خوب دیگه یواش یواش باید شمارش معکوس رو شروع کنم! انگاری داره این برای عموناصر سنت میشه که هر سال این موقعها که میشه یعنی آخرهای فصل "گرم" تابستون، بار و بندیل رو جمع کنه و یک سری به وطن عزیز بزنه :) باید رفت دیگه تا اونجایی که برای آدم امکانش هست! هر بار که آدم از هواپیما پیاده میشه و پاش رو بر روی خاک پاک اون دیار میذاره، اولین سؤالی که توی ذهنش ظاهر میشه اینه که "آیا این آخرین باریه که میبینمشون؟" :( غم انگیزه ولی متأسفانه واقعیتیه که ما غربت نشینایی که مدت مدیدی از این غربت نشینیمون گذشته، باهاش مواجه هستیم!
همکارای خارجیم هر بار که فیلَم یاد هندستون میکنه و قصد سفر به اون نواحی رو میکنم، به طور استاندارد پرسششون اینه که: "جرأت میکنی بری، یعنی با در نظر گرفتن شرایطی که توی منطقه حاکمه؟" و جواب استاندارد من هم همیشه اینه که من هر بار که تصمیم به این سفر میگیرم پیه و دنبۀ همه چیز رو به تن خودم میمالم اول و بعدش سوار هواپیما میشم! ... با عزیزی صحبت میکردم، به مزاح میگفت: "مواظب باش داری میری، شیطان کوچک با این تهدیدهایی که کرده تو ماههای اخیر، یک وقت حمله نکنه و تو بمونی"، گفتم دیگه اگه قرار باشه حمله بکنه و بزنه، خوب میزنه دیگه... حالا دیگه اگه شانس ماست و باید درست همون موقع که ما اونجا هستیم، بزنه، بایست بریم خِرِ انوری رو با اون شعرش که من همیشه و همه جا میخونم، بگیریم: هر بلا کز آسمان آید، گر چه بر دگر قضا باشد، به زمین نارسیده میپرسد، خانۀ انوری کجا باشد... البته این شعر یک نوع فوق العاده غیرمؤدبانه اش هم هست که مخصوص مدرارس پسرونه در وطن بود و این حقیر از بازگو کردنش در این مکان مقدس عاجز میباشم :) ولی خوب در هر حال شما میتونین به جای انوری کلمۀ عموناصر رو هم جایگزینش کنین، اگر احیاناً از هفتۀ بعد دیگه اینجا خبری از نوشته های من نشد!
در ضمن صحبت نوشته هام رو کردم، یاد پارسال افتادم. در وطن در اوقات فراغتی که به دست میاوردم گاهی سری به کافه های اینترنتی میزدم. اولین باری که رفتم، پیش خودم فکر کردم که حالا میتونم حداقل چند کلمه ای رو هم از اونجا توی بلاگ بنویسم که مطمئناً هم برای خودم لطفی داشت و هم برای شما خوانندۀ گرامی... ولی وقتی سعی کردم به صفحۀ اصلی بلاگ دسترسی پیدا کنم دیدم که لامروتها حتی عموناصر رو هم فیلتر کردن! آخه، پدرتون خوب، مادرتون خوب، عموناصر رو دیگه چرا؟! :) ولی امسال در همینجا میخوام به اطلاعتون برسونم که راهی برای دور زدن این قصیه پیدا کردم و میخوام باهاتون عهد ببندم که اگر فرصتی دست داد و باز سری به کافی شاپها زدم، حتماً سعی میکنم به نوشتنم ادامه بدم :) حتی اگه نتونستم نوشته های جدیدی به مجموعه ها توی اون مدت اضافه کنم ولی احتمالاً چند سطری رو براتون خواهم نوشت و چه بسا چند تا عکسی هم گذاشتم... اگر عمری باقی بود... انگار باز دارم مثل پیرمردا صحبت میکنم نه؟ :) چه کنیم دیگه، گاهی حسش میاد و دست خود آدم نیست... خوب، پس بشمار یک و بشمار دو و بشمار سه.... و شمارش معکوس رو آغاز کن، عموناصر :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر