جمعه شبه و به نیمه های شب ساعتی بیش باقی نمونده. سکوت حکمفرماست. سکوت محض نیست و آمیخته با صدای فش و فش پنکۀ کوچک کامپیوتره. و این سکوت همراه با آرامشیه که در این لحظه با هیچ چیز دیگه ای حاضر نیستم عوضش کنم ، سکوتی که نغمۀ آزادی رو زیر گوشم زمزمه میکنه...
پیش دوست خوبم و یاور این دورانم بودم امروز. جاتون خالی با هم رفتیم و یک رستوران جدیدالتأسیس رو امتحان کردیم، بعدش هم برگشتیم به خونه و ساعتها گپ زدیم و گل گفتیم و گل شنیدیم :) گاهی اوقات وقتی اونجا میرم، خودم هم باورم نمیشه که تا چند مدت قبل تحت چه شرایط روحیی اونجا زندگی میکردم! به خودم میگم، یعنی واقعاً این خودت بودی؟! و بعد یاد حرف دوستای خیلی قدیم میافتم: "سرت رو بالا بگیر..."، روزای خوب در پیشه..."، "هر پایانی یک شروعه..."! چقدر خردمندانه گفتند این دوستان و چه برحق بودند! و چه ساده لوح و کوردل بودند دشمنان که میگفتن: "عموناصر، تو از تنهایی هراس داری!" ای کاش در این لحظه میتونستن با چشم کوردلیشون ببینن که تنهایی بهترین اتفاق زندگی من بوده... تنها بودن به از زیستن با کوردلان! و شاملو چه زیبا توصیف میکنه این ابلهان کور دل رو:
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابه زای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را!
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور طائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
پیش دوست خوبم و یاور این دورانم بودم امروز. جاتون خالی با هم رفتیم و یک رستوران جدیدالتأسیس رو امتحان کردیم، بعدش هم برگشتیم به خونه و ساعتها گپ زدیم و گل گفتیم و گل شنیدیم :) گاهی اوقات وقتی اونجا میرم، خودم هم باورم نمیشه که تا چند مدت قبل تحت چه شرایط روحیی اونجا زندگی میکردم! به خودم میگم، یعنی واقعاً این خودت بودی؟! و بعد یاد حرف دوستای خیلی قدیم میافتم: "سرت رو بالا بگیر..."، روزای خوب در پیشه..."، "هر پایانی یک شروعه..."! چقدر خردمندانه گفتند این دوستان و چه برحق بودند! و چه ساده لوح و کوردل بودند دشمنان که میگفتن: "عموناصر، تو از تنهایی هراس داری!" ای کاش در این لحظه میتونستن با چشم کوردلیشون ببینن که تنهایی بهترین اتفاق زندگی من بوده... تنها بودن به از زیستن با کوردلان! و شاملو چه زیبا توصیف میکنه این ابلهان کور دل رو:
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابه زای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را!
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور طائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر