وقتی زیاد فکر میکنم "گرفتگی عضلانی نویسنده ها" بهم دست میده! نباید فکر کنم و باید فقط انگشتها رو روی دگمه های کیبورد قرار بدم تا خودشون به حرکت دربیان، بلغزن و برقصن لابلای اون قطعات چهارگوش. از فکر کردن به جایی رسیدن ممکن نیست...
به راستی آیا نوشتۀ یک نویسنده، آینۀ روح و روانش نیست؟ آیا از لابلای سطور یک نوشته نمیشه به عمق روح کاتبش پی برد؟ کم هستن توی نویسندگان دوران، کسایی که روحشون رو به تمام و کمال عریان کنند و در معرض نمایش بذارن! و چه کسی دوست داره که با روحی لخت و عریان در برابر دیگران قرار بگیره؟! وقتی روحت رو اونچنان برهنه کردی و به همگان این اجازه رو دادی که براندازت کنن، شاید باشن کسایی که شمشیرها رو از نیام بیرون کشیده باشن حاضر به یراق و آماجی به جز از برای زخمی کردن این روح برهنۀ تو نداشته باشن... روحی که چه بسا خود کم زخمی نباشه!
با تمام این خطراتی که بر سر راهت قرار دارن ولی مینویسی تو و پرده از "اندیشه هات" برمیداری... با تو هستم، ای عموناصر و با توهستم، ای نویسنده که از ته دل مینویسی، از انتهای قلبت سخن میگی، از تنهایی میگی و از ترک شدن، و از اونهایی میگی که رفتن و کاش هیچوقت دیگه برنگردن، و از ترس جمعه ها به دنبال پنج شنبه ها و شنبه ها میگردی... آره، جمعه ها غمگینن و هولناک، جمعه ها ترسناکن چون هم خبرای خوب به همراه دارن و هم خبرای بد، هم مژده میدن که یک هفته از عمرت گذشت و تو بی خبری، و هم از شومی آخر هفته برات پیغام میارن، آخر هفته ای که توش فقط تنهایی هست و بغض...
ولی عیب نداره، تو بنویس که نوشتنت دواست، تو بنویس که نوشتنت مرهمه برای دل من، بنویس که نوشته هات آبی سرد و زلالن که آتش درونم رو اطفاء میکنن ... بنویس که اگه تو ننویسی، نخواهند فهمید که توی این دنیای نامرد و بی رحم، هنوز بوی امید هست و هنوز میشه سحرگاهان که چشم باز میکنی از خواب نصفه نیمۀ شبانه ات، با خود فکر کنی که "خوشحالم از اینکه هنوز میتونم لبخند بزنم به این دنیا...".
به راستی آیا نوشتۀ یک نویسنده، آینۀ روح و روانش نیست؟ آیا از لابلای سطور یک نوشته نمیشه به عمق روح کاتبش پی برد؟ کم هستن توی نویسندگان دوران، کسایی که روحشون رو به تمام و کمال عریان کنند و در معرض نمایش بذارن! و چه کسی دوست داره که با روحی لخت و عریان در برابر دیگران قرار بگیره؟! وقتی روحت رو اونچنان برهنه کردی و به همگان این اجازه رو دادی که براندازت کنن، شاید باشن کسایی که شمشیرها رو از نیام بیرون کشیده باشن حاضر به یراق و آماجی به جز از برای زخمی کردن این روح برهنۀ تو نداشته باشن... روحی که چه بسا خود کم زخمی نباشه!
با تمام این خطراتی که بر سر راهت قرار دارن ولی مینویسی تو و پرده از "اندیشه هات" برمیداری... با تو هستم، ای عموناصر و با توهستم، ای نویسنده که از ته دل مینویسی، از انتهای قلبت سخن میگی، از تنهایی میگی و از ترک شدن، و از اونهایی میگی که رفتن و کاش هیچوقت دیگه برنگردن، و از ترس جمعه ها به دنبال پنج شنبه ها و شنبه ها میگردی... آره، جمعه ها غمگینن و هولناک، جمعه ها ترسناکن چون هم خبرای خوب به همراه دارن و هم خبرای بد، هم مژده میدن که یک هفته از عمرت گذشت و تو بی خبری، و هم از شومی آخر هفته برات پیغام میارن، آخر هفته ای که توش فقط تنهایی هست و بغض...
ولی عیب نداره، تو بنویس که نوشتنت دواست، تو بنویس که نوشتنت مرهمه برای دل من، بنویس که نوشته هات آبی سرد و زلالن که آتش درونم رو اطفاء میکنن ... بنویس که اگه تو ننویسی، نخواهند فهمید که توی این دنیای نامرد و بی رحم، هنوز بوی امید هست و هنوز میشه سحرگاهان که چشم باز میکنی از خواب نصفه نیمۀ شبانه ات، با خود فکر کنی که "خوشحالم از اینکه هنوز میتونم لبخند بزنم به این دنیا...".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر