یکی از سنتهایی که توی این مملکت وجود داره و به هیچ عنوان اینها حاضر نیستن بشکننش، تنفس وسط کاره. همونجور که توی فرهنگ ما خوردن چای خبلی رایجه، اینجایی ها هم شدیداً به نوشیدن چند فنجون قهوه در طی روز معتادن، یعنی اگه سرشون بره باید حتماً یکبار بین صبحانه و ناهار و یکبار دیگه بین ناهار و شام دست از کار بکشن و قهوه ای نوش جان کنن. هرچند که هدف خوردن قهوه است ولی به مرور زمان تبدیل به یک عادت فرهنگی شده. وقتی آدم مدتهای زیادی اینجا زندگی کرده باشه، به خودی خود خودش هم شامل این سیستم میشه و سر ساعت ناخودآگاه مثل خوابگردها فنجون به دست به طرف دستگاه قهوه و نوشابه های گرم متعدد دیگه ای که در اخیتاره، میره :) البته ماها به عادت قدیمی خودمون هنوز سنگر چای خودمون رو ترک نکردیم و کماکان چای واره ای میخوریم، چون چای چای که نیست، چند لحظه ای تیبگ رو فقط نشون آب جوش میدیم و به خیال خودمون چای میخوریم :)
در هر حال، توی این تنفسها بهترین فرصت برای همکارهاست که با هم گپی بزنن و شاید هم درد و دلهای همدیگر رو به گوش هم برسونن. امروز همکارم داشت راجع به دختر کوچولوش صحبت میکرد و شدیداً از بدخلقی هاش گله مند بود! میگفت که فقط توی خونه اینجوریه و توی مدرسه اصلاً باورشون نمیشه، چون اونجا کاملاً آرومه. انگار یک بار این مسئله رو با معلماش مطرح کرده و اونا از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن!
وقتی این جریان رو شنیدم انگار که در عرض چند ثانیه زمان به عقب برگشته باشه رفتم به زمانهای دور، اون موقعها که خودم بچه بودم و دبستان میرفتم. صحنه ها دوباره برام زنده شدن... توی مدرسه همیشه بچۀ آرومی بودم و از نظر معلمها، ناظم و مدیر سرمشقی برای بچه های دیگه :) ولی توی خونه روزی نبود که با بردار کوچیکم دعوا نکنیم! گاهی اوقات چنان خدمت همدیگه میرسیدیم که انگار نه انگار برادریم و همخون! مادر طفلک یه روزی دیگه عاصی میشه، دیگه طاقتش طاق میشه و وسط روز بعد مستقیم میاد مدرسه! ای داد بر من! وسط زنگ تفریح بود و ما داشتیم توی حیاط مدرسه برای خودمون جولون میدادیم که چشمم به جمال والدۀ عزیز منور شد. فوری فهمیدم که این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست! ناظم ما که خدا حفظش کنه گاهی اوقات مثل شمر ابن ذوالجوشن میشد و مزۀ ترکه هایی رو که هر روز توی باغ کناری مدرسه مخصوص ایشون توی حوضچۀ پر از آب میخوابوندن، کسی نبود که نچشیده باشه، درست وسط حیاط ایستاده بود. مادر بدون درنگ و کاملاً بی تفاوت به نگاههای التماس آمیز من، که رحم کن و اینبار بگذر، یکراست رفت سراغش. بعد از چند لحظه ای صحبت فقط نگاه ناظم رو با حرکت انگشت نشانه اش به سمت خودم دیدم که میگفت بیا اینجا... پیش خودم گفتم دیگه تمومه، ترکه ها رو نوش جون کردم:)... ناظم گفت: من اصلاً باورم نمیشه این چیزهایی که مادرت میگه! چون خیلی برات احترام قائلم فقط میگم همینجا دست مادرت رو میبوسی و قول میدی که دیگه توی خونه اذیت نکنی! ای داد بیداد، این که از ترکه ها هم بدتر بود! وسط حیاط مدرسه، جلوی این همه همکلاسی و هم مدرسه ای! ولی چاره ای نبود، نه راه پس بود و نه راه پیش... و دست مادر رو بوسیدم. با غرور بچگانه ای که داشتم، یادمه وقتی عصر به خونه رفتم تا چند ساعتی باهاش قهر بودم... و امروز بعد از گذشت بیش از چهار دهه از اون ماجرا فقط احساس غرور میکنم که این افتخار نصیبم شد که بوسه به دستان مادر بزنم، مادری که بهم زندگی بخشید... و تا عمر دارم همیشه در قلبم هست و خواهد بود.
در هر حال، توی این تنفسها بهترین فرصت برای همکارهاست که با هم گپی بزنن و شاید هم درد و دلهای همدیگر رو به گوش هم برسونن. امروز همکارم داشت راجع به دختر کوچولوش صحبت میکرد و شدیداً از بدخلقی هاش گله مند بود! میگفت که فقط توی خونه اینجوریه و توی مدرسه اصلاً باورشون نمیشه، چون اونجا کاملاً آرومه. انگار یک بار این مسئله رو با معلماش مطرح کرده و اونا از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن!
وقتی این جریان رو شنیدم انگار که در عرض چند ثانیه زمان به عقب برگشته باشه رفتم به زمانهای دور، اون موقعها که خودم بچه بودم و دبستان میرفتم. صحنه ها دوباره برام زنده شدن... توی مدرسه همیشه بچۀ آرومی بودم و از نظر معلمها، ناظم و مدیر سرمشقی برای بچه های دیگه :) ولی توی خونه روزی نبود که با بردار کوچیکم دعوا نکنیم! گاهی اوقات چنان خدمت همدیگه میرسیدیم که انگار نه انگار برادریم و همخون! مادر طفلک یه روزی دیگه عاصی میشه، دیگه طاقتش طاق میشه و وسط روز بعد مستقیم میاد مدرسه! ای داد بر من! وسط زنگ تفریح بود و ما داشتیم توی حیاط مدرسه برای خودمون جولون میدادیم که چشمم به جمال والدۀ عزیز منور شد. فوری فهمیدم که این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست! ناظم ما که خدا حفظش کنه گاهی اوقات مثل شمر ابن ذوالجوشن میشد و مزۀ ترکه هایی رو که هر روز توی باغ کناری مدرسه مخصوص ایشون توی حوضچۀ پر از آب میخوابوندن، کسی نبود که نچشیده باشه، درست وسط حیاط ایستاده بود. مادر بدون درنگ و کاملاً بی تفاوت به نگاههای التماس آمیز من، که رحم کن و اینبار بگذر، یکراست رفت سراغش. بعد از چند لحظه ای صحبت فقط نگاه ناظم رو با حرکت انگشت نشانه اش به سمت خودم دیدم که میگفت بیا اینجا... پیش خودم گفتم دیگه تمومه، ترکه ها رو نوش جون کردم:)... ناظم گفت: من اصلاً باورم نمیشه این چیزهایی که مادرت میگه! چون خیلی برات احترام قائلم فقط میگم همینجا دست مادرت رو میبوسی و قول میدی که دیگه توی خونه اذیت نکنی! ای داد بیداد، این که از ترکه ها هم بدتر بود! وسط حیاط مدرسه، جلوی این همه همکلاسی و هم مدرسه ای! ولی چاره ای نبود، نه راه پس بود و نه راه پیش... و دست مادر رو بوسیدم. با غرور بچگانه ای که داشتم، یادمه وقتی عصر به خونه رفتم تا چند ساعتی باهاش قهر بودم... و امروز بعد از گذشت بیش از چهار دهه از اون ماجرا فقط احساس غرور میکنم که این افتخار نصیبم شد که بوسه به دستان مادر بزنم، مادری که بهم زندگی بخشید... و تا عمر دارم همیشه در قلبم هست و خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر