واقعاً که بدن آدم چقدر نسبت به عادتهای خودش حساسه! یک شب رو که یک ساعت کمتر از روزای دیگه میخوابی روز بعدش همه اش کسلی و خوابت میاد! البته آدما با هم دیگه خیلی فرق دارن، بعضیها خوابشون اینقدرنامرتبه که بعضاً با چند ساعت خواب هم سر پا هستن و مشکلی براشون ایجاد نمیشه...
دیشب بعد از کلاس یکی از همکلاسیها اومد پیشم. نشستیم و چند ساعتی رو صحبت کردیم (علت کم خوابی :)). به طور کاملاً طبیعی صحبت از زندگی و اتفاقاتی که توی این مدت افتاد، بود. از اومدنش خیلی خوشحال شدم. میتونم بگم تنها کسیه که سر حرفش ایستاد و به اونایی که اسم دوست و خانواده رو خودشون گذاشته بودن، گفت نه! و من میدونم این "نه" چقدر باارزشه! با اینکه جوونه ولی پخته تر از سنش صحبت میکنه. صحبت جالبی که میکرد این بود که این چه فرهنگیه که ما داریم؟ تا چند ماه قبل یکی از نظرمون در عرش اعلاست و به محض اینکه کاسه ای به کوسه ای میخوره، همون که اون بالا بالاها بود میشه دشمن درجۀ یک ما! اونوقت سعی میکنیم هر جور دروغ و افترا رو بهش نسبت بدیم برای اینکه بگیم در اصل ما خودمون کامل کامل هستیم و هر چی نقص هست در اون طرف مقابله! داشت میگفت: مطمئنم که الان شاید این رو نتونی ببینی که ممکنه این اتفاقی که برات افتاده مثبت بوده باشه... که گفتم، دوست من، من الان به این نتیجه رسیدم! این بهترین اتفاقی بود که میتونست برای من بیفته و من اصلاً نکتۀ منفیی درش نمیبینم! تعجب کرد چون به هیچ وجه انتظار نداشت که من چنین حرفی بزنم. خوشنودی رو توی چشمانش دیدم...
اگه آدم از تجربیات گذشته اش استفاده نکنه، تنها فقط یک معنی داره و اونم اینه که چیزی یاد نگرفته. ما برای تجربه هامون قیمت زیادی پرداخت میکنیم، بعضی هامون شاید قیمتی بسیار گزاف! درست مثل این میمونه که با بدبختی کلی پول پس انداز کنی تا اونی رو که مدتهای مدید آرزوش رو داشتی بخری. وقتی بالاخره روز موعود فرا میرسه و استطاعت خریدش رو پیدا میکنی، بری بخریش و بعدش بندازیش دور... گفتم، اگر امروز من به همین آسونی خودم رو از این بحران تونستم نجات بدم صرفاً به خاطر این بود که نمیخواستم تجربه های تلخ دفعۀ پیش دوباره تکراربشن! دفعۀ پیش خیلی ساده بودم و سادگی کردم، هنوز هم ادعا نمیکنم که این بار خیلی زرنگتر هستم ولی در عین حال یک چیزایی یاد گرفتم... دوست خوبی جملاتی بسیار زیبا برام فرستاده که بی ربط در مورد سادگی نیست و این نوشتار رو با اون جملات به پایان میبرم:
ببخش ساده بودنم دلت را زد... مرا ببخش اگر عشق ورزیدنم چشمانت را بست...!
می روم تا آنان که تواناترند، تو را به پوچ بودنت برسانند....
دیشب بعد از کلاس یکی از همکلاسیها اومد پیشم. نشستیم و چند ساعتی رو صحبت کردیم (علت کم خوابی :)). به طور کاملاً طبیعی صحبت از زندگی و اتفاقاتی که توی این مدت افتاد، بود. از اومدنش خیلی خوشحال شدم. میتونم بگم تنها کسیه که سر حرفش ایستاد و به اونایی که اسم دوست و خانواده رو خودشون گذاشته بودن، گفت نه! و من میدونم این "نه" چقدر باارزشه! با اینکه جوونه ولی پخته تر از سنش صحبت میکنه. صحبت جالبی که میکرد این بود که این چه فرهنگیه که ما داریم؟ تا چند ماه قبل یکی از نظرمون در عرش اعلاست و به محض اینکه کاسه ای به کوسه ای میخوره، همون که اون بالا بالاها بود میشه دشمن درجۀ یک ما! اونوقت سعی میکنیم هر جور دروغ و افترا رو بهش نسبت بدیم برای اینکه بگیم در اصل ما خودمون کامل کامل هستیم و هر چی نقص هست در اون طرف مقابله! داشت میگفت: مطمئنم که الان شاید این رو نتونی ببینی که ممکنه این اتفاقی که برات افتاده مثبت بوده باشه... که گفتم، دوست من، من الان به این نتیجه رسیدم! این بهترین اتفاقی بود که میتونست برای من بیفته و من اصلاً نکتۀ منفیی درش نمیبینم! تعجب کرد چون به هیچ وجه انتظار نداشت که من چنین حرفی بزنم. خوشنودی رو توی چشمانش دیدم...
اگه آدم از تجربیات گذشته اش استفاده نکنه، تنها فقط یک معنی داره و اونم اینه که چیزی یاد نگرفته. ما برای تجربه هامون قیمت زیادی پرداخت میکنیم، بعضی هامون شاید قیمتی بسیار گزاف! درست مثل این میمونه که با بدبختی کلی پول پس انداز کنی تا اونی رو که مدتهای مدید آرزوش رو داشتی بخری. وقتی بالاخره روز موعود فرا میرسه و استطاعت خریدش رو پیدا میکنی، بری بخریش و بعدش بندازیش دور... گفتم، اگر امروز من به همین آسونی خودم رو از این بحران تونستم نجات بدم صرفاً به خاطر این بود که نمیخواستم تجربه های تلخ دفعۀ پیش دوباره تکراربشن! دفعۀ پیش خیلی ساده بودم و سادگی کردم، هنوز هم ادعا نمیکنم که این بار خیلی زرنگتر هستم ولی در عین حال یک چیزایی یاد گرفتم... دوست خوبی جملاتی بسیار زیبا برام فرستاده که بی ربط در مورد سادگی نیست و این نوشتار رو با اون جملات به پایان میبرم:
ببخش ساده بودنم دلت را زد... مرا ببخش اگر عشق ورزیدنم چشمانت را بست...!
می روم تا آنان که تواناترند، تو را به پوچ بودنت برسانند....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر