زود رسیدم. با اینکه بلیط رو از قبل خریده بودم و میتونستم حتی چند دقیقه قبل از شروع فیلم هم برم، ولی عادته دیگه، ترک عادت سخته... رفتم و سر جام نشستم. جای زیاد خوبی نبود، گوشۀ سینما بود، ولی در عین حال اونقدرها هم بد نبود، یه ردیف مونده به آخر. چند نفری قبل از من اومده بودن و سر جاهاشون مستقر شده بودن. پشت سرم دو تا خانم نسبتاً مسن بودن. مسن بودنشون رو از حرفهاشون متوجه شدم چون فقط راجع به بازنشستگی و کمک هزینۀ مسکن و این داستانا داشتن حرف میزدن. برگشتم یک نیم نگاهی بهشون انداختم، حدسم کاملاً درست بود. هنوز آگهی های تجارتی رو هم حتی شروع نکرده بودن و سالن با تابوندن نورافکنها روی سر ما مثل روشنایی دم غروب روشن بود. خیلی گرمم شده بود و دیدم اگه بخوام کتم رو در نیارم از گرما خفه میشم...
نیم نگاهی به تلفن همراهم انداختم و دیدم هنوز ده دقیقه ای به ساعت اعلام شده برای فیلم مونده. دیگه مردم دسته دسته داشتن وارد میشدن. از جایی که نشسته بودم در ورودی رو به خوبی میدیدم. گروه گروه دختر و زن بود که میومد... یک دفعه به خودم اومدم! صبر کن ببینم! دختر و زن؟! پس مردا کجان؟! یه نگاهی از ردیف اول تا به ردیف آخر انداختم: همۀ اونایی که تا به حال به سالن سینما دخول کرده بودن مؤنث بودن، توی رده های سنی مختلف، از دخترای جوون بگیر تا خانمهای بازنشسته! دیگه هوش و حواسم همه اش به درب ورودی بود. ای بابا، پس کجایید، آقایون؟! خانما کماکان میومدن و سر جاهای خودشون مینشستن. حالا دیگه سینما تقریباً پر شده بود، شاید چند تایی جای خالی باقی مونده بود...
نه هنوز امیدی باقی بود! شاید همون چند تا جای خالی مال چند نفر از جنس مذکره که طبق معمول گذاشتن که همۀ کارها رو در دقیقۀ نود انجام بدن! آگهیها و پیش پردۀ فیلمهای آینده هم تموم شد. به سنت اخیر این سینما، پسر جوونی اومد و فیلم رو معرفی کرد و توصیه های متعدد اعم از اینکه دستشوییها کجا هستن، تلفنهات رو ببندید و آشغال نریزید... و چراغها خاموش شدن و فیلم آغاز شد... و من برای اولین بار در تاریخ عمرم به عنوان تنها مرد با بیش از صد خانم دیگه محو تماشای فیلم شدیم! دیگه امیدی به اومدن همجنسان دیگۀ من نبود... با خودم اندیشیدم، اگر یک روز یکشنبه بعدازظهر فیلمی رو انتخاب کردی که پر از احساس بود، پر از عشق و عاطفه بود و در میون اون همه جنس مخالف، در اقلیت مطلق بودی، هنوز بهت امیدی هست و خوشحال باش که قلبت هنوز نمرده!
نیم نگاهی به تلفن همراهم انداختم و دیدم هنوز ده دقیقه ای به ساعت اعلام شده برای فیلم مونده. دیگه مردم دسته دسته داشتن وارد میشدن. از جایی که نشسته بودم در ورودی رو به خوبی میدیدم. گروه گروه دختر و زن بود که میومد... یک دفعه به خودم اومدم! صبر کن ببینم! دختر و زن؟! پس مردا کجان؟! یه نگاهی از ردیف اول تا به ردیف آخر انداختم: همۀ اونایی که تا به حال به سالن سینما دخول کرده بودن مؤنث بودن، توی رده های سنی مختلف، از دخترای جوون بگیر تا خانمهای بازنشسته! دیگه هوش و حواسم همه اش به درب ورودی بود. ای بابا، پس کجایید، آقایون؟! خانما کماکان میومدن و سر جاهای خودشون مینشستن. حالا دیگه سینما تقریباً پر شده بود، شاید چند تایی جای خالی باقی مونده بود...
نه هنوز امیدی باقی بود! شاید همون چند تا جای خالی مال چند نفر از جنس مذکره که طبق معمول گذاشتن که همۀ کارها رو در دقیقۀ نود انجام بدن! آگهیها و پیش پردۀ فیلمهای آینده هم تموم شد. به سنت اخیر این سینما، پسر جوونی اومد و فیلم رو معرفی کرد و توصیه های متعدد اعم از اینکه دستشوییها کجا هستن، تلفنهات رو ببندید و آشغال نریزید... و چراغها خاموش شدن و فیلم آغاز شد... و من برای اولین بار در تاریخ عمرم به عنوان تنها مرد با بیش از صد خانم دیگه محو تماشای فیلم شدیم! دیگه امیدی به اومدن همجنسان دیگۀ من نبود... با خودم اندیشیدم، اگر یک روز یکشنبه بعدازظهر فیلمی رو انتخاب کردی که پر از احساس بود، پر از عشق و عاطفه بود و در میون اون همه جنس مخالف، در اقلیت مطلق بودی، هنوز بهت امیدی هست و خوشحال باش که قلبت هنوز نمرده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر