اون قدیم قدیما که دانشجو بودم و مشغول درس و مدرسه، همیشه با خودم و به دیگران میگفتم که هیچ عذاب وجدانی بدتر از "عذاب وجدان درس" توی این دنیا نیست. سالها پیش بعد از تموم شدن "دورۀ ز گهواره تا گور دانش بجوی"، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: آخیش، عموناصر، سرانجام از دست این عذاب وجدان لعنتی خلاصی پیدا کردی و حالا دیگه میتونی با خیال راحت به زندگیت ادامه بدی!
انگار این عذاب وجدان حالا با شکل و شمایل دیگه ای سر و کله اش باز پیدا شده و هر روز چند باری سری بهم میزنه. لامذهب دست بردار هم نیست و اومدنهاش و سر زدنهاش هر روز که میگذره زیادتر داره میشه. این دفعه دیگه صحبت از درس و امتحان و نمره های آخر ترم نیست، این بار عذاب وجدان ننوشتنه که مرتب سر و سراغی ازم میگیره!
احساس عجیبی دارم! حس میکنم که ننوشتن باعث شده که زندگیم درجا ایستاده و دیگه هیچ حرکتی نمیکنه. برای شما هم حتماً خیلی عجیبه، اینطور نیست؟ یعنی مگه میشه که زندگی یک آدمی فقط به واسطۀ اینکه افکارش رو مرقوم نمیکنه، از حرکت بازبایسته؟ ولی باور کنین که اغراق نمیکنم و البته اصلاً هم مزاح نمیکنم، دارم عین واقعیت رو همونجوری که هست اینجا و در این اولین روز ماه ژوئن سال 2015 میلادی به قلم میکشم. هر چی با خودم فکر میکنم که: "آخه، عموناصر، تو که اینجوری نبودی، چه اتفاقی برات داره میفته؟" ولی هیچ جوابی به جز این براش پیدا نمیکنم.
یادم میاد یک موقعی یک فیلمی دیدم که در اون شخصیت اصلی داستان که سنی هم ازش گذشته بود، یک روز صبح که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت که در دو ماراتن چند ده کیلومتری شهر یا ایالت و یا حتی کشور شرکت کنه (به یاد آوردن جزئیات فیلم و عموناصر با هم آبشون توی یک جوی نمیره...). با در نظر گرفتن شرایط جسمانی و سنواتیش این تصمیم کاری بس غیر ممکن به نظر میومد، ولی عزمش رو جزم کرده بود که این کار رو به هر شکلی شده انجام بده. جملۀ جالبی رو که در یکی از سکانسهای فیلم گفت و توی ذهن من هم برای همیشه نقش بست این بود: "احساس میکنم که اگر موفق بشم به خط پایان برسم و این کار رو انجام بدم، دیگه هر کار دیگه ای رو تو زندگی بخوام میتونم به پایان ببرم..."
راستش رو بخواین، حالا من هم این روزا دائم این فکر توی سرمه که اگر دوباره به طور جدی شروع به نوشتن کنم، همۀ اون چرخهای دنده ای که تو زندگیم احساس میکنم از حرکت بازایستادن، دوباره به چرخش درمیان و همه چیز دوباره رنگ و بوی قبل رو میگیره! آیا این فقط خیالیست خام که در ذهن عموناصر در حال چرخشه؟! باید منتظر بود و دید... ولی اونچه که مسلمه دست کم بعد از مدتها اگر طلسمی هم در کار بود اون رو بالاخره شکستم... بارک الله به تو، عموناصر! :)
انگار این عذاب وجدان حالا با شکل و شمایل دیگه ای سر و کله اش باز پیدا شده و هر روز چند باری سری بهم میزنه. لامذهب دست بردار هم نیست و اومدنهاش و سر زدنهاش هر روز که میگذره زیادتر داره میشه. این دفعه دیگه صحبت از درس و امتحان و نمره های آخر ترم نیست، این بار عذاب وجدان ننوشتنه که مرتب سر و سراغی ازم میگیره!
احساس عجیبی دارم! حس میکنم که ننوشتن باعث شده که زندگیم درجا ایستاده و دیگه هیچ حرکتی نمیکنه. برای شما هم حتماً خیلی عجیبه، اینطور نیست؟ یعنی مگه میشه که زندگی یک آدمی فقط به واسطۀ اینکه افکارش رو مرقوم نمیکنه، از حرکت بازبایسته؟ ولی باور کنین که اغراق نمیکنم و البته اصلاً هم مزاح نمیکنم، دارم عین واقعیت رو همونجوری که هست اینجا و در این اولین روز ماه ژوئن سال 2015 میلادی به قلم میکشم. هر چی با خودم فکر میکنم که: "آخه، عموناصر، تو که اینجوری نبودی، چه اتفاقی برات داره میفته؟" ولی هیچ جوابی به جز این براش پیدا نمیکنم.
یادم میاد یک موقعی یک فیلمی دیدم که در اون شخصیت اصلی داستان که سنی هم ازش گذشته بود، یک روز صبح که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت که در دو ماراتن چند ده کیلومتری شهر یا ایالت و یا حتی کشور شرکت کنه (به یاد آوردن جزئیات فیلم و عموناصر با هم آبشون توی یک جوی نمیره...). با در نظر گرفتن شرایط جسمانی و سنواتیش این تصمیم کاری بس غیر ممکن به نظر میومد، ولی عزمش رو جزم کرده بود که این کار رو به هر شکلی شده انجام بده. جملۀ جالبی رو که در یکی از سکانسهای فیلم گفت و توی ذهن من هم برای همیشه نقش بست این بود: "احساس میکنم که اگر موفق بشم به خط پایان برسم و این کار رو انجام بدم، دیگه هر کار دیگه ای رو تو زندگی بخوام میتونم به پایان ببرم..."
راستش رو بخواین، حالا من هم این روزا دائم این فکر توی سرمه که اگر دوباره به طور جدی شروع به نوشتن کنم، همۀ اون چرخهای دنده ای که تو زندگیم احساس میکنم از حرکت بازایستادن، دوباره به چرخش درمیان و همه چیز دوباره رنگ و بوی قبل رو میگیره! آیا این فقط خیالیست خام که در ذهن عموناصر در حال چرخشه؟! باید منتظر بود و دید... ولی اونچه که مسلمه دست کم بعد از مدتها اگر طلسمی هم در کار بود اون رو بالاخره شکستم... بارک الله به تو، عموناصر! :)
۴ نظر:
ajab ghalami dari amu naser
Vaghan afarin be tou
سلام عمو ناصر
اگه یادت باشه به واسطه ی همین نوشتن خیلی از دوستیها رو شروع کردی. یکیش با خودم. نوشتن و خوندن ما رو با هم آشنا کرد و بعدش تلفیقی از اخلاق خوب شما و گندِ بنده ما رو با هم نزدیکتر و رفیق تر. ننوشتن اما میتونه آدم رو هم از خودش دور کنه هم از دنیای دیگران.
خوشحالم که دوباره مینویسی. خوشحالم که دوباره میخونمت.
یک نکته دیگه. اگه یادت باشه قرار بود به من ترکی یاد بدی. شروع هم کردیم خوب هم پیش رفت. بعد در جا زدیم. وقت داری دوباره شروع کنیم؟؟
قربان عمو- نیکی
سلام نیکی جان!
البته که یادم هست. از طریق این نوشتنام کلی دوستای خوب پیدا کردم که همیشه من رو مورد الطاف خودشون قرار دادن و هنوز هم میدن :)
نوشتن یک روح تازه ای به درونم میدمه که قابل بیان نیست و فقط باید خود آدم دست به قلم باشه تا بتونه کاملاً این حس رو لمس کنه...
خودم بیشتر از همه خوشحالم، فکر کنم، و خوشحالم که دوستای خوبی مثل تو سرکی به کلبۀ محقر عموناصر در این دنیای مجازی میکشن و با خوندنشون اون رو شاد میکنن.
نیکی جان، در مورد ترکی هم حتماً و با کمال میل. بذار یک کمی دستم دوباره توی نوشتن گرم بیفته، حتماً این پروژه و پروژه های دیگه مثل ترجمه رو شروع میکنیم و یا به عبارتی ادامه شون میدیم.
قربانت
عموناصر
پویان عزیز!
مثل همیشه لطف داری تو به من، عزیز! سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند :)
ارادتمند همیشگی
عموناصر
ارسال یک نظر