ای فکر کنم بهم نمیداد! سخت در فکر قبول شدن توی رشتۀ مورد علاقه اش توی دانشگاه بود. میگفت از بچگی همیشه آرزوم بوده که پزشکی بخونم! اما با اون نمره های دیپلمی که داشت این فکر فقط یک رؤیا به نظر میومد. اگر جداً اونقدر انگیزه برای این جریان داشت باید از دیپلم وطنی اش صرف نظر میکرد و در فکر گرفتن دیپلم جدید میبود. و گرفتن دیپلم توی کلاسهای شبانه به هیچ عنوان کار ساده ای نبود! یعنی میشد گرفت ولی مشکل آوردن معدل بیست بود چون این تنها شانس قبول شدن توی رشتۀ پزشکی بود. اون زمانا چندین سهمیۀ مختلف برای ورود به دانشگاه وجود داشت. گروه اول اونایی بودن که همون سال دیپلم میگرفتن، گروه دوم سال قبل، گروه سوم سهمیۀ دیپلم خاصی بود از مدرسه هایی به اسم "مدرسۀ مردمی"، گروه چهارم کسایی بودن که چندین سال قبل دیپلم گرفته بودن و بعدش درسهاشون رو به شکلی تکمیل کرده بودن و نهایتاً گروه پنجم اونایی که خارج از کشور دیپلم گرفته بودن. گروه یک و دو که اصلاً شامل حال اون نمیشدن، توی گروه چهار رقابت خیلی سنگین بود و معدل بیست میخواست و گروه پنج هم با نمره های دیپلمش ورود به بیشتر رشته ها رو براش غیر ممکن میکرد! در نتیجه تنها گروهی که باقی میموند گروه سه بود یعنی گرفتن دیپلم از طریق "مدرسۀ مردمی"! اسم این مدرسه های مردمی در واقع شاید هیچ ربطی به اونچه که بودن نداشت! این مدارس رو در اصل تأسیس کردن برای کسایی که به دلیلی میخوان تغییر شغل بدن، یا اصولاً به اون شکل درسخون نبودن و میخوان به هر شکلی هست دیپلم بگیرن. میتونین تصور کنین که سطح درس توی این مدارس به چه شکلی میتونه باشه! تنها چیزی رو که از محصل میخوان اینه که هر روز سر کلاس حاضر باشه و جمعاً دو سال هم طول میکشه...
اولش مشکوک بود که بخواد به این مدارس مردمی بره چون هم راهش دور بود و هم ظاهراً شهرت خیلی خوبی نداشتن، ولی هر جور که فکر میکرد این تنها راه حلی بود که براش وجود داشت اگر میخواست که به آرزوی دیرینه اش تحقق ببخشه. راه درازی رو در پیش داشت. از اون بدتر این بود که تعداد کسایی که از طریق سهمیۀ این گروه توی رشته های مختلف پذیرفته میشدن خیلی کم بود، طبیعتاً به خاطر کیفیت تحصیلیشون. آوردن بالاترن معدل، بیست به عبارت بهتر، هم کار آسونی نبود چون اینجور که میگفتن کلاً به یکی دو نفر توی هر سری بیشتر حداکثر نمره ها رو نمیدادن... در هر حال این انتخابی بود که خودش کرده بود و شرایطش رو هم خوب میدونست... شانس ورود به رشتۀ پزشکی خیلی بالا نبود! ولی میدونین ما آدما گاهی خیلی چیزا رو میدونیم اما وقتی به طور واقعی در مقابلشون قرار میگیریم یک تصویر دیگه ای برامون دارن!
رفته رفته توی دانشگاه با بچه های هموطن بیشتر اختلاط میکردم. چون با بچه های سال اولی وارد شده بودم همۀ اونا را میشناختم و چون واحدهایی رو که میخوندم مال سال دو و سه بود نتیجتاً دانشجوهای سال بالایی رو هم باهاشون تماس داشتم. این برام خیلی خوب بود چون محدودۀ همکلاسیهام خیلی بزرگتر میشد، هم کمتر احساس غریبی میکردم و هم اگر توی درسها نیاز به کمک داشتم، قرض گرفتن جزوه ها و کارهای دیگه مثلاً، راه رو برام هموارتر میکرد... در مجموع یک حسی خوبی داشتم از این شروعم در اون دانشگاه...
پسرم هر روز بزرگتر و شیرین تر میشد و توی مهد کودکش مورد توجه و مهر و محبت همه، چه کارکنان اونجا و چه همبازیهاش، قرار میگرفت. خیلی خوشحال بودم از این جریان که اون تونسته بود به اون سرعت اونجا جا بیفته و با همه دوست بشه. مسلماً این برمیگشت به طبیعتش که ذاتآً سریع با همه دوست میشد. در عرض مدت کوتاهی که ما توی اون منطقۀ ساکن بودیم به نظر میومد که همه میشناختنش! هر وقت که باهاش خارج از خونه و توی محوطه بودیم کسی نبود که که از کنار ما رد بشه و باهاش سلام و علیک نکنه! وقتی ازش میپرسیدیم که کی بود این؟! با لحن شیرین کودکانه اش فقط یک جواب برای دادن داشت: "دوستمه!" :) میگفتیم که آخه مگه میشه که همۀ اینا دوستت باشن؟! میگفت: "معلومه! خوب با همه دوستم دیگه..."! هم دانشکده ایی داشتم که توی همون منطقۀ ما ساکن بود و اکثر وقتها صبحها با هم همزمان سوار اتوبوس میشدیم. یک بار دیدم داره از پسر من تعریف میکنه! گفتم تو از کجا میشناسیش؟ گفت: به! کیه که پسرت رو اینجا نشناسه! :)
حجم درسها و مشغولیتهای روزمره باعث شده بودن که دیگه کمتر به گذشته ها فکر کنم یعنی راستش رو بخواین فرصت فکر کردن رو نداشتم. اگر یک وقتهایی هم فرصتی برای فکر کردن پیش میومد، سعی میکردم به خودم امید بدم که دیگه همه چیز روی غلتک افتاده، هر چی که بوده گذشته و نباید اصلاً بهشون فکر کرد! نمیدونم، توی اون دوره شاید اون هم دلیلی برای اینکه من بخوام جور دیگه ای فکر کنم بهم نمیداد! سخت در فکر قبول شدن توی رشتۀ مورد علاقه اش توی دانشگاه بود. میگفت از بچگی همیشه آرزوم بوده که پزشکی بخونم! اما با اون نمره های دیپلمی که داشت این فکر فقط یک رؤیا به نظر میومد. اگر جداً اونقدر انگیزه برای این جریان داشت باید از دیپلم وطنی اش صرف نظر میکرد و در فکر گرفتن دیپلم جدید میبود. و گرفتن دیپلم توی کلاسهای شبانه به هیچ عنوان کار ساده ای نبود! یعنی میشد گرفت ولی مشکل آوردن معدل بیست بود چون این تنها شانس قبول شدن توی رشتۀ پزشکی بود. اون زمانا چندین سهمیۀ مختلف برای ورود به دانشگاه وجود داشت. گروه اول اونایی بودن که همون سال دیپلم میگرفتن، گروه دوم سال قبل، گروه سوم سهمیۀ دیپلم خاصی بود از مدرسه هایی به اسم "مدرسۀ مردمی"، گروه چهارم کسایی بودن که چندین سال قبل دیپلم گرفته بودن و بعدش درسهاشون رو به شکلی تکمیل کرده بودن و نهایتاً گروه پنجم اونایی که خارج از کشور دیپلم گرفته بودن. گروه یک و دو که اصلاً شامل حال اون نمیشدن، توی گروه چهار رقابت خیلی سنگین بود و معدل بیست میخواست و گروه پنج هم با نمره های دیپلمش ورود به بیشتر رشته ها رو براش غیر ممکن میکرد! در نتیجه تنها گروهی که باقی میموند گروه سه بود یعنی گرفتن دیپلم از طریق "مدرسۀ مردمی"! اسم این مدرسه های مردمی در واقع شاید هیچ ربطی به اونچه که بودن نداشت! این مدارس رو در اصل تأسیس کردن برای کسایی که به دلیلی میخوان تغییر شغل بدن، یا اصولاً به اون شکل درسخون نبودن و میخوان به هر شکلی هست دیپلم بگیرن. میتونین تصور کنین که سطح درس توی این مدارس به چه شکلی میتونه باشه! تنها چیزی رو که از محصل میخوان اینه که هر روز سر کلاس حاضر باشه و جمعاً دو سال هم طول میکشه...
اولش مشکوک بود که بخواد به این مدارس مردمی بره چون هم راهش دور بود و هم ظاهراً شهرت خیلی خوبی نداشتن، ولی هر جور که فکر میکرد این تنها راه حلی بود که براش وجود داشت اگر میخواست که به آرزوی دیرینه اش تحقق ببخشه. راه درازی رو در پیش داشت. از اون بدتر این بود که تعداد کسایی که از طریق سهمیۀ این گروه توی رشته های مختلف پذیرفته میشدن خیلی کم بود، طبیعتاً به خاطر کیفیت تحصیلیشون. آوردن بالاترن معدل، بیست به عبارت بهتر، هم کار آسونی نبود چون اینجور که میگفتن کلاً به یکی دو نفر توی هر سری بیشتر حداکثر نمره ها رو نمیدادن... در هر حال این انتخابی بود که خودش کرده بود و شرایطش رو هم خوب میدونست... شانس ورود به رشتۀ پزشکی خیلی بالا نبود! ولی میدونین ما آدما گاهی خیلی چیزا رو میدونیم اما وقتی به طور واقعی در مقابلشون قرار میگیریم یک تصویر دیگه ای برامون دارن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر