اگه علاء الدین بودم و چراغی جادویی در دستم و اگر دستهام رو به آرومی روی این چراغ می کشیدم و اینقدر نوازشش میکردم تا ناگهان غولی بی شاخ و دم دودوار ازش بیرون بزنه و بگه: سرور من، سه تا آرزوت رو میتونم برآورده کنم... چه آرزوهایی میکردم؟! آیا آروزی خوشبختی میکردم؟ آیا آرزوی مال و منال میکردم؟ آیا آرزو میکردم که به شهرت و مقام دست پیدا کنم؟ یا آرزو میکردم که هر چی بدیه از توی دنیا از ریشه کنده بشه و برای همیشه از روی این کرۀ خاکی محو بشه؟ یا شاید آرزوی انتقام میکردم؟ انتقام از اونایی که به جز بدی نکردن؟ از اونایی که به جز پلیدی در ذاتشون نیست... راستی، شما چه آرزوهایی میکردین؟ ... هیچ میدونین که اگر بهشت و جهنمی وجود داشته باشه همه اش توی همین دنیاست؟ هیچ میدونستین که هر چیزی رو که با شتاب فراوون به سوی آسمونها روونه کنین حتی اگر اون رو با کمونی آرشگونه رهاش کنین به اون دور دورا، یک وقتی بالاخره برمیگرده و میاد پایین، و درست اون موقعی که تصورش رو نمیکنین بر فرق سر خودتون نازل میشه! نه نه، بهشت و جهنمی در کار نیست...
گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست
جیحون اثری ز اشک آلودۀ ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست
فردوس دمی ز وقت آسودۀ ماست
گفت: شنیدی که روزگار چه آوردش بر سر؟
گفتم: مرا هرگز نبود آرزوی درد کس بر در...
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست
جیحون اثری ز اشک آلودۀ ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست
فردوس دمی ز وقت آسودۀ ماست
گفت: شنیدی که روزگار چه آوردش بر سر؟
گفتم: مرا هرگز نبود آرزوی درد کس بر در...
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر