نمیتونم احساسم رو توصیف کنم از اینکه چقدر خوشحال بودم که داشتم به اون سفر میرفتم، سفری به کشوری که دوست دیرین و برادرش حالا دیگه توش ساکن بودن. با اینکه فقط چند ماه بود که ندیده بودمشون ولی انگار که یک عمر گذشته بود!
شروع مسیر از پایتخت بود بنابرین فرصت داشتم که در این فاصله سری به میم و باقی بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم. طبق عادت همیشگی که هر جا میخواستم برم و گذارم به پایتخت میفتاد شب رو پیش میم موندم تا روز بعد با قطار این مسیر طولانی رو آغاز بکنم.
موقع خریدن بلیط مسئول فروش ازم پرسیده بود که جا برای خواب نمیخوام که من با شنیدن فرق قیمتش با یک بلیط عادی، با زدن لبخندی یک "نه" بهش گفته بودم، اوضاع دانشجویی بود دیگه و کی به راحتی و آسایش فکر میکرد! پیش خودم فکر کرده بودم که عیب نداره، یک شب که هزار شب نمیشه و تمام مسیر رو فوقش میشینم... برای رسیدن به کشور مقصد از یک کشور دیگه سر راهش باید عبور میکردم که اون هم جزو بلوک شرق سابق به حساب میومد. از پایتخت یعنی شروع مسیر حرکت من تا سر مرز با کشور بعدی فاصلۀ زیادی نبود، یعنی بعد از چند ساعت از مرز عبور کردیم و مأمورهای قطار هم همه تعویض شدن. جالب بود وقتی برای کنترل کردن بلیط ها مأموری اومد ازم خواست که پاسپورتم رو نشون بدم. بعد از نگاهی اجمالی به صفحاتش دیدم پاسپورت رو گرفت و بعد با خودش برد! من پیش خودم فکر کردم که لابد میخواد ببره و به رئیسی و یا شخص دیگه ای نشون بده ولی هر چی منتظر ایستادم ازش خبری نشد! داشتم یواش یواش نگران میشدم، آخه واقعاً اون موقعها از دست دادن پاسپورت برای ماها خیلی دردسر ساز بود، شاید هنوز هم باشه البته، و به خصوص که از کشوری کمونیستی هم داشتیم عبور میکردیم!... بعد از گذشت حدود نیم ساعتی دیگه طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و به قصد پیدا کردن مأمور قطار راه افتادم. توی اون قطار طویل و دراز پیدا کردنش کار آسونی نبود اما بالاخره پیداش کردم. زبون که قربونش برم که فقط زبون مادری خودش رو حرف میزد و شاید چند کلمه به زور انگلیسی! به هر زور و کلکی بود بهش نگرانیم رو فهموندم و اینکه دلم برای پاسپورتم شور میزنه... بعد از کلی زبون ایما و اشاره متوجهم کرد که پاسپورت رو برای امنیت خودم هست که تا انتهای مسیر نگه میداره و اونجا بهم پس میده! یک کمی آروم گرفتم ولی هنوز هم کاملاً متقاعد نشده بودم ولی چارۀ دیگه ای هم نداشتم چون به نظر میومد که این روش کارشون هست! حالا چرا پاسپورتهای ماها رو فقط، اون هم سؤالی بود که من هنوز هم براش جوابی ندارم!
فکر کنم حدودای نیمه های شب بود که قطار به مرز کشور مقصد رسید. باز مأمورهای جدید پیداشون شد ولی این یکی ها برخوردشون خیلی با قبلیها فرق میکرد و اصلاً احساس خوبی به آدم نمیدادن. مأموری وارد کوپه شد و یک کلمه زبون خارجی بلد نبود و فقط به زبون خودشون حرف میزد. ازم خواست که ساکم رو باز کنم و شروع کرد به گشتن وسائلم. دختر ارمنی به عنوان سوقاتی چند تا چیز کوچولو داده بود که من برای برادرا ببرم، مثل یک فندک خیلی خوشگل که برای برادر دوست دیرین گرفته بود و یک فرهنگ لغت اسپانیایی برای خود دوست دیرین چون از من شنیده بود که اون شروع به یادگیری این زبون هم کرده. این مأمور قطار تا چشمش به این فندک افتاد دیدم چشماش برق زد. برش داشت و زیر لب چیزی گفت که من بعداً فهمیدم که معنی "خیلی قشنگ" رو میداده! جداً کلمۀ "ملاخور" رو من زیاد شنیده بودم ولی در اون لحظه داشتم به عینه شاهدش میشدم :) دیدم با کمال پررویی داره فندک رو توی جیبش میذاره :) من که معمولاً آدم اهل دعوا و جنگ و جدال نیستم، ولی در اون آن، انگار که یک رفلکس باشه سریع فندک رو از دستش گرفتم و بعد با لبخندی گفتم که این کادوه :) طرف حسابی ترش کرد و نمیدونم که فهمید من چی گفتم یا نه، ولی در هر صورت فرقی نمیکرد و فندک که داشت به بلع این "ملای کمونیست" درمیومد رو زنده کرده بودم :) هر چی که بود امانت بود و من باید این امانت رو به صاحباش میرسوندم! بعداً که این جریان رو برای بچه ها تعریف کردم، گفتند: عجب دلی داشتی تو! چون این مأمورهای لب مرز معروفن به بدجنسی و به راحتی میتونست چوب لای چرخت بذاره... خطر از بیخم گوشم انگار گذشته بود!
نکتۀ دیگه ای که سر مرز اتفاق افتاد، مأمور دیگه ای بود که اومد و ازم پرسید که چند روز میخوام توی کشورشون بمونم. وقتی تعداد روزها رو بهش گفتم، گفت که به تعداد روزها باید ارز خارجی رو تبدیل کنی! عجب، این دیگه چه داستانی بود! خوشبختانه این مأموره زبون کشور تحصیل من رو بسیار عالی صحبت میکرد و وقتی علت این خوب صحبت کردنش رو پرسیدم، گفت: "من در واقع زبون مادریم اینه و از نسل مهاجرینی هستم که اجدادم به اینجا کوچ کردن!" علت این تبدیل کردن پول رو اینطور برام توضیح داد که نرخ ارز توی بازار با بانک با هم فرق میکنه... اینجوری در اصل مجبورت میکردن که پولت رو با نرخی پایین تر تبدیل کنی! قسمت خنده دار این جریان این بود که موقع برگشتن باز با همین مأمور برخورد کردم و چون چند روزی رو بیشتر از اونی که موقع ورود اعلان کرده بودم، توی اون کشور مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که برای اون چند روز اضافه هم باز پول تبدیل کنم :) خلاصه هر چی از اون خانم مأمور اصرار و از من انکار، و زیر بار نرفتم که نرفتم...:)
سرانجام بعد از قریب به بیست و چند ساعت اون سفر طولانی و جداً خسته کننده به پایان رسید، سفری که توش خواب شبش در حالت نشسته بود و کل سفر بدون در دست داشتن نشانه ای از اینکه شهروند کجا هستی! شب طولانی گذشته بود و پاسپورت رو آخرای رسیدن به مقصد بهم تحویل دادن... و همۀ اینا می ارزید به دیدن دوستای خوب که توی راه آهن به پیشوازم اومده بودن... دلم خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم براشون تنگ شده بود!
شروع مسیر از پایتخت بود بنابرین فرصت داشتم که در این فاصله سری به میم و باقی بچه های قدیمی توی پایتخت بزنم. طبق عادت همیشگی که هر جا میخواستم برم و گذارم به پایتخت میفتاد شب رو پیش میم موندم تا روز بعد با قطار این مسیر طولانی رو آغاز بکنم.
موقع خریدن بلیط مسئول فروش ازم پرسیده بود که جا برای خواب نمیخوام که من با شنیدن فرق قیمتش با یک بلیط عادی، با زدن لبخندی یک "نه" بهش گفته بودم، اوضاع دانشجویی بود دیگه و کی به راحتی و آسایش فکر میکرد! پیش خودم فکر کرده بودم که عیب نداره، یک شب که هزار شب نمیشه و تمام مسیر رو فوقش میشینم... برای رسیدن به کشور مقصد از یک کشور دیگه سر راهش باید عبور میکردم که اون هم جزو بلوک شرق سابق به حساب میومد. از پایتخت یعنی شروع مسیر حرکت من تا سر مرز با کشور بعدی فاصلۀ زیادی نبود، یعنی بعد از چند ساعت از مرز عبور کردیم و مأمورهای قطار هم همه تعویض شدن. جالب بود وقتی برای کنترل کردن بلیط ها مأموری اومد ازم خواست که پاسپورتم رو نشون بدم. بعد از نگاهی اجمالی به صفحاتش دیدم پاسپورت رو گرفت و بعد با خودش برد! من پیش خودم فکر کردم که لابد میخواد ببره و به رئیسی و یا شخص دیگه ای نشون بده ولی هر چی منتظر ایستادم ازش خبری نشد! داشتم یواش یواش نگران میشدم، آخه واقعاً اون موقعها از دست دادن پاسپورت برای ماها خیلی دردسر ساز بود، شاید هنوز هم باشه البته، و به خصوص که از کشوری کمونیستی هم داشتیم عبور میکردیم!... بعد از گذشت حدود نیم ساعتی دیگه طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و به قصد پیدا کردن مأمور قطار راه افتادم. توی اون قطار طویل و دراز پیدا کردنش کار آسونی نبود اما بالاخره پیداش کردم. زبون که قربونش برم که فقط زبون مادری خودش رو حرف میزد و شاید چند کلمه به زور انگلیسی! به هر زور و کلکی بود بهش نگرانیم رو فهموندم و اینکه دلم برای پاسپورتم شور میزنه... بعد از کلی زبون ایما و اشاره متوجهم کرد که پاسپورت رو برای امنیت خودم هست که تا انتهای مسیر نگه میداره و اونجا بهم پس میده! یک کمی آروم گرفتم ولی هنوز هم کاملاً متقاعد نشده بودم ولی چارۀ دیگه ای هم نداشتم چون به نظر میومد که این روش کارشون هست! حالا چرا پاسپورتهای ماها رو فقط، اون هم سؤالی بود که من هنوز هم براش جوابی ندارم!
فکر کنم حدودای نیمه های شب بود که قطار به مرز کشور مقصد رسید. باز مأمورهای جدید پیداشون شد ولی این یکی ها برخوردشون خیلی با قبلیها فرق میکرد و اصلاً احساس خوبی به آدم نمیدادن. مأموری وارد کوپه شد و یک کلمه زبون خارجی بلد نبود و فقط به زبون خودشون حرف میزد. ازم خواست که ساکم رو باز کنم و شروع کرد به گشتن وسائلم. دختر ارمنی به عنوان سوقاتی چند تا چیز کوچولو داده بود که من برای برادرا ببرم، مثل یک فندک خیلی خوشگل که برای برادر دوست دیرین گرفته بود و یک فرهنگ لغت اسپانیایی برای خود دوست دیرین چون از من شنیده بود که اون شروع به یادگیری این زبون هم کرده. این مأمور قطار تا چشمش به این فندک افتاد دیدم چشماش برق زد. برش داشت و زیر لب چیزی گفت که من بعداً فهمیدم که معنی "خیلی قشنگ" رو میداده! جداً کلمۀ "ملاخور" رو من زیاد شنیده بودم ولی در اون لحظه داشتم به عینه شاهدش میشدم :) دیدم با کمال پررویی داره فندک رو توی جیبش میذاره :) من که معمولاً آدم اهل دعوا و جنگ و جدال نیستم، ولی در اون آن، انگار که یک رفلکس باشه سریع فندک رو از دستش گرفتم و بعد با لبخندی گفتم که این کادوه :) طرف حسابی ترش کرد و نمیدونم که فهمید من چی گفتم یا نه، ولی در هر صورت فرقی نمیکرد و فندک که داشت به بلع این "ملای کمونیست" درمیومد رو زنده کرده بودم :) هر چی که بود امانت بود و من باید این امانت رو به صاحباش میرسوندم! بعداً که این جریان رو برای بچه ها تعریف کردم، گفتند: عجب دلی داشتی تو! چون این مأمورهای لب مرز معروفن به بدجنسی و به راحتی میتونست چوب لای چرخت بذاره... خطر از بیخم گوشم انگار گذشته بود!
نکتۀ دیگه ای که سر مرز اتفاق افتاد، مأمور دیگه ای بود که اومد و ازم پرسید که چند روز میخوام توی کشورشون بمونم. وقتی تعداد روزها رو بهش گفتم، گفت که به تعداد روزها باید ارز خارجی رو تبدیل کنی! عجب، این دیگه چه داستانی بود! خوشبختانه این مأموره زبون کشور تحصیل من رو بسیار عالی صحبت میکرد و وقتی علت این خوب صحبت کردنش رو پرسیدم، گفت: "من در واقع زبون مادریم اینه و از نسل مهاجرینی هستم که اجدادم به اینجا کوچ کردن!" علت این تبدیل کردن پول رو اینطور برام توضیح داد که نرخ ارز توی بازار با بانک با هم فرق میکنه... اینجوری در اصل مجبورت میکردن که پولت رو با نرخی پایین تر تبدیل کنی! قسمت خنده دار این جریان این بود که موقع برگشتن باز با همین مأمور برخورد کردم و چون چند روزی رو بیشتر از اونی که موقع ورود اعلان کرده بودم، توی اون کشور مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که برای اون چند روز اضافه هم باز پول تبدیل کنم :) خلاصه هر چی از اون خانم مأمور اصرار و از من انکار، و زیر بار نرفتم که نرفتم...:)
سرانجام بعد از قریب به بیست و چند ساعت اون سفر طولانی و جداً خسته کننده به پایان رسید، سفری که توش خواب شبش در حالت نشسته بود و کل سفر بدون در دست داشتن نشانه ای از اینکه شهروند کجا هستی! شب طولانی گذشته بود و پاسپورت رو آخرای رسیدن به مقصد بهم تحویل دادن... و همۀ اینا می ارزید به دیدن دوستای خوب که توی راه آهن به پیشوازم اومده بودن... دلم خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم براشون تنگ شده بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر