پاییزه و واقعاً پاییزه! داشتم برمیگشتم خونه کف خیابونها پر از برگهای درختا بودن. هوا هم که دیگه حسابی سرد شده و دیگه نفسگیری احساس اعمال شاقه رو به آدم میده...
امروز رو همه اش با دوستان گذروندم. صبح یکیشون زنگ زد و رفتیم توی کافۀ میعادگاه همیشگیمون چای و قهوه ای با هم خوردیم. عصر رو هم که در خدمت یکی دیگه از دوستای قدیمی بودم. نمیتونم احساسم رو وصف کنم که چقدر خوشحالم که با بیرون رفتن این پلیدان از زندگیم، میتونم دوباره با دوستای قدیمی رفت و آمد کنم. ساعتها نشستیم و از هر دری گپ زدیم. اینقدر بهم خوش گذشت که اصلاٌ گذر زمان رو حس نکردم. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم که ای بابا از سر شب لاتها هم گذشته :)
اومدم و فیسبوک رو که باز کردم دیدم استاد کاری بسیار زیبا رو در اونجا به اشتراک گذاشته. و چه با مناسبت بود با این فصل. فصلی که من شاید قدیما زیاد میونۀ خوبی باهاش نداشتم، ولی الان احساس میکنم که زیباییهای خودش رو داره. با اجازۀ استاد عزیز این کار رو در اینجا به اشتراک میذارم، شاید که دوستان هم به اندازۀ من از شعر و اجرای زیباش لذت ببرن... نباید فراموش کرد که هر چه که به خونۀ عموناصر راه پیدا کرد برای همیشه جاوادانه خواهد شد :)
امروز رو همه اش با دوستان گذروندم. صبح یکیشون زنگ زد و رفتیم توی کافۀ میعادگاه همیشگیمون چای و قهوه ای با هم خوردیم. عصر رو هم که در خدمت یکی دیگه از دوستای قدیمی بودم. نمیتونم احساسم رو وصف کنم که چقدر خوشحالم که با بیرون رفتن این پلیدان از زندگیم، میتونم دوباره با دوستای قدیمی رفت و آمد کنم. ساعتها نشستیم و از هر دری گپ زدیم. اینقدر بهم خوش گذشت که اصلاٌ گذر زمان رو حس نکردم. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم که ای بابا از سر شب لاتها هم گذشته :)
اومدم و فیسبوک رو که باز کردم دیدم استاد کاری بسیار زیبا رو در اونجا به اشتراک گذاشته. و چه با مناسبت بود با این فصل. فصلی که من شاید قدیما زیاد میونۀ خوبی باهاش نداشتم، ولی الان احساس میکنم که زیباییهای خودش رو داره. با اجازۀ استاد عزیز این کار رو در اینجا به اشتراک میذارم، شاید که دوستان هم به اندازۀ من از شعر و اجرای زیباش لذت ببرن... نباید فراموش کرد که هر چه که به خونۀ عموناصر راه پیدا کرد برای همیشه جاوادانه خواهد شد :)
بهرام باجلان - باغ بي برگي
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعلۀ زر تار پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد
يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
اخوان ثالث
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعلۀ زر تار پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد
يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر