ایمیلهای دسته جمعی مدتهاست که دیگه زیاد برام نمیاد، یعنی به نظر میاد که قبلاً هم از اونایی میومد که دیگه حالا نه مارو با اونا کاری هست و نه اونا رو با ما! ولی هنوز هستند کسایی که تک و توک یه چیزایی ازشون میرسه. معمولاً این اواخر کمتر بازشون میکردم و فقط مستقیم اونا روی توی یک پروندۀ جداگانه بایگانی میکردم که شاید اگر روزی حال و حوصله داشتم باز کنم و شاید هم با خوندنشون لبخندی به روی لبام بشینه. امروز یکی از اونا وسط روز رسید و نمیدونم چرا بازش کردم! اصلاً مثل بقیۀ اون یکیها نبود و نه تنها خنده ای به لبا نمینشوند، بلکه درست برعکس احساساتی عمیق رو در آدم زنده میکرد و میبرد آدم رو به اعماق... نوشتۀ جوونی ناشناسه که میخواد جلای وطن کنه و تمامی احساساتش رو چنان بیرون میریزه که خواننده باید از سنگ باشه اگه تحت تأثیر قرار نگیره! اسم نویسنده رو نمیدونم وگرنه حتماً ازش نام میبردم و ازش یاد میکردم. درد خیلی از جوونا اونور دنیاست. متأسفانه خیلیها فکر میکنن که آسمون این طرفا رنگش خیلی فرق میکنه و با هزار امید و آرزو همه چیز رو پشت سر میذارن و میان اینجا... بعد متوجه میشن که هر جا بری آسمونش یک رنگه. بدون اینکه بخوام مسائل اون طرف رو به اندازۀ سر سوزنی کوچیک کرده باشم، باید بگم که درسته که اینجا یک سری آزادیها هست، یک سری امکانات هست که اون طرف مردم در آرزوش هستند، ولی اینجا هم مسائل دیگه ای هست که تا آدم نیاد و زندگی نکنه از مخیلاتش رد نمیشه که ممکنه وجود خارجی داشته باشه... ای کاش تمامی این کرۀ خاکی کشوری یک پارچه بود و مردمش میتونستن همگی در صلح و صفا زندگی کنن! به قول
جان لنون فقید:
تصور کن که کشوری وجود نداشت
انجامش سخت نیست
هیچ چیز برای مردن یا کشتن (وجود نداشت)
و نیز هیچ مذهبی
تصور کن تمامی مردم را
که در صلح زیست می کردند
نوشتۀ این جوون رو بدون دخل و تصرف عیناً در اینجا میارم تا شاید شما هم مثل من، چند لحظه ای رو مشغول به هر کار که هستین، توقفی کنین و شاید هم تأملی...
خسته از تمام روزمرگی ها نشسته ام و فیس بوکم را به صحبت میگیرم
عکس دوستانی را میبینم آنور ِ مرز های ممنوعه
که به کنسرت داریوش میروند و شوق چشمشان
شبیه مشروب دستشان لبریز است
...خوشحالشان میشوم
آزادی را در چشم هایشان خیره میشوم و لبخند میزنم / تلخ لبخند میزنم
دلم برایشان تنگ شده و چه خوب که دلشان با چیز هایی سرگرم است که
در خانه ی پدری ، جایی برای اکران نداشت
...به خودم می اندیشم که درگیر ِ رفتنم
شبیه سربازی که آنقدر از شکست مطمئن است
که فرار را به قراری که با تمام مرز های کشورش بسته ترجیح میدهد
می دانم روزی دلم برای تمام آنچه ایران است تنگ می شود
دلم برای میدان انقلابش و آن همه چشم خسته که از سر کار می آیند
...و چه دوست داشتنی تو را آدم حساب نمیکنند
برای کافه نادری ... که جای قهوه بوی شعر از حوالیش می آمد
برای تمام قهوه فرانسه های دست چندمی که
در گودو ، تمدن ، هنر ، سپیدگاه ... خوردم و
دلم را به چشم های گارسونش خوش میکردم که همیشه شکر را جا میگذاشت
برای تمام راننده تاکسی هایی که از فشار تنهایی ، مرا به حرف میگرفتند
و چه شیرین بود وقتی یک راننده تاکسی با تو از نیچه حرف میزند
یا وقتی پینک فلوید میگذارد و شروع میکند به ترجمه کردنش
...دلم برای تمام چارشنبه سوری هایش
که دختر همسایه ، غریبیگی هایش را برای یک شب کنار میگذاشت
و دور آتش سرخپوستی میرقصیدیم
دلم برای دلهره ی مشروب خریدنش تنگ میشود... که به هزار نفر رو میزدی
آخرش چیپس و ماست و صدای هایده تو را از دیسکو های وگاس هم فرا تر میبرد
برای تمام نان هایی که در کودکی میخریدیم
زنبیل به دست به خیابان میزدیم و با دوچرخه هایمان
به تمام الگانس ها پز میدادیم
برای جاده کندوان و تمام جیغ هایی که میکشیدیم و دعا میکردیم
تمام تونل ها برای یک روز هم که شده قد بکشند
هرچه با خودم تقلا میکنم میبینم هنوز هم ترجیح می دهم آلبوم ابی را
با بدختی بگیرم تا اینکه مشروب به دست فریاد بزنم : خلـــــــــیج رو بخون ، خلیج
،هنوز ترجیح می دهم روی میز های کافه نادری
،درگیر پیدا کردن ِ جای فروغ باشم تا اینکه در شانزالیزه
قهوه ام را با لهجه ی فرانسوی بخورم
هنوز دلم میخواهد راننده تاکسی برایم از نیچه بگوید و من ذوق کنم
هنـــــــــــوز دلم میخواهد سیگارم را یواشکی از پدر بکشم
:تا شب هایی که اعصابش /سیگار میخواست ، با خجالت از من بپرسد
" از جعبه سیگار ِ پسر به پدر ارث میرسه یا نه ؟ "
...هنوز دلم میخواهد پارک پرواز بلند ترین جای دنیا باشد
هنوز دلم میخواهد تمام پارتی ها ، به پتو های چسبیده به پنجره مجهز شود
میدانی ؟ فقر ، یک صمیمیت احمقانه می آورد ، که هیچ فلسفه ای از پس تعبیر
لذتش بر نیامده
...باید رفتنم را به عقب بیندازم
من دلم هنوز گیر ِ اسم کوچه هاییست که جبهه نرفته شهید شدند
هنوز دلم پیش تخفیفیست که مادر / چانه اش را میزد
هنوز دلم تنگ تمام اتفاق هاییست که در مرز های ایران میفتد
هنـــــــــــــــوز دلم گیر ِ تمام میدان های شهر است که از هر فاصله ای
داد میزنند : آزادی ...یک نفر ... آزادی ؟
این فرودگاه هر چقدر مجهز باشد ، دلبستگی های مرا بلند نمی کند
آقای راننده ... حمیرا بگذار ... دربست ... تمام تهران را بگردیم
...دلم نرفته ... تنگ شده برای ماندنم