اصلاً به این فکر نکرده بودم که این رابطه یک روزی ممکنه تموم بشه! توی اون سن و سال کی به این چیزا فکر میکرد؟! آدم در خیال خودش این استنباط رو داشت که همه چیز توی این دنیا دائمیه، و این به طور حتم برمیگرده به مرجعهای ما و تعدادشون که در اون سن زیاد نیستن! با این احوال به نظر میومد که داشتم خیلی بهتر از اونی که شاید همه فکر میکردن، باهاش کنار میومدم...
با برادرش دوستای خیلی صمیمی بودیم و ازموقعی که خارج شده بودم تماسمون رو حفظ کرده بودیم، در واقع مرتب با هم نامه نگاری داشتیم. بعد از دریافت اون نامۀ معروف که من رو سینه کش دیوار گذاشته بود که یا در مورد وجود خدا صحبت میکنیم یا همه چیز دیگه تموم، تنها کاری که دیدم میتونم انجام بدم این بود که جریان رو با برادرش مطرح کنم. راستش میخواستم ببینم اون که توی خود محیط هست و از نزدیک شاهد جریاناست، نظرش چیه! دروغ نگفته باشم، نامه رو فتوکپی کردم و براش فرستادم...
سرم دیگه به مهمونا گرم بود. شوهرخاله اومد و با اومدنش روح تازه ای در من دمید. از دیدنش جداً خوشحال شدم چون نزدیک به یک سال و نیمی میگذشت از اون آخرین شب مهمونیی که خاله به افتخار رفتن من توی خونه اش ترتیب داده بود، و دیدن یک چهرۀ آشنای خانواده بعد از اون مدت خیلی دلگرم کننده بود. خواهر دختر ارمنی وقتی از اومدن شوهرخاله باخبر شد با مهربونی به من گفت که باید پیش ما بیاد و خلاصه هر دوی ما شدیم مهمونای خونۀ اونا. مسلماً آشنا بودن شوهرخاله به زبون ترکی (آذری) راه ارتباط رو با اونا خیلی ساده تر میکرد هر چند که گاهی به واسطۀ تفاوتهای عمده ای که بین ترکی آذری و استانبولی وجود داره من باید سریعاً رل مترجم رو بازی میکردم :)
از اون طرف هم پدر دوست دیرین اومده بود و اونا همگی پیش میم سکنی کرده بودن ولی توی گشت و گذار گروهی بیرون میرفتیم. شوهرخاله و دوست دیرین جورشون خیلی جور شد و حسابی با هم اختلاط میکردن. یادم میاد اون موقعها شوهرخاله استعمال دخانیات میکرد، که خوشبختانه دیگه کنار گذاشته الان. گاهی به دوست دیرین که در واقع اصلاً سیگاری نبود، سیگاری تعارف میکرد و بهش میگفت: بیا بگیر و "حروم کن"! :) علتش هم این بود که دوست دیرین چون اصولاً اهل دود نبود اصلاً نمیتونست درست تدخین کنه و دود رو فقط توی حفرۀ دهن میچرخوند و با حالتی مضحک به بیرون فوت میکرد:)... خلاصه از اون تابستون من حیث المجموع فقط خاطرات خوبی توی ذهنم باقی موندن، به خصوص سفر یک روزه ای که دسته جمعی همگی به یکی از شهرهای معروف و توریستی اون کشور، کردیم، و بعضی از لحظات خوش اون روز هنوز جلوی چشمامه.
و امروز بعد از گذر این همه سال و این همه اتفاقاتی که توی زندگی من افتاد، وقتی یاد یک سری جریانا میفتم، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سری تکون بدم! اگه اون رو، روی واقعی بود پس اون روهای بعدی چی بودن؟! یعنی یک آدم چقدر باید از لحاظ شخصیتی دچار تزلزل باشه که توی برهه های مختلف تصویرهایی از خودش رو به نمایش بذاره که هیچ ربطی به هم دیگه ندارن... یا شاید هم دارن و من هنوز توانایی درکشون رو ندارم! آره، آدم نمیدونه که دم روباه رو باید باور کنه یا قسم حضرت عباس رو!... و در انتها شاید هم هیچکدوم رو!
با برادرش دوستای خیلی صمیمی بودیم و ازموقعی که خارج شده بودم تماسمون رو حفظ کرده بودیم، در واقع مرتب با هم نامه نگاری داشتیم. بعد از دریافت اون نامۀ معروف که من رو سینه کش دیوار گذاشته بود که یا در مورد وجود خدا صحبت میکنیم یا همه چیز دیگه تموم، تنها کاری که دیدم میتونم انجام بدم این بود که جریان رو با برادرش مطرح کنم. راستش میخواستم ببینم اون که توی خود محیط هست و از نزدیک شاهد جریاناست، نظرش چیه! دروغ نگفته باشم، نامه رو فتوکپی کردم و براش فرستادم...
سرم دیگه به مهمونا گرم بود. شوهرخاله اومد و با اومدنش روح تازه ای در من دمید. از دیدنش جداً خوشحال شدم چون نزدیک به یک سال و نیمی میگذشت از اون آخرین شب مهمونیی که خاله به افتخار رفتن من توی خونه اش ترتیب داده بود، و دیدن یک چهرۀ آشنای خانواده بعد از اون مدت خیلی دلگرم کننده بود. خواهر دختر ارمنی وقتی از اومدن شوهرخاله باخبر شد با مهربونی به من گفت که باید پیش ما بیاد و خلاصه هر دوی ما شدیم مهمونای خونۀ اونا. مسلماً آشنا بودن شوهرخاله به زبون ترکی (آذری) راه ارتباط رو با اونا خیلی ساده تر میکرد هر چند که گاهی به واسطۀ تفاوتهای عمده ای که بین ترکی آذری و استانبولی وجود داره من باید سریعاً رل مترجم رو بازی میکردم :)
از اون طرف هم پدر دوست دیرین اومده بود و اونا همگی پیش میم سکنی کرده بودن ولی توی گشت و گذار گروهی بیرون میرفتیم. شوهرخاله و دوست دیرین جورشون خیلی جور شد و حسابی با هم اختلاط میکردن. یادم میاد اون موقعها شوهرخاله استعمال دخانیات میکرد، که خوشبختانه دیگه کنار گذاشته الان. گاهی به دوست دیرین که در واقع اصلاً سیگاری نبود، سیگاری تعارف میکرد و بهش میگفت: بیا بگیر و "حروم کن"! :) علتش هم این بود که دوست دیرین چون اصولاً اهل دود نبود اصلاً نمیتونست درست تدخین کنه و دود رو فقط توی حفرۀ دهن میچرخوند و با حالتی مضحک به بیرون فوت میکرد:)... خلاصه از اون تابستون من حیث المجموع فقط خاطرات خوبی توی ذهنم باقی موندن، به خصوص سفر یک روزه ای که دسته جمعی همگی به یکی از شهرهای معروف و توریستی اون کشور، کردیم، و بعضی از لحظات خوش اون روز هنوز جلوی چشمامه.
شوهرخاله مدت زیادی نتونست بمونه و باید برمیگشت! از شما چه پنهون دلش برای خاله تنگ شده بود و هر جا که میرفتیم همه اش میگفت: کاش اینجا بود و الان با هم همۀ اینها رو سیاحت میکردیم، و من هم میگفتم: انشالله دفعۀ بعد حتماً باید به اتفاق بیاین... بعد از رفتن اون چند روزی هم پدر دوست دیرین، به عنوان مهمون پیش ما اومد. خدا رحمتش کنه، مرد خیلی عجیبی بود! یعنی روحیه اش کاملاً متفاوت بود با فرهنگی که من باهاش آشنا بودم! یک مرد تیپیک شرقی با تمام مشخصاتش، زورگو و مستبد :) مثلاً شبها موقع خوابش که میشد، که معمولاً خیلی هم دیر نبود، به من میگفت که تو هم باید بیای و بخوابی :) و تصورش رو بکنین که منِ نوجوون توی اون سن و سال بخوام زیر بار زور برم! ولی خوب به هر صورت حرمت مهمون و از اون مهمتر بزرگترها واجب بود و من هم سعی میکردم طوری رفتار کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب... به عبارت بهتر من هم میگفتم چشم و وقتی خوابش میبرد جیم میشدم :) یادش به خیر چه دورانی بود جداً!
با رفتن مهمونا رفته رفته تابستون هم به آخراش داشت نزدیک میشد و وقت برگشتن بود. دانشگاهها به زودی باز میشدن و وقت درس و مشق رسیده بود دوباره! چند هفته ای بعد از فرستادن نامه به برادرش جوابی دریافت کردم ازش. باهام کاملاً صادقانه برخورد کرده بود مثل همیشه، و آب پاکی رو روی دستم ریخته بود. از تغییراتی که توی اون مدت توی خواهرش به وجود اومده بود نوشته بود و اینکه چطور شدیداً محجبه شده و پاتقش فقط مسجده و کلاسهای قران و از این حکایتها... و با خوندن این نامه متوجه شدم که اوضاع خرابتر از اینهاست که من حتی میتونستم تصورش رو بکنم! من توی اون مدت حس کرده بودم که به تدریج یک چیزایی همه اش در حال تغییره ولی حتی از مخیلاتم هم گذر نمیکرد که به این اندازه وخیم باشه! همین جا بذارین به این موضوع اشاره کنم که سالها بعد متوجه شدم که تازه از اونی هم که من متوجه شده بودم هم بدتر بوده، یعنی در این راه اینقدر پیشرفت کرده بود که ظاهراً تا پذیرفته شدن به عنوان عضو رسمی سپاه فقط یک قدم فاصله داشته... و امروز بعد از گذر این همه سال و این همه اتفاقاتی که توی زندگی من افتاد، وقتی یاد یک سری جریانا میفتم، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سری تکون بدم! اگه اون رو، روی واقعی بود پس اون روهای بعدی چی بودن؟! یعنی یک آدم چقدر باید از لحاظ شخصیتی دچار تزلزل باشه که توی برهه های مختلف تصویرهایی از خودش رو به نمایش بذاره که هیچ ربطی به هم دیگه ندارن... یا شاید هم دارن و من هنوز توانایی درکشون رو ندارم! آره، آدم نمیدونه که دم روباه رو باید باور کنه یا قسم حضرت عباس رو!... و در انتها شاید هم هیچکدوم رو!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر