کار توی "خانۀ مردم" زیاد سخت نبود. اول صبح پسرم رو میذاشتم مهد کودک و بعدش هم یک راست میرفتم سر کار. شهر اینقدر کوچیک بود که کل رفتن به مهد کودک و بعد هم سر کار یک ربع هم طول نمیکشید. خوشبختانه همکارهای خیلی خوب و مهربونی داشتم اونجا توی خانۀ مردم. هم رئیسم خیلی برخورد خوبی با کارمنداش داشت و هم اونی که همکار نزدیک من بود. پیرمردی بود این همکار که به دلیل حملۀ قلبی و عمل جراحی به شغل اصلی خودش یعنی نقاشی و رنگرزی دیگه نمیتونست ادامه بده و به همین خاطر ادارۀ کاریابی این کار رو براش ردیف کرده بود. بعید میدونم که هنوز زنده باشه چون الان بیشتر از دو دهه از اون دوران میگذره و اون موقعها اون حدود سن بازنشستگی رو داشت. خیلی به من محبت میکرد و حس میکردم که میخواد مثل پسر خودش هر چی که از زندگی میدونه رو به من یاد بده. جمله ای که همیشه تکرار میکرد و بعد از اون دیگه همواره آویزۀ گوشم بوده، رو هنوز به خاطر دارم: همه چیز در انتها به طریقی حل میشه، پس بیخود خودت رو ناراحت نکن!
تصمیم گرفته بودم که به اون زندگی یک شانس دیگه بدم و دیگه به گذشته فکر نکنم، ولی گفتنش از عمل کردن بهش به مراتب ساده تر بود. تا اونجاییکه در توانم بود سعی میکردم ظاهرم، درونم رو برملا نکنه و فکر میکنم که تا حدودی هم موفق بودم. فقط وقتی در خلوت خودم با خودم بودم، همۀ افکار به سراغم میومدن... دردی بود که باید یاد میگرفتم باهاش زندگی کنم و در نهایت انتخاب خودم بود و کسی من رو مجبور نکرده بود.پسرم داشت دیگه به سه سالگیش نزدیک میشد. توی اون کشوری که به دنیا اومده بود از نظر معاینات پزشکی خیلی برنامۀ منظمی برای اطفال داشتن ولی اینجا از این نظر فوق العاده عقب افتاده به نظر میرسیدن. توی کشور قبلی از همون روز تولدش دفترچه ای به ما داده بودن که طبق اون مرتب باید اون رو برای معاینات گوناگون پیش پزشکهای متخصص میبردیم، و طبق این دفترچه این معاینات برای یک سالگی و دو سالگی و الخ باید تکرار میشدن. برای معاینات سالانه، پسرم و مادرش سفری به اون کشور کردن. برای اولین بار چشم پزشک پسرم رو معاینه کرد و به این نتیجه رسید که اون چشم چپش ضعیف و کم کاره. به مادرش گفته بود که اگر مداوا نشه ممکنه نه تنها بیناییش رو از دست بده بلکه روی اون یکی چشمش هم میتونه تأثیر منفی بذاره! وقتی برگشتن و ما به پزشک درمانگاه محلی مراجعه کردیم، حرف ما رو پزشک عمومی اونجا باور نمیکرد، یعنی دانشش رو نداشت. خلاصه به هزار زحمت و داد و بیداد موفق شدیم از چشم پزشک براش وقت بگیریم... و این دکتر حرف پزشک قبلی رو تأیید کرد! باید یک چشمش رو مدتها میبستیم و باید عینک میزد! واقعاً دردناک بود برای من و دلم میسوخت که بچۀ به اون کوچیکی رو مجبور کنیم که دائم عینک به چشم داشته باشه :( ... و مادرش گریه میکرد و میگفت: خدا داره من رو به خاطر اعمال زشتم مجازات میکنه و اینا همه عواقب گناهان من هستن که حالا دارن گریبانگیرم میشن!... و من حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم، شاید هم درست میگفت ولی در اونصورت خدا من رو برای چی داشت مجازات میکرد؟!
اواخر بهار بود و بالاخره تولد سه سالگی پسرم هم موقعش رسید. به رسم کاری که برای تولد یک سالگیش کرده بودیم باز دوربینی اجاره کردیم و دوستای نزدیکی رو که توی اون مدت اونجا پیدا کرده بودیم، دعوت کردیم. بچه های هم سن و سال خودش نبودن ولی در مجموع خوشحال به نظر میرسید و برای خودش کلی کیف میکرد. باورم نمیشد که سه سال به اون سرعت گذشته باشه! انگار که همون دیروز بود که ماما جلوی چشمای از حدقه بیرون زدۀ من، توی هوا گرفتش و با لهجۀ مخصوص خودش گفت: ببین، پسره! دلم براش خیلی میسوخت، خودم هم نمیدونستم چرا! شاید فکر میکردم که ما براش پدر و مادرهای خوبی نبودیم... و خالصانه میتونم بگم که الان هم که برای خودش مردی شده، وقتی بهش نگاه میکنم همون احساس درم وجود داره و باز هم دلم از ته دل براش میسوزه... یعنی این احساس یک روزی ممکنه عوض بشه؟! یا این هم یک بخشی از پدر بودنه که از روز اول باهاته تا آخر عمرت که با خودت به گور خواهی برد؟!
توی اون چند ماه تقریباً همۀ کارها جور شدن! توی شهر محل تحصیل بهمون خونۀ دانشجویی دادن، دانشگاه بهم گفت که از ترم بعد میتونم برم و ادامه بدم به درسا، و از این طرف هم دورۀ آموزشی اون تموم میشد. دیگه همه چیز آماده بود برای اینکه ما برای همیشه از اون ده کوره کوچ کنیم و بریم. این بار اما اسباب کشی با دفعۀ پیش که مشاور کمپ ما رو با چند تا ساک با ماشینش به اونجا آورده بود، خیلی فرق میکرد! این بار یک جابجایی اساسی رو در پیش رو داشتیم و احتمالا با یکبار رفتن هم قابل حل نبود...
روز آخر سر کار برام یک مهمونی کوچیک ترتیب دادن. برام خیلی جالب بود این حرکتشون که البته بعدها فهمیدم که کاملاً یک حرکت معمول در این کشوره، یعنی وقتی یک نفر تغییر شغل میده و قصد رفتن داره، همکارها معمولاً یک پولی جمع میکنن و براش یک کاودیی به رسم یادگار میخرن، بعدش هم دور هم جمع میشن و کیک یا شیرینیی میخورن... و کلی حرفهای خوب خوب راجع من گفتن و تعریف کردن و من رو حسابی شرمندۀ خودشون کردن...
برای اسباب کشی دوستی که توی این دو دهه همیشه یار و یاور من بوده، پیشنهاد کمک داد. باید ماشینی اجاره میکردیم. من اون موقعها هنوز گواهینامه نداشتم یعنی خیلیها بودن که نداشتن حتی خود محلیها! مهاجرین هموطن اونایی که گواهینامۀ وطنی داشتن اون رو بدون دردسر تبدیل میکردن و این جریان تا موقعی که قانونش رو عوض کنن، ادامه داشت. بعد از تغییر قانون دیگه گواهینامۀ کسی رو قبول نکردن و همه باید امتحان میدادن، اونم چه امتحانی! خوشبختانه این دوست ما تونسته بود گواهینامه اش رو تبدیل کنه و این کمک بزرگی برای جریان اسباب کشی ما از شهری به شهر دیگه بود... و یکبار دیگه اسباب کشی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر