روز بعد از جشن، اول صبح پدرش به هتل اومد و ما رو با ماشین به خونه برد. رفتن به خونه با اون سر و وضع و لباس یک کمی سخت میشد. یادمه وقتی توی هتل برای صبحانه اومدیم پایین همه بهمون نگاهی میکردن و لبخندی میزدن :) مطمئناً پیش خودشون فکر میکردن که اینا دیگه کین که اول صبح با اون لباسا اومدن و میخوان صبحانه بخورن...:)
یک روز تا قبل از رفتنمون به مسافرت وقت داشتیم. میدونستیم که باید حداکثر استفاده رو از اون یک هفتۀ مسافرت ببریم چون وقتی برمیگشتیم یکی از سنگینترین اسباب کشیهای زندگیمون انتطارمون رو میکشید... و روز بعد توی هواپیما به طرف کشوری گرمسیر در سفر بودیم.
شهری که بهش سفر میکردیم برای من بار اولی نبود که میرفتم. یکبار دیگه هم برای شرکت در کنفرانسی بهش سفرکرده بودم و خیلی از اونجا خوشم اومده بود. منتها دفعۀ قبلش یک فرق اساسی داشت با این بار: اون بار رو با پسرم و مادرش رفته بودیم. اون موقعها پسرم نوجوونی بیشتر نبود. چیزی که از اون سفر از همه بیشتر توی خاطراتم نقش بسته، این بود که چطور این مادر و پسر مثل دو تا هوو با هم سر همه چیز دعوا میکردن! یکی میخواست توی هتل باشه و تلویزیون تماشا کنه و اون یکی میخواست طبیعتاً بیرون بره و بگرده، یکی میخواست این غذا رو بخوره و اون یکی میخواست اون غذا رو بخوره! خلاصه که من شده بودم مثل داور وسط که دائم باید سوت میکشیدم و کارت زرد نشون میدادم :)... این بار ولی این مسافرت کلاً شکل دیگه ای داشت. از اونجایی که به خودم از روز اولی که این نوشته ها رو شروع کردم قول دادم که به جز از صداقت چیزی دیگه ای رو چاشنی این نوشته ها نکنم، باید بگم که این سفر این بار شاید یکی از بهترین مسافرتهای زندگی من از آب دراومد! یعنی وقتی آدم درست و بی طرف بهش نگاه کنه هم، دلیلی وجود نداشت که غیر از این باشه! با کسی که فکر میکردم یک عشق و محبت متقابل بینمون هست ازدواج کرده بودم، دوستی و صفا رو میشد در هوای اطراف ما استنشاق کرد و شهری که همه چیزش در آدم روح تازه ای میدمید...
اون یک هفته رو تا تونستیم همه جای شهر قدیم زدیم و گشتیم، تا میتونستیم از ناگفته ها گفتیم و تا جایی که امکان داشت از تنها بودنمون استفادۀ لازم رو کردیم، چون واقعیت امر این بود که این اولین باری بود که به طور جدی تنها بودیم! نه پدر و مادری بودن که مرتب سرک بکشن، نه بچه ای در کار بود که دائم یک چیزی بخواد و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای که بخواد به طریقی مخل آسایش ما باشه، در یک کلام خودمون بودیم و خودمون!... توی صحبتهایی که میکردیم و در اصل از هر دری سخن میروندیم، نمیدونم چرا حرف کشیده شد به دوست مجازی! یعنی البته به عنوان دوست قدیمی اون و دوست جدید و خوب من، همیشه در موردش حرفی به میون میومد، ولی این صحبت به نسبت اون هفته و بعد از جشن و در اون محیط بودن، یک کمی از نظر من عجیب بود! یعنی اینکه بخواد دوباره برای چندمین بار حرف رو به اونجا برسونه که "تو چطور شد که با دوست مجازی دوست شدی؟" و "چرا شما رابطه اتون به جایی نیانجامید؟" و سؤالهایی از این قبیل، هر کس دیگه ای رو هم اگر به جای من بود، نه تنها به حیرت مینداخت بلکه شاید کمی هم ناراحت میکرد! چیزی رو که من سر درنمیاوردم و هضمش برام یک کمی ثقیل بود این بود که وقتی اون اوائل این سؤالها مطرح میشدن، از نظر من کاملاً عادی بود، ولی آخه اون موقع که دیگه چندین سال از این جریانا گذشته بودن و دیگه ما مثلاً زن و شوهر بودیم!... و چیزی که اون موقع به هیچ عنوان به ذهن من خطور نکرد این بود که توی ذهن بعضی آدما برخی از جریانا هرگز حل نمیشن و متأسفانه من این رو چند سال بعد در یک جریانی متوجه شدم! جداً جای تأسف داره که آدم حتی به بهترین دوستش اطمینان نداشته باشه و از اون بدتر اینکه کسی رو که باهاش ازدواج کرده رو توی ذهنش به عنوان "پس موندۀ" دوستش ببینه... و این کلمه رو با لحن و آوای دیگه ای یک بار از دهن خودش سالها بعد شنیدم!
روزای خوش به پایان رسیدن و نوبت به بازگشت به دنیای واقعی بود. یک هفته خیلی سریعتر از اونی که آدم تصورش رو در ذهن داره، گذشت! رسیده و نرسیده از همون روز بعدش کار شروع شد. خود ما جمع کردن وسائلمون خیلی سخت نبود، یعنی در واقع بیشتر اسبابها رو از قبل بسته بندی کرده بودیم. یک سری از کارتنهای خودمون رو قبل از جشن و مسافرت با کمک بقیه و من جمله مهمونایی که برای جشن از راه دور اومده بودن، برده بودیم. در واقع اون چه که باقی مونده بود، جمع و جور کردن اثاث پدر و مادر بود، تمیز کردن خونه اشون و در نهایت بردن به خونۀ تازه. کار جمع و جور کردن که در واقع بیشتر با خودشون بود و ما کمک خاصی نمیتونستیم انجام بدیم. تمیز کردن رو هم سپردیم به دست یکی از این شرکتها که کارشون اینه و نتیجتاً اون رو هم به طریقی حل کردیم. فقط میموند بردن اسباب و اثاثیه که کار یک نفر و دو نفر نبود! با اینکه یک نفر رو با کامیونش و چند نفر به عنوان کمک آوردیم و خودمون هم همگی همیاری کردیم، عملاً کار اسباب کشی ساعتها به طول انجامید... پونزده سال هر چه وسیله به اون خونه وارد شده بود دیگه بیرون نیومده بود :) و بهتون قول میدم که کم نبوده ورودی اشیاء به اون خونه :) یعنی میدونین آدما البته با هم فرق دارن توی مال و منال جمع کردن، بعضی کمتر و بعضی بیشتر... و اینا به یقین توی دستۀ اول نبودن!
باور کنین که دیگه آخرای اون اسباب کشی اون روز، رمقی برای کسی باقی نمونده بود! من که خودم شخصاً حرکتهام مثل حرکات این عروسکها توی فیلمهای عروسکی شده بودن :) و شما تصورش رو بکنین که با کسایی طرف باشین که جونشون بسته به اشیائشون باشه، اونوقت شما هم در اثر خستگی مفرط دیگه آخراش وسائل رو گاهی به این طرف و اون طرف بزنین... گفتم، همین الانه که مادر از فرط اضطراب همونجا در اثر حملۀ قلبی روونۀ سی سی یو بشه :)
یک روز تا قبل از رفتنمون به مسافرت وقت داشتیم. میدونستیم که باید حداکثر استفاده رو از اون یک هفتۀ مسافرت ببریم چون وقتی برمیگشتیم یکی از سنگینترین اسباب کشیهای زندگیمون انتطارمون رو میکشید... و روز بعد توی هواپیما به طرف کشوری گرمسیر در سفر بودیم.
شهری که بهش سفر میکردیم برای من بار اولی نبود که میرفتم. یکبار دیگه هم برای شرکت در کنفرانسی بهش سفرکرده بودم و خیلی از اونجا خوشم اومده بود. منتها دفعۀ قبلش یک فرق اساسی داشت با این بار: اون بار رو با پسرم و مادرش رفته بودیم. اون موقعها پسرم نوجوونی بیشتر نبود. چیزی که از اون سفر از همه بیشتر توی خاطراتم نقش بسته، این بود که چطور این مادر و پسر مثل دو تا هوو با هم سر همه چیز دعوا میکردن! یکی میخواست توی هتل باشه و تلویزیون تماشا کنه و اون یکی میخواست طبیعتاً بیرون بره و بگرده، یکی میخواست این غذا رو بخوره و اون یکی میخواست اون غذا رو بخوره! خلاصه که من شده بودم مثل داور وسط که دائم باید سوت میکشیدم و کارت زرد نشون میدادم :)... این بار ولی این مسافرت کلاً شکل دیگه ای داشت. از اونجایی که به خودم از روز اولی که این نوشته ها رو شروع کردم قول دادم که به جز از صداقت چیزی دیگه ای رو چاشنی این نوشته ها نکنم، باید بگم که این سفر این بار شاید یکی از بهترین مسافرتهای زندگی من از آب دراومد! یعنی وقتی آدم درست و بی طرف بهش نگاه کنه هم، دلیلی وجود نداشت که غیر از این باشه! با کسی که فکر میکردم یک عشق و محبت متقابل بینمون هست ازدواج کرده بودم، دوستی و صفا رو میشد در هوای اطراف ما استنشاق کرد و شهری که همه چیزش در آدم روح تازه ای میدمید...
اون یک هفته رو تا تونستیم همه جای شهر قدیم زدیم و گشتیم، تا میتونستیم از ناگفته ها گفتیم و تا جایی که امکان داشت از تنها بودنمون استفادۀ لازم رو کردیم، چون واقعیت امر این بود که این اولین باری بود که به طور جدی تنها بودیم! نه پدر و مادری بودن که مرتب سرک بکشن، نه بچه ای در کار بود که دائم یک چیزی بخواد و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای که بخواد به طریقی مخل آسایش ما باشه، در یک کلام خودمون بودیم و خودمون!... توی صحبتهایی که میکردیم و در اصل از هر دری سخن میروندیم، نمیدونم چرا حرف کشیده شد به دوست مجازی! یعنی البته به عنوان دوست قدیمی اون و دوست جدید و خوب من، همیشه در موردش حرفی به میون میومد، ولی این صحبت به نسبت اون هفته و بعد از جشن و در اون محیط بودن، یک کمی از نظر من عجیب بود! یعنی اینکه بخواد دوباره برای چندمین بار حرف رو به اونجا برسونه که "تو چطور شد که با دوست مجازی دوست شدی؟" و "چرا شما رابطه اتون به جایی نیانجامید؟" و سؤالهایی از این قبیل، هر کس دیگه ای رو هم اگر به جای من بود، نه تنها به حیرت مینداخت بلکه شاید کمی هم ناراحت میکرد! چیزی رو که من سر درنمیاوردم و هضمش برام یک کمی ثقیل بود این بود که وقتی اون اوائل این سؤالها مطرح میشدن، از نظر من کاملاً عادی بود، ولی آخه اون موقع که دیگه چندین سال از این جریانا گذشته بودن و دیگه ما مثلاً زن و شوهر بودیم!... و چیزی که اون موقع به هیچ عنوان به ذهن من خطور نکرد این بود که توی ذهن بعضی آدما برخی از جریانا هرگز حل نمیشن و متأسفانه من این رو چند سال بعد در یک جریانی متوجه شدم! جداً جای تأسف داره که آدم حتی به بهترین دوستش اطمینان نداشته باشه و از اون بدتر اینکه کسی رو که باهاش ازدواج کرده رو توی ذهنش به عنوان "پس موندۀ" دوستش ببینه... و این کلمه رو با لحن و آوای دیگه ای یک بار از دهن خودش سالها بعد شنیدم!
روزای خوش به پایان رسیدن و نوبت به بازگشت به دنیای واقعی بود. یک هفته خیلی سریعتر از اونی که آدم تصورش رو در ذهن داره، گذشت! رسیده و نرسیده از همون روز بعدش کار شروع شد. خود ما جمع کردن وسائلمون خیلی سخت نبود، یعنی در واقع بیشتر اسبابها رو از قبل بسته بندی کرده بودیم. یک سری از کارتنهای خودمون رو قبل از جشن و مسافرت با کمک بقیه و من جمله مهمونایی که برای جشن از راه دور اومده بودن، برده بودیم. در واقع اون چه که باقی مونده بود، جمع و جور کردن اثاث پدر و مادر بود، تمیز کردن خونه اشون و در نهایت بردن به خونۀ تازه. کار جمع و جور کردن که در واقع بیشتر با خودشون بود و ما کمک خاصی نمیتونستیم انجام بدیم. تمیز کردن رو هم سپردیم به دست یکی از این شرکتها که کارشون اینه و نتیجتاً اون رو هم به طریقی حل کردیم. فقط میموند بردن اسباب و اثاثیه که کار یک نفر و دو نفر نبود! با اینکه یک نفر رو با کامیونش و چند نفر به عنوان کمک آوردیم و خودمون هم همگی همیاری کردیم، عملاً کار اسباب کشی ساعتها به طول انجامید... پونزده سال هر چه وسیله به اون خونه وارد شده بود دیگه بیرون نیومده بود :) و بهتون قول میدم که کم نبوده ورودی اشیاء به اون خونه :) یعنی میدونین آدما البته با هم فرق دارن توی مال و منال جمع کردن، بعضی کمتر و بعضی بیشتر... و اینا به یقین توی دستۀ اول نبودن!
باور کنین که دیگه آخرای اون اسباب کشی اون روز، رمقی برای کسی باقی نمونده بود! من که خودم شخصاً حرکتهام مثل حرکات این عروسکها توی فیلمهای عروسکی شده بودن :) و شما تصورش رو بکنین که با کسایی طرف باشین که جونشون بسته به اشیائشون باشه، اونوقت شما هم در اثر خستگی مفرط دیگه آخراش وسائل رو گاهی به این طرف و اون طرف بزنین... گفتم، همین الانه که مادر از فرط اضطراب همونجا در اثر حملۀ قلبی روونۀ سی سی یو بشه :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر