یادم نیست این رو از کی شنیدم که توی این دور و زمونه وقتی وارد رابطه ای میشی باید از همون روز اول خودت رو برای تموم شدنش آماده کنی، وگرنه خیلی ساده لوحی و دست آخر هم خودت هستی که چوب این ساده لوحیت رو خواهی خورد! نمیدونم والله، این هم شده از پدیده های زندگی مدرن امروزی... به هر روی حداقل توی اون تابستون و قبل از جشن، تنها چیزی که عموناصر بهش فکر نمیکرد، آمادگی برای جدایی بود!
بعد از کلی بدو بدو و ترتیبات برای اون مهمونی، بالاخره انگار همه چیز دیگه داشت یواش یواش حاضر و آماده میشد. یک چند تا مهمونی از شهرهای دیگه و کشورهای دور و بر توی قاره قرار بود که بیان، به جز اونا باقی مهمونها همگی ساکن شهر خود ما بودن. دوست دیرین هم قول داده بود که همۀ خانواده رو با خودش بیاره، خانواده اش هم نسبتاً بزرگ به حساب میومدن...
روز موعود سرانجام رسید. ما خودمون یک کمی زودتر به محل رفتیم تا از نزدیک مطمئن بشیم که همه چیز مرتبه. قرارمون بر این بود که به اتاقی در طبقۀ بالای رستوران بریم و اونجا منتظر باشیم تا همۀ مهمونا بیان. دوست دیرین و دوست مجازی هم بالا پیش ما اومدن تا موقع وارد شدن بدرقه کننده امون باشن. نمیتونم شادیی رو که توی چشمای هر دوشون میدیدم توصیف کنم! دوست مجازی رو که چند سالی بیشتر نبود میشناختم و البته قضاوت کردن کار ساده ای نبود، ولی شخصاً میتونم بگم که هیچوقت دوست دیرین رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، یعنی از فرط شادی چشماش از پشت شیشه های عینکش برق میزد...
مهمونا یکی یکی اومدن و سالن انگار دیگه پر شده بود! به نظر میومد که همه اومده باشن. و دوست دیرین و دوست مجازی از جلو و ما به دنبالشون وارد سالن شدیم... خانم عاقد اونجا منتظر ما بود. از قبل با ما هماهنگ کرده بود که هر کدوممون اگر حرفی یا شعری برای گفتن داریم اونا رو بخونیم. و غریب آشنا شعری از خودش رو خوند و بعد نوبت من بود که شعری از حافظ رو انتخاب کرده بودم، بخونم: "به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم، بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم ..." ... و پس از اون خانم عاقد با گفتن فقط چند جملۀ کوتاه ما رو به عقد مدنی هم درآورد... همه چیز شروع شد در اون لحظه... یا شاید هم همه چیز به پایان رسید!
باقی جشن مثل جشنهای دیگه شادی و پایکوبی بود. برای اولین بار و شاید هم آخرین بار رقص دوست دیرین رو در اون مجلس دیدم و میدونم که فقط و فقط به افتخار من بود این رقص. مهمونا اونطور که به نظر میومد بهشون خوش میگذشت و این برای ما مایۀ خوشحالی بود. و به رسم جشنهای اینچنینی در این دیار، چون میدونم که در وطن معمولاً از این خبرا نیست :)، تعدادی بلند شدن و چند کلمه ای رو از سر مهر بر ما جاری کردن و میون ناطقین، هم پسر من بود و هم پسر اون. اون شب احساس میکردم که پسر من هم بیش از حد خوشحاله. میدونستم که توی اون چند سال بعد از جدایی از مادرش خیلی نگران حال من بود، نگرانیی که حتی به روی خود من نمیاورد و در موردش صرفاً از دیگران شنیده بودم! حتم داشتم که اون شب خیالش از بابت من راحت تر میشد... و دروغ چرا، شاید خودم هم فکر میکردم که خیالم دیگه باید آسوده تر بشه، تصور میکردم که دیگه نیازی به این نیست که همه اش وقتی به آینده فکر میکنم، افکار آشفته و مبهم به سراغم بیان، اینکه آخرش سرنوشت من چگونه خواهد بود... فکر میکردم که دیگه عاقبت به خیر شدم!
برادراش اون شب خیلی به من توجه نشون میدادن، به خصوص اون برادرش که توی همین شهر ماست و تا اون شب یک فاصله ای رو سعی میکرد با من حفظ کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات مشروب زیادی بود که میخورد چون از قدیم میگفتن مستی و راستی، و اون شب تمام اون احساساتی رو که تا اون موقع سعی میکرد مخفی کنه، همگی داشت بیرون میزد! همینطور اون یکی برادرش که از کشور دیگه ای خودش رو به جشن رسونده بود. اون جزو کسایی بود که سخنرانی کوتاهی کرد. میگفت که من افتخار میکنم که عموناصر رو شناختم و به خانوادۀ ما وارد شده... و الان با داشتن "حل المسائل" و جواب مسئله ها تو دستام، چقدر همۀ اینا مسخره و پوچ جلوه میکنن! واقعاً که ما آدما عجب موجودات عجیب و غریبی هستیم! و چقدر میتونیم حرف بزنیم و ادعا کنیم و در نهایت همه اش فقط باد هوا از آب دربیاد... در این مورد به طور قطع میتونم بگم که حیوونها به مراتب از ما صادق ترن، چون وقتی از کسی خوششون اومد تا آخر عمرشون دوستش باقی میمونن و ریا و فریبی توی کارشون نیست!
اون شب مهمونا مشروب زیادی میخوردن که البته اصلاً جای تعجبی نبود، جشن بود و همه میخواستن خوش بگذرونن، ولی وقتی خانم عروس خودش هم پا به پای اونا بخوره نتیجۀ خیلی خوبی نمیتونه داشته باشه! آخر شب وقتی که میخواستیم از مهمونا تشکر کنیم دیگه کاملاً برای همه واضح بود که موقع حرف زدن زبونش به زور توی دهنش میچرخید، و من از این جریان همیشه ناراحت میشدم... چون بار اول نبود! در انتها ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و خوشبختانه دعوایی هم پیش نیومد که همیشه جزو تنقلات این جور مهمونیا توی وطنه!
برادراش لطف کرده بودن و برامون توی یکی از هتلهای وسط شهر اتاقی گرفته بودن تا ما مجبور نباشیم که اون شب رو خونۀ پدر و مادرشون بمونیم، که صد در صد نشون دهندۀ میزان علاقه اشون به خواهرشون و یا شاید هم تا اندازه ای "ارادتشون به من" بود (؟)... و در انتها این کارشون بیهوده بود چون خواهرشون اینقدر خورده بود که به زور میتونست سر پا بند بشه... و توی اتاق هتل به محض اینکه من اومدم تا سر جام بخوابم صدای نفس کشیدن متناوبش رو شنیدم که حاکی از خواب عمیقی بود که درش فرو رفته بود و تا بانگ خروس سحری روز بعد هم دیگه از خواب بیدار نشد!
بعد از کلی بدو بدو و ترتیبات برای اون مهمونی، بالاخره انگار همه چیز دیگه داشت یواش یواش حاضر و آماده میشد. یک چند تا مهمونی از شهرهای دیگه و کشورهای دور و بر توی قاره قرار بود که بیان، به جز اونا باقی مهمونها همگی ساکن شهر خود ما بودن. دوست دیرین هم قول داده بود که همۀ خانواده رو با خودش بیاره، خانواده اش هم نسبتاً بزرگ به حساب میومدن...
روز موعود سرانجام رسید. ما خودمون یک کمی زودتر به محل رفتیم تا از نزدیک مطمئن بشیم که همه چیز مرتبه. قرارمون بر این بود که به اتاقی در طبقۀ بالای رستوران بریم و اونجا منتظر باشیم تا همۀ مهمونا بیان. دوست دیرین و دوست مجازی هم بالا پیش ما اومدن تا موقع وارد شدن بدرقه کننده امون باشن. نمیتونم شادیی رو که توی چشمای هر دوشون میدیدم توصیف کنم! دوست مجازی رو که چند سالی بیشتر نبود میشناختم و البته قضاوت کردن کار ساده ای نبود، ولی شخصاً میتونم بگم که هیچوقت دوست دیرین رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، یعنی از فرط شادی چشماش از پشت شیشه های عینکش برق میزد...
مهمونا یکی یکی اومدن و سالن انگار دیگه پر شده بود! به نظر میومد که همه اومده باشن. و دوست دیرین و دوست مجازی از جلو و ما به دنبالشون وارد سالن شدیم... خانم عاقد اونجا منتظر ما بود. از قبل با ما هماهنگ کرده بود که هر کدوممون اگر حرفی یا شعری برای گفتن داریم اونا رو بخونیم. و غریب آشنا شعری از خودش رو خوند و بعد نوبت من بود که شعری از حافظ رو انتخاب کرده بودم، بخونم: "به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم، بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم ..." ... و پس از اون خانم عاقد با گفتن فقط چند جملۀ کوتاه ما رو به عقد مدنی هم درآورد... همه چیز شروع شد در اون لحظه... یا شاید هم همه چیز به پایان رسید!
باقی جشن مثل جشنهای دیگه شادی و پایکوبی بود. برای اولین بار و شاید هم آخرین بار رقص دوست دیرین رو در اون مجلس دیدم و میدونم که فقط و فقط به افتخار من بود این رقص. مهمونا اونطور که به نظر میومد بهشون خوش میگذشت و این برای ما مایۀ خوشحالی بود. و به رسم جشنهای اینچنینی در این دیار، چون میدونم که در وطن معمولاً از این خبرا نیست :)، تعدادی بلند شدن و چند کلمه ای رو از سر مهر بر ما جاری کردن و میون ناطقین، هم پسر من بود و هم پسر اون. اون شب احساس میکردم که پسر من هم بیش از حد خوشحاله. میدونستم که توی اون چند سال بعد از جدایی از مادرش خیلی نگران حال من بود، نگرانیی که حتی به روی خود من نمیاورد و در موردش صرفاً از دیگران شنیده بودم! حتم داشتم که اون شب خیالش از بابت من راحت تر میشد... و دروغ چرا، شاید خودم هم فکر میکردم که خیالم دیگه باید آسوده تر بشه، تصور میکردم که دیگه نیازی به این نیست که همه اش وقتی به آینده فکر میکنم، افکار آشفته و مبهم به سراغم بیان، اینکه آخرش سرنوشت من چگونه خواهد بود... فکر میکردم که دیگه عاقبت به خیر شدم!
برادراش اون شب خیلی به من توجه نشون میدادن، به خصوص اون برادرش که توی همین شهر ماست و تا اون شب یک فاصله ای رو سعی میکرد با من حفظ کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات مشروب زیادی بود که میخورد چون از قدیم میگفتن مستی و راستی، و اون شب تمام اون احساساتی رو که تا اون موقع سعی میکرد مخفی کنه، همگی داشت بیرون میزد! همینطور اون یکی برادرش که از کشور دیگه ای خودش رو به جشن رسونده بود. اون جزو کسایی بود که سخنرانی کوتاهی کرد. میگفت که من افتخار میکنم که عموناصر رو شناختم و به خانوادۀ ما وارد شده... و الان با داشتن "حل المسائل" و جواب مسئله ها تو دستام، چقدر همۀ اینا مسخره و پوچ جلوه میکنن! واقعاً که ما آدما عجب موجودات عجیب و غریبی هستیم! و چقدر میتونیم حرف بزنیم و ادعا کنیم و در نهایت همه اش فقط باد هوا از آب دربیاد... در این مورد به طور قطع میتونم بگم که حیوونها به مراتب از ما صادق ترن، چون وقتی از کسی خوششون اومد تا آخر عمرشون دوستش باقی میمونن و ریا و فریبی توی کارشون نیست!
اون شب مهمونا مشروب زیادی میخوردن که البته اصلاً جای تعجبی نبود، جشن بود و همه میخواستن خوش بگذرونن، ولی وقتی خانم عروس خودش هم پا به پای اونا بخوره نتیجۀ خیلی خوبی نمیتونه داشته باشه! آخر شب وقتی که میخواستیم از مهمونا تشکر کنیم دیگه کاملاً برای همه واضح بود که موقع حرف زدن زبونش به زور توی دهنش میچرخید، و من از این جریان همیشه ناراحت میشدم... چون بار اول نبود! در انتها ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و خوشبختانه دعوایی هم پیش نیومد که همیشه جزو تنقلات این جور مهمونیا توی وطنه!
برادراش لطف کرده بودن و برامون توی یکی از هتلهای وسط شهر اتاقی گرفته بودن تا ما مجبور نباشیم که اون شب رو خونۀ پدر و مادرشون بمونیم، که صد در صد نشون دهندۀ میزان علاقه اشون به خواهرشون و یا شاید هم تا اندازه ای "ارادتشون به من" بود (؟)... و در انتها این کارشون بیهوده بود چون خواهرشون اینقدر خورده بود که به زور میتونست سر پا بند بشه... و توی اتاق هتل به محض اینکه من اومدم تا سر جام بخوابم صدای نفس کشیدن متناوبش رو شنیدم که حاکی از خواب عمیقی بود که درش فرو رفته بود و تا بانگ خروس سحری روز بعد هم دیگه از خواب بیدار نشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر